کوپه شماره ٧
Friday, September 25, 2009
يادداشتهايي از يك شهر بيدر و پيكر
ماشينها با سرعت در فاصله سبز شدن چراغ يكي از چهارراههاي اصلي و يك طرفه شهر در رفت هستند. پياده رو پر از آدمهايي كه براي خريد آمدند و هركسي بيتوجه به اطرافش ميگذرد. آن سوي خيابان در گذر آدمها و ماشينها يك سطل آشغال مدرن قرار دارد. تصوير و شكل اين سطل هيچكس را جلب نميكند. دور تا دور سطل حفاظي كشيده شده است و روي حفاظ پر از تصوير و نوشتهاست.
دوربين آهسته آهسته از اين سوي خيابان به سمت نوشتههاي سطل ميرود. هياهوي خيابان در پس زمينه وجود دارد.
دور سطل در حاشيه تصويري از دماوند نوشته شده است:« دشتهايي چه فراخ/ كوههايي چه بلند/ در گلستانه چه بوي علفي ميآيد...شهرداري منطقه؟؟؟ در حفظ شهرمان بكوشيم»
ماشينها و آدمها ميگذرند و تصوير روي شعر سپهري و آشغالهاي اطراف سطل ثابت ميشود. كات
داخل اتوبوس خیابان تازه یک طرف شده
اتوبوس در حال گذر از خیابان بلند است.
: ایستگاه ؟؟؟؟ همین جاست؟
زنی چادری که انتهای اتوبوس نشسته و پسر چهار پنج سالهای را کنارش روی صندلی نشانده؟
: هنوز ده تا ایستگاه مونده؟
مادری که بچه 6 ساله ا ی را در دست دارد تا سوار اتوبوس میشود بچه را بغل میکند. جا برای نشستن نیست. کسی از جا بر میخیزد. زن مینشیند و بچه را روی پایش میگذارد و در گوش همراهش : بچه داشتن به درد همین زمانها میخورد ها.
زن چادری ته اتوبوس: ایستگاه ؟؟؟ نرسیدیم؟
صداها در هیاهوی بوق ماشین ها می پیچد. دوربین به سمت پنجره سمت راست میرود. ترافیک به سمت رو به رو سنگین است. اتوبوس میایستد و چند نفر سوار و پیاده میشوند. یکی از کسانی که سوار می شود: جدی این اتوبوس بلیتیه؟
هر کس سرش به کار خودش گرم است. یکی دارد پشت سر همکارش حرف میزند و آن یکی شوهرش را فحش میدهد و دیگری میخندد. صدای بچه زن چادری از انتهای اتوبوس میآید: من دو تا صندلی میخوام هر دو کنار پنجره...
زن بچه را که ولو روی صندلی شده را جمع میکند و باز میپرسد: ایستگاه ؟؟؟ نرسیدیم؟
زنی که با بچه روی صندلی نشسته دارد با همراهش حرف میزند. از قیمت لباس میگوید. بچه با انگشت مقابل را نشان میدهد: گلزار از زندان آزاد شده توی فیلم بازی کرده.
مادر : اره پسرم اون گلزاره.
پسر: گلزار از زندان آزاد شده. آخه دستگیر شده بود.
مادر: الهی قربونت بشم چه اطلاعاتی داری.
بچه زن چادری باز جیغ میزند. زن دوباره: ایستگاه ؟؟؟ نرسیدیم؟
تصویر روی عکس گلزار فیکس میشود
خارجی یکی از گورستانهای قدیمی تهران
ردیف گورهای قدیمی با سابقه 55 ساله کنار هم قرار دارد. شهدای 30 تیر. دوربین یکی یکی روی قبرها می رود. شهید وطن...شهید وطن.... تصویر باز میشود. در انتهای تصویر بالای گور شهید وطن یک کپه آشغال ریخته است. کات
خارجی خیابان. داخل تاکسی
ماشینها به کندی حرکت میکنند و بعضی ها بوق میزنن. جلوتر جمعی تجمع کردند. انگار دعواست. ماشین که حرکت میکند دوربین به سمتی میرود. یک میز با لیوان های یک بار مصرف و شربت و چند مرد که چفیه انداختند. مردمی که شربت میگیرند خیابان را بسته اند. روی پلاکارد زرد رنگ که لابه لای عکس های سیاه و سفید است نوشته: کجایند یاران بیادعا سالگرد 8 سال دفاع مقدس مبارک. پایگاه مقاومت بسیج سازمان؟؟؟
پیرمردی که روی صندلی جلو نشسته خودش را از ماشین بیرون میبرد و یک لیوان نصفه شربت میگیرد و تعارفی میکند و وقتی دارد به دهان میبرد سری تکان میدهد: چه روزگاری بود. توی سینه من یک دنیا خاطره از اون جبهه هاست.
داخلي مترو بخش زنانه
روي صندليها پر از مسافر است. هركسي به كاري مشغول است. چند دختر جوان با هم ميخندند. زني چادري تسبيح مياندازد. مادري كودكش را شير ميدهد . دختر جواني كتاب ميخواند و يكي ديگر با تلفن حرف ميزند. دالان مترو اما تقريبا خالي است. مترو ميايستد و درها باز ميشود. چند زن با پلاستيكها و ساكهاي بزرگ به فاصله ميايستند. يكي نزديك تر است از داخل كيسهاش چند روسري رنگي در ميآورد: خانمها روسريهاي خوشرنگ و ارزون دارم. ميتونيد ببينيد نخي طرحدار و ساده فقط ؟؟؟ تومان
آن سو تر زني باردار از توي كيفش چند تكه لوازم آرايش در ميآورد:« خانمها لوازم آرايش خوب و ضد حساسيت با قيمت عالي. خانمها ريمل ضد آب هم دارم. اين مدادها هم در دوازده رنگ فقط؟؟؟
بعدي از توي كيسه مشكي و تيره چند شورت و سوتين در آورده: خانمها لباس زيرهاي دكلته فنر دار و بيفنر. قيمتش ؟؟؟ دارم زير قيمت ميدهم... خانمها ببينيد اين شورتها در بيست رنگه نخي و توري..
چند نفري شورتها را برانداز ميكنند.
زن چادري: بنفش هم داري؟
مترو باز ميايستد و چند زن ديگر با كيسه ها وارد ميشوند. با آنهايي كه وسط ايستادند سلام و عليكي ميكنند.مترو حركت ميكند.
صداها در هم ميپيچد: خانمها دستگيره آشپرخانه، خانمها انواع روژها، خانمها شلوارهاي رنگي و نخي، خانمها بلوزهاي ارزان..
دوربين در هياهوبه سمت تابلويي ميرود كه نوشته شده:« مترو بهترين وسيله رفت آمد.»
داخل تاكسي روز اتوبان صدر
ماشين در يك ترافيك عصرگاهي با 4 مسافر و راننده آرام حركت ميكند. همه سكوت كردهاند و هركسي سرش به كاري گرم است. يكي با گوشي موبايلش بازي ميكند، يكي كتاب را روي پايش گذاشته و يكي ديگر چرت ميزند. مسافر صندلي جلو هم آرام به رو به رو خيره شده است. كتاب زنان بدون مردان روي پايش است. صداي آهنگ با بوقها و صداي ماشينها در هم ميپيچيد:« تو را از بين صدها گل جدا كردم...»
دوربين از پشت شيشه جلوي ماشين از كنار الله سبز رنگ آيينه تصوير پل عابر پيادهاي را نشان ميدهد. دوربين آرام به سمت نوشته روي پل ميرود: بازگشايي با شكوه و غرور آفرين مدارس به شما دانشآموزان قهرمان مبارك شهرداري ؟؟؟
صدا در ميان بوق همراه ميشود ور روي تصوير نوشته ثابت ميشود: تو كه عزيز دلم واويلا يار خوشگلم واويلا
پل عابر پياده سقف دار
باز صداي بوق و گذر ماشينها در يك ساعت ترافيك انتهاي آدمها روي پل ميگذرند. انتهاي دالان پل بساطي بساط فيلمهايش را پهن كرده: پردهاي غير پردهاي جديدترين فيلمهاي روز هاليوود و باليوود و سينماي ايران. يك نوشته اخراجيهاي 2 رسيد با پشت صحنه و حرفهاي ده نمكي. فيلم اعترافات عطريانفر و ابطحي، فيلم درگيرهاي تهران مرگ ندا آقا سلطان...دوربين از روي پل به سمت پايين ميرود. ماشينها در هم گره خوردند و چند نفر لابه لاي ماشينها از زير پل به آنسو اتوبان ميروند. تصوير به سمت نوشتهاي روي پل ميرود كه در ميان گل و بلبل نوشته شده است:«لطفا براي حفظ خودتان از روي پل بگذريد شهرداري منطقه؟؟؟»
Labels: داستان نوشت
<< Home