کوپه شماره ٧
Tuesday, September 01, 2009
شوق خوندن نایابها
برخلاف خیلی از جاهای تهران خیلی تغییر زیادی نکرده بودند. کتابفروشی های دست دوم و نایاب فروشهای انقلاب رو منظورمه. جایی که سالهایی نه چندان دور و نه چندان نزدیک پاتوق همیشگیام بود و یک اتفاق خوب مسیرم را امروز به اونجا کشوند. راستش صبح به خاطر قراری که با یک دوست داشتم راهم به خیابان کارگر رسید و بعد از مدتها یک دفعه چشمم افتاد به پاساژ کوچکی که کمی پایینتر از خیابان ادوارد براون رو به روی بانک ملی است. هر کی یک بار هم گذارش به خیابان کارگر شمالی افتاده باشه میدونه کجا رو میگم. یک پاساژ پر از کتابهای نایاب و یافت نشدنی. راستش نمیدونم این نوستالژیای عجیب و غریب بود یا هر چیز دیگه اما هر چی بود حتی قرارم هم مانع نشد که مثل روزهای قدیم پام رو نذارم توی این پاساژ و یک چرخی توی سه طبقه اش نزنم و نرم توی خاطره اون سالهایی که هر هفته شایدم هر روز کارم گشتن دنبال کتابهای یافت نشدنی توی این پاساژ و بقیه دست دوم فروشهای انقلاب بود. خوب از یک طرف خوندن رشته تاریخ اون توی دوره ای که نصف منابع سالهای سال بود تجدید چاپ نشده و از طرف دیگه کرم کتاب بودن کافی بود که آدرس همه کتابفروشی های دست اول فروشی و دست دوم فروشی و دست سوم فروشی را بلد باشم. پاساژه هیچ فرق خاصی نکرده بود. اون نمایشنامه فروشی نایابه که بیشتر کتابهای بیضایی رو برام پیدا کرد مثل همون روزها بسته بود. انقدر تغییر نکرده بود که حتی آدم هاش. فقط یکی از بزرگترین مغازه های طبقه دوم که قبلا خیلی بزرگ بود و بیشتر سالنامههای ادبی داشت دو تا شده بود و یکی از فروشندههاش توی یکی اش نشسته بود. کتاباش بیشتر ادبیات نمایشی بود. عکس بیضایی هم که قبلا عقب مغازه بود حالا توی این مغازه بالای سر فروشنده نصب شده بود. چند وقتی بود که دنبال شهباز و جغدان اسماعیل فصیح بودم. توی مغازه چهارم پیداش کردم. مثل اون روزها اسم خیلی کتابها توی ذهنم بود که بگم اما اسم کتابی رو گفتم که همون سال ها هم نتونستم پیداش کنم: آیینه های رو به رو. توی یکی از مغازهها که پرسیدم آیینه های رو به رو رو می خوام فروشنده خندید و گفت هنوز پیداش نکردی؟ شناخته بود منو. یکی از اون مغازه هایی بود که خیلی از کتابهایی نایابی کتابخونه ام رو برام پیدا کرده بود مثل پارتیان مالکوم کالج، تاریخ سی ساله بیژن جزنی، دل کور و زمستان 62 فصیح و ... همون موقع هم خیلی گشت تا آیینههای رو به رو پیدا کنیم. یک دفعه همون مغازه همیشه بسته که زندگی مطبوعاتی اقای اسراری و نمایش در ایران را برام پیدا کرد یک نسخه آیینه های رو به رو آورد اما خیلی گرون میداد در توان یک دانشجوی فوق لیسانس تاریخ نبود. بیخیالش شدم و رفتم کتابخونه کانون به قصد کشت سه بار پشت سر هم خوندمش. حالا هم توی کتابخونهام توی ردیف کتابهای بیضایی تنها کتابیه که از استاد ندارم. آقای فروشنده گفت: حالا بهتر پیدا میشه. اما بعضیها قیمت بالایی میگویند. اما بیشتر از چهار پنج تومن قیمتش نیست. گفت یک دونه داشته چند روز پیش فروخته. اما بهم قول داد بازم بیاره. گفت هفته دیگه یک سر بزنم.
از پاساژه که اومدم بیرون زیر بغلم شهباز و جغدان بود. حس کردم دوباره برگشتم به روزهای گذشته به شوق و حس خوب خوندن کتابهایی که به سختی پیداشون کردم...
Labels: وب نوشت
<< Home