کوپه شماره ٧

Wednesday, May 28, 2008

دایره دنیای من



انگار دنیا برای ما، من و تو اندازه همان دایره ای بود که روی شن ها کشیدیم و وسطش نشستیم. دایره ای که تنها من و تو را در خودش جا داده بود. یادت هست به من گفتی به اندازه تمام این قلوه سنگ هایی که از این جا تا ورودی قسمت سالم سازی شده دوست دارم. باور نکردم و خندیدم می دونستم دوستم داری آخه دریاش شنی بود. اما تو از بین شن ها یک سنگ قرمز نشونم دادی و گفتی بیا این هم نشونه اش. گفتم همین یک دونه؟ گفتی همین یک دونه یعنی یه دنیا. این یک دنیا سنگه برای این ساحل. یادت هست سنگ را پرت کردم گفتم همین یک دونه هم دوستم داشتی رو انداختم توی دریا که دیگه دوستم نداشته باشی. تو گفتی خیال کردی می رم می آرمش که بیبینی چقدر خاطره اتو می خوام. آخه دیونه من که می دونستم خاطره امو چقدر می خواهی. اما مگه تو گوش کردی. رفتی وسط دریا همون جایی که سنگ قرمزه رو انداخته بودم....
وقتی موهای خیستو از روی صورتت که هم رنگ دریا بود کنار زدم باور کردم که اون یه دنیا یعنی چی؟ همون موقعی که دست چپتو گرفتم که روی حلقه ای که خودم توی دستت کردم را ببوسم دیدم اون سنگ قرمز بین انگشت های قفل شده در همت اندازه همه اون دنیامونه. اندازه همون دایره ای که روی شن ها کشیدیم و وسطش نشستیم.
عکس : رامسر زمستان 86

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:15 PM

|

بنگريدم: اين منم



بنگريدم: اين منم!
بنگريد:

سروْ توتْ نخلْ سيبْ ياسْ شابلوطْ بهْ تُرَنجْ اناربنْ هلوْ صنوبری،

گلْ فشانِ جاودان به برگ و بار ِ نوبری،

ايستاده سرفراز

زيرِ چتر ِ آسمانِ باز،

پنجه های خوشتراش ِ برگهايش آسمان نواز،

بازوان و سينه ی فراخ ِ او گشوده بر شکوهِ بی کرانگی؛

و ايستاده، همچنين،

سر به زير:

سايه گسترانده بر زمين،

در اين

خامُشای آفتابگير و،

نرگسانه، کرده آينه ی جلالِ خود

زلال آبگير.
بنگريدم:

اين منم!

بنگريد و جامگانِ رشک

بر تنِ رسانه ی نهانگزای خويش بردريد.





بذرم از شما نبود اگر شکفت.

ريشه م از زلالِ اشک خويش آب خورد.

ساقه م از نسيم آهِ خويش برشکفت.

تاجِ گل به سر کس از شمايم ارمغان نکرد.

گَرده ای محبت ام کس از شما به سر نبيخت.

قطره ای صفا کس از شما به پای من نريخت.

هرگزا،

جز به قصد زخمهای جانگزا زدن به پيکرم

و مگر به تيغه ی روانگزِ نکوهش،

از شما کس ام هرس نکرد.

ياد ِ من

به بارشی نوازش

از شما

هيچگاه

هيچکس نکرد:

از من،

از خود من، است

کهکشانی از شکوفه و جوانه

که م ز پای تا به سر شکفت.

و از شما

ديده ی شکوفه های من نديد

هيچگاه

جز نگاهِ دم به دم

باز هم

خيره تر ز کين و تيره تر ز خشم:

هر چه يال و بال و برگ و بارِ من

بيشتر شکفت.
اسماعیل خویی

posted by farzane Ebrahimzade at 1:12 AM

|

Monday, May 26, 2008

تبلیغ یک جا نشینی


امشب داشتم کتاب می خوندم و طبق معمول تلویزیونمون روشن بود و یکی از کانال ها که فکر می کنم شبکه دو یا سه بود داشت یک فیلمی پخش می کرد. البته فیلمش با توجه به صدای گریه و شیونی که از فیلم می آمد حواسم پرت شد. ظاهرا کسی توی فیلم مرده بود. عزاداری هم به شیوه عشایر بود. ظاهرا فیلم در ایلات می گذشت. خواستم کانال رو عوض کنم که یک دیالوگ توی فیلمش نظرمو جلب کرد. مردی که لباس مشکی پوشیده گفت:« دیگه ییلاق رو رها می کنم و می رم یک تیکه زمین می گیرم و ساکن می شم. » ادامه دیالوگ هاش هم در بدگویی از زندگی عشایری و ساکن نبودن و ییلاق و قشلاق گفت. این که همین عدم سکون باعث مرگ عزیزش شده و اون آرزوی مدرسه رفتن را به گور برده. هنرپیشه مقابلش هم که اگر اشتباه نکنم رامبد شکرابی بود حرفش را تایید می کرد. یک جمله اش که خوب یادم موند این بود که یه زمونی می گفتیم که این خاک مال ما ست. اما اون زمان مثل حالا همه چی قانونی نبود. حالا برای یک تکه زمین بنچاق می خواهند.
من نمی دونم این فیلم اسمش چیه و موضوعش چیه تا همین جا هم دیدم چون بعد برق رفت و ندیدم تکلیفشون چی بود. اما نکته مهم در همین چند جمله ای که از فیلم شنیدم این بود که تا به حال ندیده بودم که هیچ فیلمی این طور آشکار زندگی یک بخش از مردم ایران را زیر سئوال ببرد و خلاف آن را تبلیغ کند. البته می دانم که به موجب قانونی که سال گذشته تصویب شد قرار بر این شد که عشایر تخته قاپو یا به قولی یک جا نشین کنند. اما نمی دانستم که این قرار است تبلیغ شود. قصد ندارم این موضوع را نقد کنم و بگم که عشایر در طول تاریخ چند ده هزار ساله ایران همواره یکی از بخش های زندگی در کشور بودند و چنین تصمیمی چه عواقبی دارد اما یادم هست که زمانی که مدرسه می رفتیم یکی از مواردی که در مذمت کارهای رضا شاه یا پهلوی اول می گفتند این بود که عشایر را تخته قاپو یا یک جا نشین کرد. استدلال کتاب تاریخ مدرسه هم این بود که این کار پهلوی باعث می شد تا قدرت عشایر که یکی از ارکان جامعه بودند کم شود. عشایری که مهمترین ویژگیشان جنگاوری بود که شیوه زندگیشان به آن ها می آموخت.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:50 AM

|

Wednesday, May 21, 2008

مرا به نامي كه صدا نمي زني

عکس وادی الارم اردن


مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
حتي اگر ستاره اي نباشد
در آسمان
حتي اگر خورشيد اول دي ماه
كه بر شب پيروز شد
ديگر نباشد
مرا‌ به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
صدا بزن كه مي خواهم يك شب
بي دغدغه به دقيقه هايم دخيل ببندم
به نام تو

دلم كمي از هواي نفس كشيدن
مي خواهد
به باغ بهارانه خود بكشانم
تا خودم را تازه كنم
روي شاخه اي كه اولين بارنگاهم جوانه زد
مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
صدا بزن
كه صدايت پژواك نام من است
طنين نامي كه تا كنون
به زبان تو نيامده
صدا بزن
مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
پ . ن: دوست شاعري دارم كه زماني كه بهش احتياج دارم با يك بيت شعر به رويا مي برد. دوستي هميشه عاشق كه جنس عاشقي هايش با من كه وجودم اين جايي و زميني است تفاوت دارد. دوستي كه برخلاف من بلده عاشقانه ها و نفرت ها را در قاب كلمات بريزد و غزلي بسازد. هميشه وقتي دلتنگم شعري كه برايم مي فرستند و من و پاسخي كه در جواب شعر اون مي دهم گاهي ابن بازي دوستانه ساعت ها طول مي كشد و من دوستم بدون اين كه بدونيم يك شعر را با هم تكرار مي كنيم. دوستی که منو به قشنگترین مهمانی های دنیا برد. این دوست این روزها از من دوره و دلم براش خیلی تنگه.آن قدر تنگ که شعرها شعر دلتنگ شعرهاشم. این شعر را یک روز شهریوری این شعر با همراهی و همدلی پروانه شکل گرفت. یک بار دیگه ام گذاشتمش اما چه اشکالی داره این بار برای دل خودم و پروانه ی گلم می گذارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:09 AM

|

Tuesday, May 20, 2008

نوشتن ادامه داره

یکی به من گیج و خسته ای که هزارتا حرف برای نوشتن داره اما نمی تونه بنویسه کمک کنه. توی این یک هفته و چند هفته قبل و قبل ترش خیلی چیزها بوده و هنوز هم هست که می دونم تا داغم باید بنویسم اما دریغ از یک جرعه زمان، یک مشت لغت که بپاشم روی صفحه کامپیوتر و بعد از قیدشون راحت بشم. این جا هم که طفلکی تار عنکبوت بسته. وقتشه به این رخوت بهاری و خواب آلودگی خاتمه بدم و دل سیر نوشتن را شروع کنم و اول از همه یک سر و سامون به این صفحه دوست داشتنی خودم بدم

posted by farzane Ebrahimzade at 11:58 PM

|

Saturday, May 17, 2008

شهر من این روزها رنگ شهر تو را گرفته است دوست من


دوست تازه من سلام. چند روزی از آخرین دیدار ما در آن کرانه بی پایانی که در آن سویش سرزمین پدری تو بود نگذشته است و هر کدام از ما به خانه هایمان بازگشتیم. اما در طی این چند روز من دائما به تو و فرزندان سرزمین فکر می کنم. بخصوص که این روزها شهر و دیار من رنگ و بوی شهر و دیار مظلوم تو را دارد و فرزندان وطن من نام شما را فریاد می زنند بی آنکه بدانند واقعا شما در چه شرایطی زندگی می کنید.
دوست من امروز که داشتم در خیابان های شهرم می رفتم دیدم که کودکان همشهری ام پرچم مقاومت و سرزمین تو را در دست داشتند و برای آزادیش شعار و شعر می خواندند و من آهنگ وطنی که تو در گوشم خوانده بودی را زمزمه می کردم و به یاد این افتادم که چقدر سخت است در سرزمینی زندگی کنی که اجدادت در آن ریشه داشتند و غریبه باشی. برای نفس کشیدن هم باید اجازه بگیری.
دوست من الان که فکر می کنم با کمک تو چقدر از سرزمین تو بیشتر می دانم. از وضعیت زندگی تو و هموطنان تو. حالا می دانم که چه فرقی میان آن دو مکان مقدس در سرزمین توست وجود دارد. حتی اگر هیچوقت نتوانم آن جا را ببینم.
دوست من ما با هم به جایی رفتیم که هموطنان آواره تو در بدترین شرایط ممکن زندگی می کردند و من اشک های تو را دیدم زمانی که با زن هموطنی صحبت می کردی که سه فرزندش را کشته بودند و او مانده بود و ده کودک یتیم و روزی 5 دلار صدقه ای که سازمان های بین المللی به آن ها می دهند. یادم هست، که تو بعد از آن گفتی من خیلی خوشبختم که هنوز در وطنم هستم و در همان جا در کنار خانواده هر چند سخت کار و زندگی می کنم.....حتی اگر هر روز برای نهار که به خانه می آیی سه بار بگردندند. اما بهرحال تو در شهر خودت رام الله بزرگ شده بودی و درس خوانده بودی و آن کودکان یتیم در سرزمینی که مال آن ها نبود و در میان ده ها کودک دیگر با شرایط آن ها زندگی می کردند و معلوم نبود آینده اشان چگونه خواهد بود.
دوست من امل را یادت هست؟ همان دختر بچه زیبا با چشمانی به رنگ مدیترانه که در صبرا و شتیلا دیدیم. یادت هست شاخه گل رز سفیدی را از باغچه آن جا کند و به دست من داد. تو گفتی زیر این خاک کسانی از آشنایانت که تو ندیدیشان دفن شده اند.
دوست من در این چند روز غروب خورشید را به خاطره تو با شعر همراه می کنم. یادت هست در کنار بحرالمیت به زبان مادریمان شعر خواندیم. تو برایم خواندی :« من أین یأتینا الفرح؟/ ولوننا المفصل السواد ...» و من برایت خواندم: هان ، کجاست ؟/ پایتخت این دژایین قرن پر آشوب / قرن شکلک چهر /بر گذشته از مدارماه /لیک بس دور از قرار مهر /قرن خون آشام / قرن وحشتنک تر پیغام / کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی/ چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند/ هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی/ سخت می کوبند »
به نظر تو هنوز گره هایی که با آن روبان های سبز و زرد بر سیم خاردارهای بلندی های جولان زدیم باقی مانده است؟! من پرچم سفید رنگ صلحی را که با آن دوست کانادایی و ترک بالا بردیم را به همان نشان نگه داشته ام.
دوستم می دانم این روزها در سرزمین تو برای شصتمین سالروز صدور اعلامیه ای که سرزمین تو را به دیگری بخشیده است برنامه های زیادی برپاست. مردم من هم به یاد مردم تو به نشانه اعتراض به شش دهه اشغال برنامه های زیادی دارند و با شما همدردی می کنند. حتی اگر ندانند که تو هموطنانت در چه وضعیتی هستید. حتی اگر مانند تو ندانند در میان سرزمین تو کسانی زندگی می کنند که اگر چه هم مسلک تو نیستند اما با نفس اشغال مخالفند و معتقد به گفتگو هستند.
قرارمان سر جایش هست من به تو داستان های ایرانی و ادبیات سرزمینم را معرفی می کنم و تو برایم از ادبیات عرب خواهی گفت. من به تو کتاب تازه معرفی می کنم و تو به من داستان تازه.
راستی همانطور که به تو قول دادم داستانم را تا دوباره که تو را ببینم تمام می کنم . اما تصمیم دارم اسم شخصیت اصلی داستانم را عوض کنم و هم اسم تو بگذارم....

گاهی اوقات تصمیم می گیریم چیزی بنویسم یک کمی هم می نویسم اما نمی دانم چرا نوشتنم یک دفعه قطع می شود و دیگر دستانم روی کی برد نمی چرخد. این نوشته قرار بود بخشی از نامه ای بود که برای دوست تازه فلسطینی ام که در سفر چند روز پیش به سوریه و لبنان و اردن یافتمش باشد اما نمی دانم چرا نمی توانم کلمات را برایش ردیف کنم در حالی که صبح که زمان رفتن سر کار و دیدن خانواده هایی که پرچم فلسطین را در دست داشتن فکر می کردم حرف های زیادی برای گفتن دارم. حرف های زیادی به دوستانم و خاطرات زیادی برای کسانی که این جا حرف های من را می خوانند. حتی حرف هایی با پسر بچه ای که یک روسری فلسطینی را بر دوشش انداخته بود و پرچم سه رنگ فلسطین را در دست می چرخاند و من را یاد خالد پسر بچه فلسطینی انداخت که در اردوگاه صبرا و شتیلا دیدم.همان جایی که در سال 1982 به دستور شارون بیش از صدها فلسطینی را کشته بودند و گورهای دسته جمعیشان هنوز همان جا بود. می خواستم از تجربه همراه شدن با دوستان فلسطینی بگویم که در وطن پدریشان به سختی اما زندگی می کنند مثل دوست تازه ام نجوان که رام الله زندگی و کار می کرد و من او باهم از کتاب هایی که خوانده بودیم حرف زدیم. او برایم از غاده السمان خواند و من برایش فروغ خواندم همان جایی که می گوید می توان برجای باقی ماند در کنار پرده اما کور اما کر. او جبران خلیل جبران را زمزمه کرد و من فال حافظ گرفتم. او نام غسان کنفاوی را برایم نوشت و من گفتم ما زبا لاییم و بالا می رویم.... او یک نفس قصیده «من قتل مدرس التاریخ» نزار قبانی را خواند و من برایش شعر آخر شاهنامه اخوان را زمزمه کردم. از دوستانی که مجبور به ترک فلسطین بودند اما دلشان به یاد وطن می زد و درد وطن داشتند. از دوست یهودی دوست داشتنی ام که در این سفر بعد از چند وقتی که می شناختمش برای اولین بار دیدم و به یاد وطنی که سال ها پیش ترک کرده بود حرف زدیم. اما نمی دانم چرا نمی توانم این نوشته را تمام کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:59 AM

|

Friday, May 09, 2008

Buddha


To Iman a Moroccoain frind who she don,t see iran & she is kashani but she is not iranian

There was a special moment,
All doors were open.
No leaves, no branches,
The garden of annihilation had appeard.
Birds of places were silent,
This silent, that silent,
The silence itself was utterance.
What was that area?
Seems a ewe and a wolf,
Standing side by side.
The shape of the sound, pale
The voice of the shape, weak
Was the curtain folded?
I was gone, he was gone,
We had lost us.
The beauty was alone.
Every river had become a sea,
Every being had become a Buddha.

posted by farzane Ebrahimzade at 9:12 PM

|

Thursday, May 08, 2008

بلدنا بلدکم





بیروت عزیز برای تو می نویسم. هرچند که باور نمی کنم که این چیزهایی که این جا می بینم پاره های وجود تو ست که دارد در میان شعله های جنگ می سوزد. بیروت عزیز دو روز پیش که از تو خداحافظی کردم به فکرم نمی رسید که تنها ساعتی بعد تو را چنین ببینم اگر چه همان زمان هم تو در شرایط عادی نبودی و دلشوره ای بزرگ وجود زیبایت را گرفته بود. حالا من این جا تنها چند صد کیلومتر دورتر از تو نشسته ام و دلم شور می زند. دلم شور تو و فرزندانت را می زند. فرزندانی که اگر از گروه ها و ادیان مختلف بودند اما تو را دوست داشتند. نگران فاروقم با آن نگاه دوستانه اش. دلم شور زینا و سارا را می زند که در این روزهایی که ما در کنار تو بودیم چقدر مهربانانه همراهیمان کردند. برای خالد، زیاد، علی، زهرا، نجوی که در کافه کنارم می نشست و درس می خواند.........آخ دلم شور امل کوچک با آن چشم های مهربانش که از یک بار بی خانمان شدن خانواده و کشته شدن پدرش در غزه حرف های زیادی داشت. از همه بیشتر دلم شور خود تو را می زند که می سوزی و باز می مانی. کاش می شد از همین جا به تو همه فرزندانت بگویم برایتان آرزوی آرامش و صلح دارم و به زبان خودتان خواهم گفت بلدنا بلدکم یا حبیبی بیروت

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:43 AM

|

Tuesday, May 06, 2008

هم آغوشی


posted by farzane Ebrahimzade at 9:26 AM

|

Sunday, May 04, 2008

فال

در میان فنجان قهوه ام تویی که نقش بسته ای

posted by farzane Ebrahimzade at 1:15 AM

|

Saturday, May 03, 2008

سکوت

یه دو هفته ای می شه که این جا داره خاک می خوره و البته من حرص. اما چه کنم که در هفته که چه عرض کنم در این سال جدید به خاطر عمل عجیب جابه جایی کاری و برنامه های فوق عادی که داشتم آن قدر سرم شلوغ بوده که در روز بیش از چهار ساعت نخوابیدم. الان هم در یک مسافرت کاری هستم. زمانی که از سفر بر گردم درباره اش می نویسم. فقط بگم که امشب من در یک شهر زیبا و رویایی خواب های شیرین می بینم.

posted by farzane Ebrahimzade at 1:25 AM

|