برای انجام یک مصاحبه رفته بودم به یکی از ادارات دولتی. همین امروز پنجشنبه 19 اردیبهشت را میگویم. اداره که دفتر اصلی یکی از شبکه های شش گانه رسانه ملی ـ حالا کدام یکی بماند ـ طبق معمول همه مصاحبههایم ساعت را نیم ساعت زودتر فرض کرده بودم و به دلشوره های همیشگی زودتر رسیدم. دم در مثل همه ادارات دولتی میز حراست بود و دو نفر آن طرف میز نشسته بودند. یکی از آن دو پشت یک کامپیوتر نشسته بود و همه حواسش به مانیتور بود. آن قدر میز بلند بود که نشود فهمید چه چیزی این قدر حواسش را به خود جذب کرده که حاضر نیست کسی را آن طرف میز ایستاده را نگاه کند. بی آنکه چشم بردارد گفت:" فرمایش" کارم را گفتم. همکارش که او هم داشت صفحه مانیتور را نگاه می کرد گفت: آقای مسئولی که قرارم با اوست همین تازه رسیدهاند. شماره داخلی را گفت. شماره گیری کردم جواب نداد. چون روابط عمومی هماهنگ کرده بود با روابط عمومی تماس گرفتم. معلوم شد قرارم ساعت 10.30 است و من 10 رسیده بودم. اسم دو منشی آقای مسئول را گفت. آن دومی که شماره تلفن را گفته بود گفت نیامدند. و خواست که منتظر بمانم. روی مبلی که آن سوتر بود نشستهام. نگاه کردم مسئول حراست همچنان شش دانگ حواسش به مانیتوری مقابلش بود و هر چند لحظه یک تکانی میخورد. به نظر کوتاه قد نمیآمد. شانههای پهنی داشت که با چاقی بالا تنهاش همخوانی داشت. ریش مشکی ماشین شده و بلوز سفیدش شبیه خیلی از حراستهای ادارات دولتی بود. وقتی گفت ببین ردش کردم فهمیدم داره بازی میکند. چه بازیی نمیدانم. یکی دو نفر از بیرون و این طرف آمدند و با چایی پشت همان میز کنار دو نفر اولی نشستند و شروع به حرف زدن کردن. از بازی و این که یکی به لول ششم رسیده شروع شد. خودم را با دفترچهای که سئوالهایم را نوشته بودم سرگرم کرده بودم که یکی از آن ها حرف را کشاند به حادثهای که برای پیمان ابدی سر صحنه فیلمبرداری رخ داده و منجر به مرگش شده بود. خبر را دیشب از طریق یکی از دوستان و بعد اینترنت مطلع شده بودم. خیلی ناراحت شدم. یکی از آنها حادثه را تشریح کرد. هرکسی چیزی گفت. یک دفعه آن که داشت بازی میکرد گفت: پس این جوری س.. شد؟ " ( ببخشید که این کلمه آنقدر بیرحمانه در مورد مرگ یک انسان است که نمیتوانم حتی به نقل قول مستقیم بنویسم." یک دفعه سرم را بلند کردم و دیدم همانطوری که چشمش به مانیتور بوده این جمله را گفت. باورم نمیشد که یک انسان درباره آدمی که خیلی نمیشناسد تازه درگذشته آن هم در حین کاری که به آن عشق میورزیده این جوری بیرحمانه صحبت کند. اما او به همین جمله بسنده نکرد و در همان پوزیشن شروع به مسخره کردن کرد. همکارانش هم میخندیدند. دلم میخواست میتونستم بلند شم و یک سیلی به گوشش بزنم. یا حداقل بپرسم یک آدم چقدر میتواند حقیر باشد؟ اما مثل همیشه حرف نزدم. چراش معلومه چون میخواستم مصاحبهام انجام بشه. شایدم برای این که همیشه ترسیدیم. همین لحظه بود که آن یکی دیگر صدایم زد و گفت:" آقای دکتر منتظر شما هستند." بلند شدم وقت رفتن به سمت پلهها پرسیدم طبقه چندمن؟ یک دفعه سرش را بلند کرد و انگار تازه من را دیده باشد با همان بیتفاوتی سابق گفت: طبقه... اون روسریتم بکش جلو." مقنعه سرم بود و عینکم را زده بودم بالای سرم. عینک را برداشتم و دستم را روی سرم کشیدم و جلوی مقنعه را کمی عقبتر دادم و از جلویش گذشتم.
مصاحبه با مدیر متفاوت یکی از بخشهای رسانه ملی آن قدر جالب بود که یادم رفت یکی دو ساعتی طول کشید. وقتی داشتم میرفتم از ساختمان بیرون دیدم هنوز پشت مانیتور چشم دوخته ....
پ.ن: این روزها ( شایدم خیلی وقته) که این جا شده محل تجربه های مردمی که کنارم توی تاکسی مینشینندیا در رفت و آمد با آنها مواجه میشوم.حرفهایی که قبلن هم بود اما من فکر نوشتنشونو نمیکردم. اما مدتی میخوام از این تجربهها بنویسم. حتی اگر مثل این یکی تلخ و گزنده باشه.
پس.پ.ن: میدونم دارم باز دیر دیر سوار این کوپه ای میشم که مامور سالنش خودمم. مثل همیشه حرفها زیاد است اما گاهی حجم کلمات را نمیشود نوشت. گاهی هم مثل حالا بیشترش لابه لای کارهای زیادم گم میشود. اما شایدم برای اینه که این روزها در مرحلهای تازه از زندگی هستم. مرحلهی یک تصمیم بزرگ شایدم آغازی دوباره. هر اسمی میشه روش گذاشت. میدونم بعد از گذشتن از این مرحله این تصمیمه منه که در مورد آغاز یا ادامه شرایطی که داشتم آینده را برام رقم میزند. اما هر چی هست یک حس تازه است که داره تازهترم میکنه.خودمو به دست سرنوشت میسپرم و شاید برای اولین بار ریسک کنم.
Labels: وب نوشت
posted by farzane Ebrahimzade at 12:33 AM

|
<< Home