کوپه شماره ٧
Wednesday, September 09, 2009
عزيز
روي صندلي خودشان نشستند كنار آن ميز آرايش قديمي با آن آيينه كدرش. آيينهاي كه شصت هفتاد سالي است كه خانواده مانده است و مانند چشمان خودشان گردي از سالهاي سال گرفتهاند. سلامي ميكنم اما ساكت هستند حرفي نمي زنند. مي روم پيششان و دستشان را ميگيرم و ميگويم: "حال و احوالتان خوب است." نگاهم ميكند. با همان نگاه گرد گرفته و خسته. حس غريبي ميگويد مرا نشناخته است. ميگويم:« نميدانيد چقدر دلم براتون تنگ شده.» دستشان را از دستم بيرون ميآورند و رويشان را آن طرفتر ميكنند و به دخترشان ميگويند:« اين غريبه كيه؟» نرمي صداشان هنوز آشناست. دخترشان ميگويد:« مادر نشناختيد. نوه برادرتان...» به صورتم نگاه ميكنند و ميخندندد. انگار بعد از مدتها ميخندنند به همه صورت. ميگويند:« برادرزاده من كي بزرگ شد و بچه دار شد كه دختري به اين بزرگي داشته باشد؟ اشتباه ميكنيد.»
بعد به چشمانم خيره ميشوند و ميگويند:« اي بابا مگه حواس براي آدم ميماند اين كه مريم خانم است كه آمده اين جا. خانم برادرم...» من را با مادربزرگم كه پنج سالي است كه فوت كردند اشتباه گرفتند. ميخواهم بگويم:« عمه خانم اشتباه كرديد.» اما سكوت ميكنم. ميگويد:« ديدن مادرم رفتي؟ سراغتو ميگرفت. ميگفت اين عروس بيمعرفت شده. برو ديدن مادر.» ميگويم:« چشم حال شما خوب است.» ميگويد:« اره خوبم. راستي چقدر عوض شدي؟» ميپرسم:« چه خبرا؟» آهي ميكشند و باز با آن نگاه خاكستري ماتشان نگاه مي كنند و ميگويند:« چي بگ. شما كه غريبه نيستيد چند روزيه كه از آقام و مادرم خبر ندارم. اين آقاش هم نميآن خونه. به نظرم زير سرشون بلند شده. » مثل هميشه دسشتان را جلوي دهانشان ميگيرند و ميخندند و در گوشم ميگويند:« ديروز .... نه خدايا توبه ... پريروز كه اومدم از خواب بيدار شدم همين جا ديدم يك پيرزني خيره شده به من. آمدم بهش بگم اين جا چه ميكني يك دفعه ديدم غيبش زد. نميدونم كجا رفت قايم شد.» دلم ميگيرد. ياد يكي از داستانهاي يك روز قشنگ باراني اشميت ميافتم. بعد يك دفعه بلند ميشوند و ميگويند:« بايد بروم.» دخترش ميگويد:« كجا عزيز؟ » ميگويند:« اي خواهر جان مكتبخانه بايد بروم مكتبخانه همه منتظرم هستند. بايد بروم. اين ارمك توسي من كجاست؟»و به داخل اتاق ميرود. بين بغضم حرفي براي گفتن ندارم. ميروم به گذشتههاي دور به وقتي دختر بچهاي كوچك بودم همه عشقم بازي كردن در حياط و بزرگ خانه عزيز بود. به اين كه آن روزها همه صفاي مشهد آمدن همان خانه 2000 متري خيابان احمد آباد با آن استخر آبي رنگ و درختانش بود. به اين كه چقدر خاطره دارم از اين پيرهزن. به او نگاه ميكنم عروسكي پارچهاي را در دست دارد ميآيد به طرفم و به انگشت نشانم ميدهند ببين اون خانمه دوباره آمد و من در ميان پردهاي لرزان به آيينه غبار گرفته عقدش با آن دو لاله قديمي نگاه ميكنم. عزيز همه خاطرات امروزهاشان را به ما دادند و به گذشتهها رفتند . ..
پ.ن: عزيز عمه پدرم بود.حاج عمه بابام. به نوعي سالهاي سال بزرگ فاميلمان. بزرگي كه سالها بود همه خاطرات امروزش را شيفت و ديليت كرده بود و در گذشته ها زندگي ميكرد.درسته عمه بابام بود اما بخشي از خاطرات دوران كودكي و نوجواني من با خونه ي بزرگ و در ندشتشون توي خيابون احمد آباد مشهد گره خورده. او خونه بزرگ با اون مهمونخونه پر از عتيقه اشون. عاشق غذا و ميوه خوردن در آن پيش دستي هاي بلور بارفتن سبز بودم كه منو مي برد تا دوره قاجاريه. به اوايل دوره پهلوي. خانه بزرگي كه چند سال پيش جاشو داد به يك آپارتمان 100 متري دو خوابه مشرف به ورزشگاه سعدآباد مشهد كه به قول عزيز جاي نفس كشيدن هم نداشت و عتيقه هايي كه به جز ميز آرايش سر عقد عمه و لاله هاش و عكس شوهر عزيز كه آدم رو به ياد دكتر مصدق ميانداخت رفت توي ويترين خونه عروس ها و دخترا و نوه ها و باقي مانده اش توي يك ويترين. دو سال پيش كه ديدمش منو با مادربزرگم اشتباه گرفت. به بابام گفت داداش خواهرزاده ام را هم به جاي بابام گرفت. همه حال رو فراموش كرده بود و توي گذشته زندگي ميكرد. فقط تكه كلامش شما كه شماييد... اين داستان شما كه شماييد همين پيش پاي شما اومدم را درباره عزيز نوشتم. آخرين باري كه ديدمش عيد امسال بود. مثل هر عيدي اولين جايي كه رفتيم خونهي عزيز بود. روشو كيپ كرده بود و هيچي نگفت... نگاه خاكستريش آخرين چيزي كه يادمه. ديروز عزيز مرد. خيلي آروم مرد. ساعت 12 بود كه خواهرم خبر داد كه مرده. مرد و مثل مادربزرگم، مثل آقاجونم بخشي از وجود من را برد. از ديشب اون نگاه خاكستريش تنها چيزيه كه به يادم مونده.....
پس.پ.ن: عزيزم براي اين كه با تموم وجود براي تو باشم كاش ميشد ميتونستم مثل عزيز بخشي از خاطرات را شيفت و ديليت كنيم.
پس پس. پ: امروز همه نوشته هام درباره فراموشيه. اين خطاب به يك دوست مينويسم. يك دوستي كه ظاهرا دوستشو فراموش كرده. دوستي كه هيچ خبري از خودش نميده. من راه دور رو توي دهكده جهاني قبول ندارم دوستم و ازت ميپرسم چرا گاهي وقت ها يادمون مي ره كه دوستاني داشتيم كه دوستشون داريم؟ كاش جواب اين يكي رو بهم بدي.
Labels: خاطره نوشت
<< Home