کوپه شماره ٧

Saturday, July 04, 2009

دوسیه یک قتل از پیش تعیین شده


1) راپورت حسين آژان مامور گشت تامينات و كميسري
عارضم به خدمت سركار عالي كه بنده حسين آژان ملقب به حسين پلنگ از ماموران صادق نظميه تهران هستم كه به مدت ده سال بلكم بيشتر يعني از دوران پيش از رياست يپرم خان در زمان اعلم الدوله تا حاليه كه ماژور درگاهي هستند كه در اين اداره مشغول به خدمت هستم و چند سالي هست كه به دليل آشناييمان با منطقه بهارستان و البته املاك مرحوم سپهسالار مامور هستيم. به ما مي‌گويند حسين پلنگ ... بايد از كساني كه اين لقب را گذاشتند پرسيد... روز حادثه؟؟! خدمتتون عارضم كه همچنان كه در دوسيه نيز آمده است در روز 12 سرطان بنده مانند هميشه از پاسي از شب مشغول كشيك دادن در منطقه فوق النظر بود.پنج شنبه بود اگر اشتباه نكنم همان اول روز بود. شب آرامي را طي كرده بوديم و به جز يك دو فقره مستي كه از يكي از ميخانه‌هاي دروازه دولت عربده مي‌كشيدند مشكلي نداشتيم هرچند آرامش شبي كه گذشت خوفي به دل من و مهدي خان آژان ديگري كه همراه بنده پاس مي‌داد انداخته بود كه شب آبستن حادثه‌اي ناگوار است. مي‌گفتم نخستين ساعت روز بود و من در باغ سپهسالار مرحوم نزديك به قطب‌الدوله بودم كه ناگهان صداي يك يا دو فقره گلوله را شنيدم. صدايش شبيه شش لول هاي روسي بود. راستش در چند ماه گذشته اين بار نخستي نبود كه از اين قسم حوادث رخ مي‌داد. علي ايحال به سمت محلي كه صدا مي‌آمد دويديم. همزمان با من مهدي خان هم به سمت كوچه قطب‌الدوله دويديم... مي‌دانيد اين كوچه در انتهاي باغ سپهسالار و نزديكي دروازه دولت است و از آن كوچه هاي پرتي است كه كمتر نيروهاي نظميه پايشان به آن مي‌رسد. همان طور كه به آن سمت مي‌دويديم ديديم همزمان با ما نيز چند مامور ديگر كه به ظاهر مامور تامينات بودند نيز با ما به طرف محل حادثه مي‌دوند. در ابتداي كوچه جماعتي جمع شده بودند. جماعت را به سمتي زديم. پاي جوي آب تا خانه‌اي كه در آن باز بود خطي از خون كشيده شد و صداي ضجه زنان به گوش مي‌رسيد. مضروب جوانكي حدود 30 ساله شايد جوانتر بود كشان كشان به سمت باغچه برده مي‌شد و غرق در خون به خود مي‌پيچيد و ضعيفه‌اي بي حجاب در كنارش او را به داخل خانه مي‌برد. با يك نگاه فهميدم كه آن زن كاترين ارمني از معروفه‌هاي منطقه است كه خانه‌اش در همسايگي آن خانه قرار دارد. جوانك مقبولی بود. نگاه در چشمانش که کردم فک کردم كه به چشمم آشنا بود به خود مي‌پيچيد به همراه آن چند مامور تامينات به بالاي سر جوانك رفتيم. همانطور كه دستش را روي پهلوي خونينش مي‌فشرد به آسمان و زمين فحش مي‌داد. لابه لاي صحبت‌هايش نامي از نظميه و سردار سپه را شنيدم و البته از ابوالقاسم خاني نام مي‌برد. كسي از آن ماموران تامينات كه رتبه‌اش بالاتر از ديگران بود فرياد زد:« چرا ايستاديد؟ مجروح را به مريضخانه منتقل كنيد. درشكه سر كوچه مهيا است. چرا ايستاديد »جوانك مضروب كه تازه ملتفت حضور ماموران تامينات شده بود رو به جوانكي كه تازه از راه رسيده بود فرياد زد:« محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند...»
ماموران بي توجه به فريادهاي محتضر زير بغل‌هايش را گرفته بودند و به سمت درشكه بردند. مامور تامينات چيزي در گوش او گفت كه جوانك بيچاره همچنان كه انگار نمي خواست از خانه‌اش بيرون بيايد فرياد زد:« محمد خان از این آژان ها بپرس مرا کجا می‌برند ... من نمی‌خواهم به مریضخانه نظمیه بروم، مرا به مریضخانه امریکا ببرید... » اما انگار ماموران تامينات صدايش را نمي‌شنيدند. همان كسي كه فرمان داده بود كه آن جوانك را ببرند به بنده دستور داد تا همان جا بمانم و اگر اتفاقي افتاد اداره نظميه را مطلع كنم و خودش به سرعت روان شد........
2) راپورت علي اصغر خان مامور نظميه شعبه بهارستان
نام: علي اصغر فرزند ناصرخان دماوندي ملقب به شصت تير مامور نظميه هستم و 28 ساله هستم و هفت سالي است كه در نظميه عمله دولت هستم و حاليه به درجه آسپيراني اول مشغول به خدمتم. قربان مي‌دانم كه خواهيد پرسيد كه با اين پيشينه كوتاه در نظمينه چگونه پله هاي ترقي را طي كرده‌ام. بايد عرض كنم كه اينجانب به دليل سوابق مرحوم ابوي در بريگاد قزاق و حسن سابقه خودم و البته تحصيل در دارالفنون تهران توانسته‌ام به آسپيراني و مامورين تشخيص جناييه در اداره نظميه كل رسيدم... ربطي نداشت به واقعه... بله مي‌دانم از شرح واقعه بايد بگويم. بر طبق دوسيه‌اي كه خدمت سركار عالي نيز مقدور است. اين جانب در روز فوق الذكر مانند هر روز ساعت اول صبح در دفتر كمسيري حاضر شده بودم و دوسيه‌هاي ماموران شب پيش را براي ارائه به كميسر عالي و ارائه به سرتيپ درگاهي آماده مي‌كردم كه به راپورتي تلفني فوري به دفتر آمد كه حاكي از يك فقره تيراندازي منجر به جرح در محله باغ سپهسالار جنب دروازه دولت كوچه قطب الدوله كاشي 10 خبر مي‌داد. در چند ماه گذشته نيز موارد مشابهي از اين گونه تيراندازي‌ها در مناطق پايتخت راپورت داده شده بود. از آن جا كه اداره نظميه كل در ميدان توپخانه نزديكترين به محل وقوع جنايت بود من و يكي ديگر از ماموران عدليه به دستور كميسر عالي به محل گسيل شديم. با اين كه ساعتي از وقوع تيراندازي و جنايت گذشته و مجروح به مريضخانه نظميه بود اما محله سپهسالار به ويژه كوچه قطب‌الدوله ملتهب بود. خانه متعلق به مهدي‌خان ناظر سپهدار اعظم بود كه بعد از رسيدن به محل فهميديم بيروني خانه را به همين جوانك شاعري كه اين روزها نامش بر سرزبان ها افتاد و ظاهرا مضروب بوده در مقابل چند توماني اجاره داده بوده است. آن جا چندين نيروي تامينات و نظميه از جمله حسين آژان ملقب به حسين پلنگ و مهدي آژان و سيد عباس نامي از ماموران نظميه در مقابل خانه‌اي كه ظاهرا جنايت در آن روي داده بود از ابوالقاسم نام كه ظاهرا پسر ضياالسلطان بوده است مراقبت مي‌كردند. سيد عباس آن روز كشيك نبود اما به اتفاق در گذر از محل وقوع جرم بوده كه بعد از شنيدن صداي تير اين دو جوان را ديده كه فرار مي‌كردند كه توانسته او را بگيرد. جوانك لام تا كام سخني نمي‌گفت. سيد عباس گفت كه ظاهرا اصرار دارد كه او جرمي مرتكب نشده است. بعد از پرس و جو معلوم شد كه مضروب را به مريضخانه نظميه برده اند. به منظور تكميل دوسيه به همراه سيد عباس مظنون ابوالقاسم خان را كت بسته به مريضخانه نظميه در جليل آباد برديم. جوانك شاعر به حال نزار و با رنگ و روي پريده روي روي تخت خوابيده بود و روي سينه تا زير شكمش پارچه سفيدي بسته بودند كه خونين بود. جوانك محتضر تا چشمش به ابولقاسم افتاد زبان به ناسزا گشود و در حالي كه داشت خود را از روي تخت به زمين مي‌انداخت فرياد زد:» اين مادر قحبه سرم را گرم كرد و رفيق ... زد...» و بعد بي حال روي تخت افتاد... باقيه راپورت نيز كه در دوسيه خدمت سركار عالي هست.
3) بنده عباسعلي فرزند حسين علي هستم. ساكن سنگلجم اما دكان كفاشي و پينه دوزي كوچكي دارم يادگار مرحوم ابوي سر دروازه دولت. متاهل و داراي پنج تا اولاد و دو عيال هستم كه يكي از عيال‌هايم به زودي ششمين فرزندم را به دنيا خواهد آورد... از آن روز شوم بگويم.. بله آن روز پنج شنبه روزي بود يادم نيست چندم سرطان بود... نزديك ولادت مولا بود. صبح مانند هر روز داشتم از انتهاي املاك سپهسالار به سمت دكان مي‌رفتم. كوچه بالنسبه خلوت بود. من بودم و يك ميوه فروش دوره گرد. شايد هم يكي دو عابر ديگر. درست سر كوچه قطب‌الدوله رسيدم كه ديدم صداي چند گلوله‌ را شنيدم كه از دورن يكي از خانه ها آمد. به دنبالش از در باز يكي از خانه ها دو يا سه نفر بيرون پريدند و پا به فرار گذاشتند. پشت سرشان جوانكي را ديديم كه دست به پهلويش را گرفته بود و به سمت كوچه خيزان آمد. يا ابوالفضل ... ديدم خوني است كه از پهلوي جوانك مي‌چكد . او آمد و پاي جوي آبي كه در خيابان بود به زمين افتاد. در يك چشم به هم زدن در خانه‌هاي همجوار يكي يكي باز شد و ديدم جمعيتي دور آن جوان خونين را پر كرده است. در اين ميان زني كه در خانه كناري زندگي مي‌كرد بي چادر و چاقچور به سمت او دويد و سر جوان را كه از درد مي‌پيچيد و فرياد مي‌زد:« لامصب‌ها من را كشتند...» را در زانويش گرفت. زن ديگري نيز از دورن خانه با چادر نازك بر سر زنان خارج شد و فرياد زد:« محمد رضا خان را كشتند... محمد رضا خان را كشتند...»ضعيفه بي حجاب زير بغل مرد را گرفت و او را به خانه برد كه ديديم پنج شش نيروي نظميه و تامينات دوان دوان خود را به آن محل رساندند....
4) بارو... مان (من) یک بار توی کمیساری شوما همه این جریان را گفتم... بازم از سار ( سر) باید تکرار کنم... شوما خودتان باهتر(بهتر) مي‌شناسیدم مناییم آنام كاترين( اسم من )... مان شوما را دیدم ها دیدم بسیار زیاد هام دیدم. .... از آن حادثه تاریف کنم چه بگویم آن روز شوم مان مثل هار روز خواب بودم... می دانید که شام گذشته باز مهمان داشتیم از قازاق های تازه با دوران رسیده بودند ایماست (منظورم) را که می‌دانید؟؟؟آماده(آمده) بودند برای شاراب قرمز و دهساله کاترین. آن صبح خاسته بودم و خوابیده بودم که ناگهان صدایی از خانه کناری شنیدم. ها می‌دانید این صدا را خوب می‌شناسم صدای شش لول روسی بود... بعد هم صادای (صدای) فاریاد محمد راضا خان را شنیدم... نفهمیدم چطور از خانه بیرون آمادم... یا مریم مقدس بیرون در پای آن جوی محمد راضا خان را دیدم وای ماما اکنی جاوان مردم در خون خود بود و خود را کشان کشان به خیابان می‌رساند... به طرفش دویدیم... جوان مقبول و هامسایه بی آزاری بود... مان شاعراشو دوست داشتم... چند باری که مهمان ما شده بود بارایش از واطان گفته بودم و او پا به پای مان گریه کرده بود... وارطان... های های از بی کسی ما که از آول این جوری نبودیم نگامان نکن که زندگیمان از این راه است... ما زمانی برای خودمان کسی بودیم...پادارم (پدرم) از آرامنه جلفا بود از آن جا در سفری به قره کلیسا ماما را دید. ماما اهل ارمانستان بود که در عثمانی زندگی می‌کرد... در تابریز خانه و زندگی به هم زدند پادر فتوگرافی می کرد و فارقی نداشت کجا باشد... در مشاروطه همراه ساتار خان و باقر خان بود تا سارش را برای ماما آوردند ما مانده بودیم و بیچارگی... روس ها که به تبریز حمله کردند با ماما بارگشتیم عثمانی. پیش خانواده اش که املاکی داشتند... های با وارطان هامان جا آشنا شدم و قارار بود عروسی کنیم که آن کشتار عظیم روی داد... می‌دانید که مردانمان را به زور بردند جنگ و بعد همه را کشتند... وارطان جلوی چشم من جان داد مثل ماما...مثل هامه خانواده من نیمه جان بودم که...امان از غریبی گرقه دانی نران( مرده شور) می گفتم واقتی به کوچه رسیدم محمد راضا خان حالش خوب نبود دویدم به سمتش و سرش را در بغلم گرفتم و آرامش کردم... نام کوکب را برد...کوکب دوستش بود دیشب صدای خنده آرامش را شنیده بودمش.. گفتم هان جانم بیا باهم ببرمت خانه... به من گفت کاترین ناذار(نذار) این ها مان را ببرند بیمارستان عدلیه... گفتم سیرلس آرام باش نمی گذارم ببرنت... می لرزید... ماگر چند سال داشت وارطان اگار زنده بود همسن همین محمد راضا خان بود... سارش را گرفتم توی بغلم و آرامش کردم ... صادای جیغ عیال مهدی خان را شنیدم... یک دافعه نظمیه چی ها آمادند ...چاندتا بودند... نمی دانم اما فکر کنم خیلی... یکیشان دست زد به پاهلوی (پهلوی) محمد راضا خان و به آن ها گفت باید ببریمش... اما محمد راضا خان نمی خواست برود.. هی هی می‌دانست که زنده نمی گذارنش... به من گفت کاترین یکی را روانه کن مجلس پیش‌اقا محمد تقی خان... بله می شناسیدش....بردانش با درشکه نظمیه بردنش و باد یک ساعت دیگر خبر دادند....
پ.ن: این بخش کوتاه از یک داستان نیمه بلند و شاید طرح یک نمایشنامه است که همین امروز نوشتم.. البته کمی ویرایش بهتر می‌خواهد. اولین باری است که قصد ندارم همه داستانم را این جا بگذارم چون فکر می کنم که باید فکری برای چاپ داستان هایم بکنم.
پس.پ.ن: امروز سالمرگ میرزاده عشقی بود و مثل همیشه زمزمه کنان شعرهایش هستم و هرگونه شباهت این متن با مرگ عشقی عمدی است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:06 AM

|

<< Home