کوپه شماره ٧

Friday, July 24, 2009

ما نیز روزگاری


رفیق باز هم سلام

حال و احوالت این روزها آن سوی آب‌های آزاد جهان چگونه است. می‌دانم که حتی خوب نباشی خواهی گفت خوب و بعد می‌پرسی شما چه گونه‌اید. پس من هم جوابی تکراری خواهم داد مثل همه این روزهایی که گذشت. همان تکرار حال همه ما خوب است اما تو که باور نخواهی کرد که می‌دانی این روزهایی که ننوشتم و این نوشتن دوباره یعنی که خوب نیستیم.

دوستم می‌بینیم که هر چه من خودم و دست‌هایم را برای نوشتن ممیزی می‌کنم تو آزاد می‌نویسی. می‌دانی چقدر حرف نگفته درونم دارم که جایی برای گفتنش نیست. آنقدر خودم را سانسور کردم که حتی دلتنگی‌های روزهای تنهایی‌ام را هم نمی‌توانم بنویسم. می‌بینی که چند روز است که دستم به صفحه کلید نرفته تا بنویسد. خنده‌ات می‌گیرد رفتم دفترچه‌ای خریده‌ام تا حداقل برای خودم آن جا در دل کنم اما دفترم چقدر خالی است و ذهنم پر از واژه‌هایی که مثل خوره افتادند به جانم و رها نمی‌شوند، شاید هم من رهایشان نمی‌کنم هر چه هست نوشتن این روزها باز سخت ترین کار دنیا شده است. برای روزهایی که گذشت آنقدر حرف داشتم که ننوشتم؛ باورت می‌شود روزهای تاریخی که گذشت را فراموش کرده بودم چه برسد بخواهم از آن‌ها بنویسم. خودم را غرق روزمرگی کردم که حتی وقتی خبر در بند شدن ناجوانمردانه دوستی را که خیلی چیزها را مدیونش هستم را هم ننوشتم. خبر داری دوستم را چگونه در مرکز پایتخت گرفتند و چگونه جلوی چشم دختر کوچکش زندگیش را به هم ریختند؟ از رفیقم گذشته حتی خطی برای مرگ نویسنده‌ای که هر کتابش را بارها خوانده بودم ننوشتم. چه بلایی سر خودم آوردم؟

می بینی دوباره چقدر زودرسید. دلتنگی‌ها جای خودش مرداد چقدر زود رسید. انگار همین دیروز اول شهریوری بود که به یمن گذشتن طولانی‌ترین ماه دلتنگ سال دلمان را خوش کردیم به آن صندلی آهنی سنگین ایوان خانه هنرمندان و چای ودایی رستوران گیاهی. راستی تا یادم نرفته و سر درد دل را باز نکردم بگم که هنوز هم آن گوشه دوست داشتنی صندلی‌های آهنی و سنگین خانه هنرمندان بیشتر روزها هست، اما به جای چای ودایی چایی هفت گیاهی هست که خستگی و دلتنگی‌ها را کمتر می‌کند.

خواهر روزهای تلخ مردادی مرداد با همه گرمای تب آور و خاطرات تلخش رسید. همین فردا سالروز رفتن بامداد است که روزی سرود: در میدان شهر امضا کردید/ دیپاچه تاریخ‌مان را/. آره باز مرداد آمد هرچند مرداد امسال و دلتنگی‌ها و خرما پزانش برای این دل تنهای من از نیمه خرداد آغاز شد و تا این روزها ادامه دارد و ظاهرا حالا حالا خواهد بود.باز به قول بامداد سال بی‌باران/ جل پاره‌ای ست نان/ به رنگ حرمت دل زده‌گی/ به طعم دشنامی و دشخواری و به بوی تقلب/ ترجیح می‌دهی که نبویی نچشی/

این اولین مرداد در این هفت سال ناامیدی است که جای تو خالی است و مانده‌ام تا 30 روز آینده این روزهای یک نواخت و مرده را سر کنم. مانده‌ام گریه‌های مردادی ام را روی شانه‌های که کسی زمزمه کنم. راستی قلب الاسد امسال با همه ترس‌ها و دلتنگی‌هایش را باید تنهایی بروم توی کوچه پس کوچه تاریخ شهر زادگاهمان رد پای 100 ساله‌ عاشقانه‌ها را بگیرم و داستان تازه‌ای را روایت کنم؟ این روزها همش به فکر همه مردادهایی هستم که گذشته و باز دارم داستان‌های خاک گرفته را می‌خوانم. اصلا مگر داستانی هم مانده که بخواهیم تکرار کنیم. می‌دانی خواهرکم این روزها هرچه بیشتر در تاریخ کهن این سرزمین راه می‌روم می‌بینم که داستان‌های 100 ساله‌ای که این سال‌ها گفتم بازخوانی هزاره‌ها هزار باره است.انگار که باز به قول بامداد عزیز باید همراه شویم با پدران پدرانمان که: ما نیز روزگاری / لحظه‌ای سالی قرنی هزاره‌ای از پیش ترک/ هم در این جای ایستاده‌ بودیم، بر این سیاره بر این خاک/ در مجالی تنگ هم از این دست در حریر ظلمات، در کتان آفتاب. در ایوان گسترده ی مهتاب/ در تارهای بارا/ در شادوران بوران/ در حجله شادی/ در حصار اندوه/ تنها با خود / تنها با دیگران/ یگانه در عشق/ یگانه در سرود/ سرشار از حیات/ سرشار از مرگ/ ما نیز / روزگاری / آری .

خواهرم مردادی که در پیش دارم مرداد سختی است.من کسی را گم کردم. کسی که شبیه من در آیینه بود. دلم بدجوری دلشوره‌اش را دارد. می‌ترسم در تلخی‌هایی که گذشت بلایی سرش آمده باشد. نمی‌دانم تو خبری از او داری یا نه؟ هرچند که تو آن سویی و من این شبیه تصویر خودم در آیینه را در این سوی آب‌های جهان گم کردم. اما اگر تو خبری داری بگو که دلم بیشتر از دلتنگی‌ها شور می‌زند. بگو فقط یک من خوبم کفایت می‌کند برایم که بدانم اسیر هیچ بندی نیست.

رفیق روزهای خوب و بد دیروز و امروز و فردا خیلی‌ حرف دارم که برایت بگویم حرف‌هایی که نمی دانم چرا روی کیبورد نمی‌نشیند. بذار تنها باز از قول بامداد بزرگ نامه‌ام را تمام کنم که: دل ام کپک زده‌، آه/ که سطری بنویسم از تنگی دل،/ همچون مهتاب زده‌یی از قبیله آرش بر چکاد صخره‌ایی/ زه جان کشیده/ تا بن گوش/ به رها کردن فریاد آخرین/ کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می‌داشت / تا به جان‌اش می خواندی: / نام کوچکی / تا به مهر آوازش می‌دادی،/ همچون مرگ / که نام کوچک زنده‌گی است

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:30 AM

|

<< Home