کوپه شماره ٧
Saturday, March 07, 2009
سيزده!

نميدونم از كي و کجا شروع شد. اين جريان خصومت، جنگ، ترس يا هر چيز ديگهاي كه شما اسمشو ميذارين با عدد سيزده را ميگم. يادم نيست اولين بار كي نخواستم اين عدد اول را استفاده كنم. همين قدر يادمه كه مربوط به وقتيه كه خيلي كوچيك بودم، حتي فكر ميكنم كه مربوط به زمانيه كه هنوز بلد نبودم تا ده بشمارم از سيزده ميترسيدم. بعد ترس با بزرگ شدنم جاي خودشو داد به يك نفرت همراه با هراس از اسير شدن در يك نفرين ابدي. اين قدر كه با خودم عهد كردم تا جايي كه ميتونم نه به عدد نه به حروف بنويسمش و نه باهاش رو به رو بشم. تو شمارش اعداد از روي عدد سيزده ميپريدم و جمع و تفريق و تقسيمهايي كه حاصلشون سيزده بود را عمدا حل نميكردم. شايد هم به اين دليل بود كه حسرت نمره بيست از رياضي به دلم موند. يادمه يكي از معلمهام ( فكر كنم معلم كلاس سومم) يك بار فهميد و مجبورم كرد كه سيزده بار بنويسم سيزده. اما من براي اين كه سيزده بار ننويسم چهارده بار نوشتم و يكيشو خط زدم. واي به اون روزي كه توي يك درس سيزده ميگرفتم. انگار صفر گرفته بودم به معلم التماس ميكردم كه يا ازم يك نمره كم كنه يا يه نمره اضافي كنه. خنده داره نه اما باور كنيد واقعيه. دفتر ديكته نو كه بر ميداشتم سيزده صفحه ميشمردم و صفحه سيزدهاشو پاره ميكردم. ميترسيدم اگه ديكته توي اون صفحه بنويسم حتما صفر ميگيرم هيچ وقتم به اين توجه نميكردم كه بالاخره توي صفحه سيزده ديكته مينويسم. كوچيكتر كه بودم فكر ميكردم توي سيزده سالگي خواهم مرد. اما وقتي سيزده سالگيم با وجود تموم بيماريهايي كه توي اون سال گرفتم و سيلي كه همون سال توي شهر اومد و بعد تصادف با ماشين جون سالم به در بردم مطمئن شدم تا يك سيزده ماه توي يك سالي كه نميدونم كيه مرگ به سراغم ميآد.
ميدونم به ا ين حرفها خواهيد خنديد. براي خودمم هم خيلي عجيبه كه چطور ميشه يك عمر با يك عدد دشمن بود. راستش سيزده به خودي خودش مشكلي نداره. منم با خودش مشكلي ندارم مشكل بايد از مهر نحوستي باشه كه روي پيشانيش زدند. خيلي آدم خرافاتي نبوده و نيستم اما فكر ميكنم مورد سيزده با همه خرافات فرق ميكنه. شايدم ميراثيه كه از مادربزرگهام به ارث بردم. كدوم يكي هر دوشون. خيلي كوچيك بودم كه مادربزرگ پدريم با آن لهجه مشهديش كه انگار نه نه انگار سي ساله تهران ساكن بوده هروقت كه موهاي سفيد و بلندش را شانه ميكرد و برام داستان تعريف ميكرد ميگفت:« از قديم ايام سيزده نحس و شوم بوده. مگه نه اي كه سيزده هر سال بايد بريم سيزده بدر بيرون چون بلايي نازل ميشه. همين زندگي ما چرا اين قدر بده چون داريم توي سالهاي 13 زندگي ميكنيم.» بعد هم داستان پادشاهي رو تعريف ميكرد كه دوازده تا پسر داشت و سيزدهمي كه به دنيا اومد به دست همون پسر كشته شد. داستاني كه هيچ وقت نفهميدم از كجا اومده. اون يكي مادربزرگم مادر مامانمو ميگم كه اصليت و هفت پشتش تهروني و شمروني بود هميشه ميگفت:« اين نحسي سيزده بود كه توي سيزدهم ذيقعده سنه 1313 بود كه ميرزا رضاي كرماني شاه شهيد (ناصرالدين شاه) كشت.» و من حتي زماني كه فهميدم ناصرالدين شاه 14 ذيالحجه كشته شده به دنبال علت رابطه اين موضوع نرفتم و به جاش خدا رو شکر میکردم که سال فقط 12 ماه داره و سیزده ماهه نیست. هیچ وقت به دنبال ريشهيابي به اين كه چرا اگر in box موبايلم سيزده تا پيغام داره يكيشو حذف كنم و از خيابون سيزدهم رد نشم، نرفتم. اما همه اينها مال زماني بود كه يك اتفاقي كه زندگيمو تغيير داد با عدد سيزده همراه شد. اتفاقي كه باعث شد بفهمم كه از هيچ چيزي گريزي نيست حتي از رو به رو شدن با سرنوشتي كه با سيزده رقم خورده. اين رو از همون روز سيزدهم ماه ( شايدم سيزده روز مانده به آخر يك سال 13 و نميدونم چند كه مهم هم نيست) كه همه زندگيم توي طبقه سيزدهم برج سيزده طبقه شماره سيزده ساعت درست سيزده دقيقه از يك بعد از ظهر گذشته تغيير كرد فهميدم. اتفاقی که سالها منتظرش بودم برسه و بالاخره رسید اما همراه با عدد سیزده. میدونید همه اش توی همون یک دقیقه مثل برق اومد و مثل باد گذشت، توي همون لحظهاي كه ساعت ديجيتالي ساعت 13 و 13 را نشان ميداد من دنياي تازهاي را كشف كردم و زندگي تازه خودم را شروع كردم فهميدم كه عدد سيزده هميشه بد و تلخ نيست شايد اين ماييم كه تلخي و نحسي يك عدد و رو كم و زياد ميكنيم.
حالا چند وقتيه كه دیگه با سیزده کمتر مشکل دارم نمونه اش ام اینه که دارم توي يه اتاق شيشهاي با شماره سيزده كار ميكنم. اتاقي كه دوستش دارم و از دريچه پنجره اون با همه دنيا حرف ميزنم.
پ.ن: این یک داستانه. اما دلیل نمیشه که همه داستانها واقعی نباشه هرچند که دلیلی هم نداره واقعی باشه. با این همه بیشتر شباهتهایی که میبنیند اتفاقی نیست.
پس.پ.ن: یک سال شد؛ باورت میشه؟ یک سال ...............
Labels: داستان نوشت
<< Home