کوپه شماره ٧

Tuesday, September 15, 2009

روزگار غریب عاشقیت

سه روزه که اومدیم مشهد اما خونه خاله خانم آغا نرفتیم. امسال اومدیم خونه عزیز عمه بابا. عمه جان منصور اومدن اونجا زندگی می‌کنن و مام اومدیم مشهد می‌ریم خونه اونا. من خونه عزیز رو دوست دارم اما هی دلم می‌خواد برم خونه خاله خانم آغا. آخه اونجا امیر هست. ما رو سوار دوچرخه‌اش می‌کنه. از همه مهمتر این که بهروز هست (پسر دختر خاله فرنگیس دختر خاله بابا و پسرعمه امیر)که برام کتاب بخونه. بهروز برای من با همه دنیا فرق می‌کنه. ( همیشه دنیا فرق می‌کرد. )تازه به بهروز می‌خوام بگم که حالا دیگه می‌تونم داستان‌های توی کتاب رو بخونم. تازه کیهان بچه‌ها هم بلد شدم بخونم. آخه کلاس اول تموم شده و همه کتاب حتی خوبی عزیزی ایران زیبا رو بلدم بخونم. اما اول همه باید انگشتمو بهش نشون بدم. آخه انگشتمو هادی خاله گذاشته لای در زیر زمین. خیلی درد داشت. یک عالمه هم خون اومد و سرش داشت می‌افتاد. حالا ناخن نداره. همش بسته است. خانم طلوعی معلم کلاس اولمو می‌گم بیچاره پدرش در اومد تا به من دیکته گفت. آخه من که چپ دست نیستم اما باید با دست چپ می‌نوشتم. هی می‌گم چرا منو نمی‌برید خونه خاله خانم آغا... مامان اخم می‌کنه می‌گه:« اونجا دیگه خونه خاله نیست.» فکر می‌کنه من نمی‌دونم اون دست گندهه که بعضی شبا می‌آد آدم ها رو می‌بره اومده خاله رو با خودش برده. بابا چند ماهی می‌شه که ماشین خریده. یک پیکان استیشن سبز رنگ در خونه‌امون. همون خونه‌امون که توی کوچه خرداد پلاک 18 است و من اصلا دوستش ندارم آخه چی می‌شد خونه ما کوچه آبان پلاک 1 بود؟ چرا بابا توی این همه خیابونی که توی تهرانه یک خونه پیدا کرده که توی کوچه خرداده و پلاک 18 که تاریخ تولد مرجانه؟؟؟؟ اونم همش پز بده که آدرس خونه ما تاریخ تولد منه. .. ا داشتم از ماشینمون می‌گفتم از پیکان استیشن سبزمون که قد یک دنیا جا داره. عاشق اینم که بشینم عقب و بابا درو نبنده و من پاهامو از ماشین بندازم بیرون. اما مامان می‌گه خطرناکه. اما من بهش می‌گم از این بمب‌هایی که این صدام بدجنس می‌اندازه روی خونه مردم که خطرناک‌تر نیست. حالا دیگه هواپیمای صدام دیوار صوتی رو نمی‌شکنن بمب می‌ندازن روی خونه مردم. یکی از این بمب‌ها افتاده توی خونه مامان بزرگ فریبا اینا. فریبا سرش شکسته بود. نازیلا می گفت مامان بزرگش زیر اوار مونده. من نمی‌دونم آوار چیه اما فکر کنم مثل وقتیه که منو مهناز رفته بودیم توی صندوقخونه‌اشون و همه رختخواب‌ها ریخت روی سرمون. آره به نظرم همون مایه‌هاست. اما ما سرمون نشکست. خوبی مشهد اینه که هواپیماهای عراق این جا نمی‌رسه.

مامان فهیمه رو می‌ذاره توی صندلیش و به من می‌گه دست بهش نزنی. من به فهیمه کار ندارم. تازه مرجان هم که کنارش نشسته و پستونکشو می‌ذاره توی دهنش. فهیمه ساکته. با این که تازه حرف زدن یاد گرفته اما خیلی حرف نمی زنه.مادرجان می‌گه هر چی این فرزانه پر سر و صداست این فهیمه بچه کم صداست حتی گریه نمی کنه. اون معتقده من باید پسر می شدم. نمی‌فهمم چرا اومدیم این جا کنار خیابون. در ماشین رو باز می‌کنم می‌پرم روی جدول کنار خیابون. مرجان از توی ماشین جیغ می‌زنه کجا می‌ری. می‌گم اون مامان اونجا وایستاده. همون جور که دارم روی جدول‌ها راه می‌رم بابا رو می‌بینیم که با دختر خاله فرنگ دارن می‌آن. یکی توی بغل باباست. نگاه که می‌کنم می‌بینم بهروزه. آخ جون خودشه. اما چرا توی بغل باباست؟ خودش که بلده راه بره. می‌دوم طرفشون. بهروز ساکت و چشماشو بسته. چقدر سفید شده. بابا می‌گه برو سوار ماشین شو. می‌گم می‌خوام با بهروز بیام. می‌گه برو دیگه بهروز مریضه.

توی ماشین بهروز جلو نشسته و همه ما عقب. می‌خوام برم کنارش بشینم و انگشتمو نشونش بدم که بابا می‌گه نه. بذار خونه. آخه دلشو عمل کردن.... اما توی خونه بهروز بهم می گه عین باباش توی دلش یک چیزی بوده به اسم سرطان. از سرطان می‌ترسم. آخه یاد مرتضی می‌افتم . مرتضی دوستم بود توی بیمارستان باهر باهاش دوست شدم. وقتی به خاطر یرقان همش آمپول توی دستم بود. مرتضی هم می گفت سرطان توی دلشه. موهاشو زده بودند. یک شب هم اون دست گندهه که بهش می‌گن مرگ اومد و با خودش بردش. می‌خوام به بهروز بگم اما اون دستشو می‌ذاره روی شکمش و مامانشو صدا می‌زنه و گریه می‌کنه. تا حالا ندیده بودم گریه کنه. مامان صدام می‌کنه. باز گریه اش گرفته. می‌گه بیا می‌خوایم بریم خونه عزیز. می‌گم می‌خوام با بهروز بازی کنم. مامان می گه یک روز دیگه می‌آیم. حالا اون بچه باید بخوابه. لپشو که از اشکاش خیسه ماچ می‌کنم و می‌گم باز می‌آم. این دفعه من برات کتاب می‌خونم. حالا مثل کلاس پنجمی ها نشه عین کلاس دومیها می‌خونم. بین گریه‌هاش می‌خنده... این آخرین خنده‌اشه که می‌بینم. آخرین باری که می‌بینمش.

پ.ن: یک بار همین جا نوشتم که فقط بچه‌هان که می دونن چی می خوان. بچه‌هان که عاشق که می‌شن معنی عشقو می‌فهمنن. شاید برای همین که شیرین‌ترین عشق دنیا عشق بچگی هر کدوم ماست. حتی اگر مثل من کسی که دوستش داشتی به 14 سالگی هم نرسه. اگه زنده بود الان باید حدودچهل یکی دو سالی داشت. حتما تا حالا زن و بچه داشت. آن قدر باهوش بود که حتما دکتر یا مهندس بود. اما به قول قدیمی‌ها قسمتش مرگ 28 سال پیش بود. نمی‌دونم اگر زنده بود هنوز عاشقش بودم یا نه...

پس.پ.ن: نمی‌دونم چرا باز فیلم یاد هندوستان کرده. شاید به خاطر این که باز دارم عاشق می شم عزیزم. عاشق تو. البته تا عاشقی هنوز مونده. شاید هم برای این حس‌های متفاوتی که دارم تجربه می‌کنم. اما می‌خوام همه تجربه‌های عاشقانه‌امو این جا بنویسم. البته تا اونجایی که وارد حریم شخصی دیگری نشم و مربوط به حریم شخصی خودم باشه.....همین تا برسه به تو.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:50 AM

|

<< Home