کوپه شماره ٧
Thursday, January 22, 2009
تکراری ها
برای مثال چند روز پیش باز داشتم این کانال اون کانال میکردم که برنامهای حواسمو به خودش جلب کرد. برنامهای به نام بازیگران عصر پهلوی و یا یه چیزی در همین مایهها که با حضور دو شخصیت به صورت روایی در برج آزادی فیلمبرداری میشد. کنجکاو شدم چون شبکه سوم سیما خبر فیلمبرداریشو برام فرستاده بود. یه بخشش هم که بر میگرده به کنجکاوی احمقانهای که به تاریخ معاصر دارم. اون قسمتی که من دیدم درباره زندگینامه اشرف پهلوی خواهر دوقلوی پهلوی دوم بود. یک کپی برابر اصل از کتابهای خسرو معتضد و البته طبق معمول جلد دوم خاطرات فردوست. نویسنده و کارگردانش سعی نکرده بود حداقل چهارتا کتاب دیگه رو مقابلش بذاره و حداقل یه جمله تازه و یک حرف دیگه بزنه. کل متن را از روی کتاب کپی کرده بود. این رو توی قسمتهای دیگهاش هم دیدم. در حالی که دهها کتاب و از همه مهمتر اسنادی وجود دارد و صداسیماییها بهتر از هرکسی بهش دسترسی دارند هست که نکات تازهای دارند. در همین قسمت خاطرات اشرف پهلوی با عنوان چهرههایی در آیینه منتشر شده (یک بخشهاییش هم کپی همین کتاب بود.) نکته جالب بیشتر از این که تکرار مجدد همون حرفهایی بود که مثلا یکسال توی یک سریال و سال بعد توی برنامه روایی دیده بودم و بیشترش در کتابهای دیگه کپیبرداری شده است رو خونده بودم، این بود که اشرف پهلویش یک خانم درشت هیکلی بود که لباس مشکی تنش بود و راه میرفت و یک متن آماده شده رو بدون هیچ احساسی تکرار میکرد.انگار متن را پشت دوربین گرفته بودند و به این خانم گفته بودند که بخواند و قرار نیست نقش بازی کند. چهرهاش آشنا نبود. در حالی که داشت به جای اشرف بازی میکرد و ضمایرش اول شخص بود. از همه نکات خندهدارتر این که لهجه عجیبی داشت. تنها نکته تازهای که این فیلم داشت این بود که تصاویری از خواهر دوقلوی شاه نشان میداد که من تا به حال ندیده بودم. اشرف پهلوی نه تنها لهجه نداشت که زنی ریز و لاغر اندام بود که بسیار محکم صحبت میکرد. در ضمن به نظر نمیآمد کسی در مورد ازدواجهای متعدد و این که شوهر سومش کاری به کارش نداشت این طور حرف بزند. در مورد زندگی بعد از انقلاب تنها فرزند بازمانده پهلوی اول هم فقط گفت که آلزایمر دارد و در آمریکا زندگی میکند. در حالی که او بعد از پیروزی انقلاب بیشترین هزینه را برای بازگشت قدرت پهلویها خرج کرد و آن چه باعث افسردگی شدیدش شد این بود که پسر جوانش که افسر نیروی دریایی بود یعنی شهریار شفیق که همسر مصریش یعنی احمد شفیق بود در لندن به دست ضاربان ناشناسی به طرز فجیعی کشته شد. این را در خاطراتش هم آورده.... این داستانیه که هرساله داره تکرار میشه و هزینهاش از جیب مردم میره هیچ کس هم سئوال نمیکند که سی سال گذشته قرار نیست حرف تازه بشنویم؟ مقایسهاش کردم با سریال دکتر قریب و بخشهایی که مربوط به خانواده سلطنتی بود. چقدر فرق بین کار خوب و بد وجود دارد. این حرفها من را یاد خاطرهای میاندازه که از یکی از کسانی که ده روز میانی بهمن 57 حضور فعالی داشت از کاخ پهلوی شنیدم. آن فرد تعریف میکرد از روزی که وارد کاخ شدند و چیزهایی را دید که خیلی از ما باور نمیکنیم. چون سی سال است چیزهای دیگری شنیدیم. او این خاطرات را نوشته اما منتشر نمیکند. خیلی نکات دیگری هم هست که لابه لای کتابها و ورقهای روزنامهها هست و کافیه ورق بزنیم و به اونها برسیم و قبول کنیم آدمها خاکستریند. نمیدانم از چه چیزی هراس داریم شنیدن واقعیت حق مردم است. حتی اگر خودشان این حق را ندانند . چرا اجازه نمیدهیم مردم خودشان قضاوت کنند. بگذریم باز رگ تاریخیم زد بالا شاید این قدر هم این موضوع مهم نیست.
پ.ن: دوست داشتم بیشتر بنویسم اما چند روزه که به دلیل بیاحتیاطی و حرکتهای عجیب و غریب یکی از انگشتهای دست راستم ضربخورده و الان آتل بندی شده است و نوشتن که تعطیل است و تایپ هم وقتی یک انگشت اصلی کار نمیکنه و دردناک است سخت است. شاید توی موقعیتی که دستم بهتر شد یک سری از اطلاعاتی که در مورد سال 57 دارم را بنویسم.
پس.پ.ن: راستی من داستان عکس رشدیه را در اتاق کارگاه علوی چیکار میکنه؟! در این همه سالی که من در مورد میرزا حسن رشدیه مطلب خواندم جایی نسبتشو با کمیسیری و پلیس سیاسی نگفته بود. تازه اون زمانی که این سریال نشان میدهد یکسال از مرگ بنیانگذار نظام آموزش ابندایی و در یک کلام دبستان در ایران گذشته بود. من که نفهمیدم بخصوص که در اتاق پلیس بندرشاه هم یک عکس دیگهاشو دیدم؟!
پسینه نوشت: تنهام و از همه بعد از ظهرها متنفر که به انتظار احمقانه برای یک دیدن یک اسم میگذرد.
Labels: تاریخ نوشت
<< Home