کوپه شماره ٧
Friday, July 31, 2009
اين دفترچه تلفنها
اين دفترچه تلفنها هم عجيب اشيايي هستند. منظورم از دفترچه تلفن به صورت عام PHONE BOOK است كه ميزان فراگيريش از دفترچههاي كاغذي ساده يا مقوايي تا دفتر تلفنهاي ديجيتالي و PHONE BOOKموبايل.تا آنجايي كه عقل تاريخي من قد ميدهد عمر چنين اشيايي نبايد به از 100 سال بيشتر باشد. اين كه اولين بار چه كسي به فكر داشتن دفتر تلفن افتاد اونم خيلي معلوم نيست. اما احتمالا بايد آدم كم حافظه عددي مثل من باشد كه در اثر زياد شدن شماره تلفن دوستاش دست به يادداشت كردن شماره دوستانش افتاد. براي كشف استعداد عجيب اين اشيايي كه هر كدام ما يكي از آنها را در كيف دستي يا در خانه داريم احتياج به نگاه كارشناسي و هنري و اقتصادي و چه و چه نيست. يك نگاه سرسري هم ميتونه بهتون نشون بده كه اينها چه طرفه حكايتها هستند. براي خيلي از آدمها مثلا ما خبرنگاران دفتر تلفن يك وسيله براي امرار معاشه. براي همين اهميت زيادي داره. اما براي مادر من كه خانه داره دفتر تلفن براي نگهداري تلفن محل كارهاي مختلف من و دوستهاي خواهر كوچكترم و تلفن خاله و دايي و شمارههايي كه بيشترشو حفظه. توي دفتر تلفن يك مدير اسم مديرهاي بالاتر از خودش و يا بعضي از كارمندهاي زير دستشه. توي جايي مثل خانه سينما يا تئاتر شهر دفتر تلفن مثل دفتر تلفن يك خبرنگار هنري پر از اسمهاي هنرمندان و كساني كه سر و كارشون به اون محل ميخوره. آدمهاي معروف هم كه جاي خود داره. يادمه چند سال پيش يكي از دوستام يك گزارش درباره دفتر تلفن آدمهاي مهم نوشت.
دفتر تلفنها ( از نوع كاغذيشو ميگم) نشونه شخصيت و روحيه صاحبشون هم هستند. بعضي دفترچه ها خيلي مرتب و منظمند. يك طرف شماره تلفن و يك طرف اسم طرف صاحب تلفن با خط مرتب نوشته شده است. اما بعضيها هم هستند كه دفترچه تلفنشون مثل دل و جگر زليخا است. از هر گوشهاش يك شماره تلفن ميريزه. بعضيها هم با دفتر چه تلفنشون مثل يك اثر هنري برخورد ميكنن. پدرم يك زن عمو داشت( خدا رفتگان شما را بيامرزه) چند سال پيش عمرشو داد به شما دفترچه تلفنش يك اثر كامل هنري بود. سواد خواندن نداشت. اما نقاشيش خوب بود. به جاي هر كسي جلوي شمارهاش يك عكسي كشيده بود كه نشون ميداد اين شماره كيه. مثلا پسر عموي بابام كه جرثقيل داشت يك چيزي شبيه جرثقيل. يك كله فرفري هم كشيده بود جلوي شماره تلفن يك پسرعموي ديگر كه موهاش فرفري بود. به جاي عمه پدرم هم يك دست پر النگو كشيده بود. خيلي دوست داشتم اين دفتر را داشته باشم؛ اما بعد از مردن زن عمو نفهميدم چي شد.
اينها رو گفتم كه بگم ارزش دفتر تلفنهاي ما اگرچه به شماره تلفنهايي كه توش هست اما بيشتر از اين به اندازه خاطراتي كه در لابه لاي برگهاش و بين شماره تلفنهاش داريم. براي من كه اين طوريه. دفترچه تلفن جلد قهوهاي و دفترچه ديجيتالي موبايلم فقط به خودشون نيست كه برام اهميت داره. به اندازه بيشتر از 2 هزار شماره تلفني كه دارم ازش خاطره دارم. توي دفترچه تلفن پر از شمارههايي آدمهايي كه ميشناسمشون و باهاشون مصاحبه كردم و يا با هام مصاحبه نكردند. اما براي روز مبادا هستند. شماره هنرمندان و اهالي ادبيات. از اونجايي كه در حوزه هاي مختلف كار كردم از مدير موزه و رئيس سازمان ميراث فرهنگي بگير تا هنرمندان صاحب نامي مثل بهرام بيضايي و عباس كيارستمي. بعضي از شماره تلفنها رو به بدبختي پيدا كردم. بعضيها هم كه مال مديرهاي دولتي بوده يا مثلا وزير بوده و با تغيير دولت سمتش عوض شده. مثل شماره احمد مسجد جامعي كه جلوي شماره نوشتم دفتر وزير اما بعد شماره تغيير كرده و شده رئيس موزه قرآن. جاي پاك كردنش هم هست. از اين شماره هاي بيكاره درباره مديراي ميراث فرهنگي تا دلتون بخواد توي دفتر تلفنم كم نيست. بعضيها ده تا شماره دارن. بس كه جاشون عوض شده يا خط عوض ميكنن. گاهي بعضي شماره ها را اگر بگيري اشتباهه. اين مال دوستاييه كه بيشترشون را ده ساله نديدم يا آدمهايي كه شماره دولتي داشتند يا خونهاشون عوض شده. گاهي هم بعضي شماره ها هست كه خط خوردند يا از سر غيض پاك شدند و حالا فقط داغ شماره توي دفترچه مونده با جاي خاليش. توي بين شماره تلفنها اما هست شمارههايي آدمهايي كه ديگه نيستيند. اين رو توي دفتر تلفن موبايلم هم دارم. آدمهايي كه از ايران رفتند يا فوت كردند. اين روزها تعداد اين آدمها در دفتر تلفن من داره بيشتر ميشه. آدمها و دوستاني كه حالا فقط خاطره شدند. خاطرههايي كه گاهي اين شماره رو پاك ميكنم. اما بعضي از شمارهها هست كه دلم نمي آد پاكشون كنم. مثل شماره منوچهر آتشي كه سه سالي هست كه هنوز توي صفحه اول دفتر تلفنم هست. اين روزها كه دارم دفترچه تلفنم را ميبينيم تعداد اين شماره ها كم نيست. منوچهر آتشي، خسرو شكيبايي، حسين كسبيان، پروين دولت آبادي، منوچهر نوذري... توي همين يكي دو هفته هم كم نيستند شماره تلفنهايي كه بايد جلوي اسمشون يك « ف » بنويسم. شمارههايي كه مال آدم هايي بود كه خوب ميشناختمشون و كلي باهاشون حرف ميزدم. اسماعيل فصيح كه با اون صداي گرم و صميمياش جوري حرف ميزد كه انگار دارم با جلال آريان حرف ميزنم، مهدي آذريزدي كه خيلي اهل حرف زدن نبود. و سيفالله داد كه هربار زنگ ميزدي اگر حالش خوب هم نبود محال بود جواب ندهد. ميدونم كه هيچ وقت دلم نميآد اين شماره ها را پاك كنم. هر كدام از اين شماره ها هر چند وقت يكبار يادم مياندازه كه يك روز با كدام يكيشون صحبت كردم و چي جوابمو داره. هر كدام از اين شمارهها به اندازه خبرهايي كه نوشتم برام خاطره داره. ميدانم اين شمارهها هر روز بيشتر ميشود مثل شمارههايي كه به دفترچه تلفنم اضافه ميشد با خاطراتي كه ميمونن. راستي كه اشياي عجيبي هستند اين دفتر تلفنها...
پ.ن: اين نوشته رو به جاي تمام نوشتههايي كه درباره مرگ و ميري كه اين تابستان گرم و بديمن نوشتم.
پس.پ.ن: ديروز داشتم دفترچه تلفن موبايلم را مرتب ميكردم لابه لاي اسمها و شمارهها اسم و شماره دوستايي را ديدم كه اين دو ماهه زنداني بودند. دوستايي كه آزاد شدند و اونهايي كه هنوز توي بندند. دلم گرفت. شمارههاي ديگري هم بود. شماره دوستهايي كه رفتند. نه به خواست خودشان كه به جبر زمانه. تعداد شمارههايي كه مي دونم ديگه زنگ نميخوره و اگر بخوره شايد يكي ديگر برداره. اما من پاكشون نمي كنم. براي اين كه اسم كساني كه دوستشون دارم را پاك نكنم و يادم باشه كه بودند و هستند.........
Labels: داستان نوشت
<< Home