کوپه شماره ٧

Friday, September 11, 2009

ایینه های رو به رو و پی نوشتی که اصل نوشته است


« اصلا نفهمیدم چطوری این اتفاق افتاد. کسی نیست باور کن, و در عین حال دروغه اگه بگم کسی نیست. من – من هیجوقت بهش نزدیک نشدم....»
امروز بعد از هفت سال بالاخره آیینه های رو به روی بیضایی رو خریدم. تنها کتابی که از استاد نداشتم و همیشه دوست داشتم یک نسخه از اون را داشته باشم. اما هیچ وقت نتونستم پیداش کنم. یک دوره خیلی دنبالش گشتم. اما خوب جزو کتاب های نایاب بود و می یافت نشدنی. یک بار هم یکی پیدا کردم اما خوب اونموقع کار نمی کردم و بیشتر پولام می رفت برای خرید کتاب های تاریخی که رشته ام بود و بهشون احتیاج داشتم و 10 هزار تومان توی سال 80 کم پولی نبود... برای همین سه روز رفتم کتابخونه کانون و سه بار پشت سر هم خوندمش. اما دغدغه داشتنش هیچ وقت رهام نکرد. تا این که چند روز پیش که رفته بودم انقلاب دست دوم فروشی ها یکیشون بهم قول داد برام پیدا کنه.
وقتی کتاب رو توی دستم گرفتم باورم نمی شد که بعد از این همه سال بالاخره تونستم بخرمش. ناباوری که زمانی که نسخه اصلی اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده فریدون آدمیت کامل شد.
با اینکه یک کتاب نیمه تموم دستم بود اما کتاب بیضایی رو یک نفس خوندم . عاشق این تکه شدم که نزهت وسط صحبت هاش با مادام یاد خونه اشون می افته:« خونه ام؟ خوب گفتی، خونه ام چند شب بود خوابشو می دیدیم؛ عین همون وقتها. قاب عکس مادرم اونجا بود. امروز گفتم اون خونه توئه، پاشو برو اونجا........»

حالا هم دارم بعضی از بخش های کتاب آدمیت رو می خونم. کلی نکته جدید گرفتم که دفعه قبل که خوندمش ندیده بودمشون. شاید یک چیزی درباره یکی از اولین نمایشنامه نویس فارسی زبان نوشتم. هرچند که تا اونجایی که می دونم در مورد نمایشنامه نویسی آدمیت از وجود آدمی مثل میرزا آقا تبریزی بی خبر بوده و بعضی از کتاب های اونو به نام آخوندزاده حساب کرده.
پ.ن: ظهر بعد از خریدن کتاب و دیدن یک دوست خوبم سرمست داشتم بر می گشتم خونه که توی خیابون صبا نزدیک بیمارستان مدائن دیدم 206 دستشو روی بوق گذاشته و داره می آد جلوی بیمارستان که رسید نگه داشت و یک زن میان سال هراسان از ماشین آمد بیرون و رو به کسانی که اونجا ایستاده بودند نگاه کرد و فریاد زد دخترم دخترمو نجات بدید........بچه ام از دستم رفت... یکی کمکم کنه. » توی صداش پر التماس بود. همزمان با اون دوتا مرد جوان از توی ماشین زیر بغل یک دختر بیست و سه چهار ساله رو گرفته بودند. یک لحظه صورت دختر رو دیدم رنگ نداشت روی پاهایش نبود می کشیدندش چشمانش باز نبود اما بسته هم نبود... و انگار نفس نمی کشید... صدای ضجه های زن که حتی از داخل بیمارستان شنیده می شد هنوز توی گوشمه. وقتی خونه آدم کنار یک بیمارستان باشه به جیغ ها و ناله های گاه به گاه و حتی نیمه شب و صدای آمبولانس و دیدن بیمارهایی که با سرعت می برن، دست و پا شکسته و شکم های بالا آمده زنهای حامله در حال زایمان و نوزادایی که توی بغل از بیمارستان می آرن بیرون و... عادت می کنی. اما این یکی فرق داشت هنوز داره توی سرم می پیچه خیلی دلم می خواست بدونم چه اتفاقی برای دختر جوون که روسری هم به سر نداشت افتاده و چی بر سرت آمده. اما.........

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 AM

|

<< Home