کوپه شماره ٧
Saturday, January 17, 2009
حالا اين منم كه به ديدنش عادت كردم
حالا اين منم كه به ديدن هر شبش عادت كردم. از شما كه پنهون نيست ديدنش يك جور نياز هر روزه است. بذاريد از اولش بگم. اولين روزهايي كه ديديمش. اون اولا اصلا متوجهش نميشدم. ميگم اولا منظورم همون اولين روزهاييه كه مجبور بودم تا غروب آفتاب تو اين برج شيشهاي جديدي كه چند وقته ساكنشم بمونم و بعد توي تاريكي راهمو بكشم و برم توي لونه خودم. ميگفتم اولا اصلا متوجه نبود. راحتتر بگم بين تاريك و روشنهاي اين خيابون تاريك نديده بودمش. اما يه روز يه دفعه متوجهش شدم. يعني راستش به طور اتفاقي يك شبي كه خسته و خورد داشتم به سمت لونه ميرفتم يك دفعه ديدمش كه بهم توجه كرد. يه چشمك كوچولو زد و بعد خيره شده. برام عجيب بود. آخه فرداشم همين كارو كرد. بعد همچي بفهمي نفهمي ترس ورم داشت. از دستش عصباني شدم يعني چي كه هر وقت از جلوش رد ميشم چشمك ميزنه و ذل ميزنه به آدم تا از جلوش رد بشي؟! اما بعدش به اين نتيجه رسيدم كه طرف خل و چله. چند روزي كه گذشت كم كم بهش عادت كردم. به چشمك زدن و ذل زدنش. به نگاهش كه كم كم برام آشنا بود. اصلا از دستي ميذاشتم از جلوش رد شم تا منو ببينه و بهم ذل بزنه. شده بود يك جور سلام و عليك هر روزه.
اما چند روز پيش كه از جلوش رد شدم چشمك نزد. آخه ذل زده بود به رو به روش. انگار كه نه انگار من ديده باشه؟ عجيب بود. برخلاف هر روزه. يك دفعه ديدم جلوتر از من يكي ديگه داره ميره. حس عجيبي بود. انگار كه خيره شدنش از سر علاقه نيست. عادت داره به هر كي از جلوش رد ميشه خيره بشه و بهش ذل بزنه. يك جور وظيفه. با اين همه باز هم فرداش از جلوش رد شدم و با چشمكش بهم سلام كرد و با خيره شدنش احوال پرسي كرد.
اما امشب كه داشتم ميآمدم به طرف لونه يك اتفاق تازه افتاد. چشمك نزد و بهم خيره نشد. خيابون توي تاريكي فرو رفته بود. نه خيال كنيد كه برق رفته. نه چون اون چشماشو بسته بود. رفتم جلو بهش خيره شدم. دلم سوخت. سوخته بود. ديدم اونم يه لامپه مثل لامپاي ديگه فقط يه چشم الكترونيكي اونو مدرن كرده والا اونم لامپيه تنگستني مثل لامپاي ديگه. با خودم فكر كردم چقدر دلم براش تنگ شده يعني ميتونم با لامپ جديدي هم كه جاي اين ميبندند دوست بشم و عاشقانه نگاش كنم؟!
Labels: داستان نوشت
<< Home