کوپه شماره ٧

Friday, May 22, 2009

اين روزها حال و احوالت چطوره؟

سلام رفيق
اين روزها حال و احوالت چطوره؟ هي با آن نگاه و خنده هميشگي‌ات كه اين روزها كمرنگ تر از قديم شده به من خيره نشو كه بفهمم مي‌خواهي بگويي تو كه مي‌دوني چرا مي‌پرسي؟ اما چه كنم كه بين اين همه واژه‌هايي كه برايم مانده هيچ كدام نمي‌تواند اين سكوت لعنتي بين ما را بشكند الا اين سئوال مسخره. مي‌بنيمت پشت اين حصار شيشه‌اي كه براي خوب شدن تو بين ما قرار گرفته، بين آن همه سيم و لوله و ... و من اين طرف پر از بغضي فرو خورده ام كه كاش نبيني. مي‌گويم: چه خبرا. مي گويي خبرا دست توست. اين بار نوبت توست كه بپرسي مثل آن روزها كه چطوري؟ خوبي؟ و من لابه لاي اين عقده‌اي كه گلويم را مي‌فشرد بگويم خوبم و درگير اين روزمرگي ها. تو از اون بيرون كه بپرسي چقدر حرف براي گفتن دارم. مي‌دانم كه خواهي گفت: من كه خيلي روزه اين جا هستم و خبري از اون بيرون ندارم. خوشبحالت آن جايي و خبري از هياهوي اين روزهاي شهر و مملكتمان نداري. هياهويي كه اين روزها براي انتخاب ديگري به راه افتاده است. جدال بين سبز و قرمز و آبي و زرد. اما دلم نمي آيد به تو اين را بگويم. تعريف مي‌كنم كه چه خبر است. مي‌گويي: به نظر تو بين اين همه رنگ رنگ تو كدام يكي است؟ و من كه مي‌دانم مثل هميشه نظرمان با هم يكي است. مي‌گويم همان رنگي كه تو اگر بيرون بودي انتخاب مي‌كردي. دستم را كه بالا مي آورم مي‌خندي: مي‌گويي از لباس سبزت بايد مي‌فهميدم. ياد دوره قبل و قبلترش مي‌افتي. دوره‌هايي كه ما با همه دوستاني كه اين روزها هر كدام جايي افتادند با انرژي بيشتري به دنبال آرمان‌هايي كه آن روزها داشتيم و امروز نداريم مي‌دويديم. همين است كه مي‌پرسي چه خبر از دوستان آن روزها داري؟ چه خبري دارم براي آدمي كه آن قدر روزمرگي‌ها دور و اطرافش را گرفته اند كه حتي فرصت فكر كردن به خودش را ندارد كه برسد به دوستانش.... مي‌گويم: خيلي خبري ندارم. اما تو از دوستي مي‌پرسي كه چند وقتي است ترك اين ديار را كرده و رفته تا زير آسمان ديگري عشق و زندگي را تجربه كند. مي‌دانم حالاست كه بپرسي: كي چه بي‌خبر و خداحافظي؟؟؟ نمي دانم مثل هزاران سئوال بي‌جوابي كه شايد بپرسي و شايد .... مثل اين كه تا حالا كجا بودي و... اما تو سراغ يكي ديگر را مي‌گيري. دلم نمي آيد بگويم همه ما اين روزها پي روزمرگي‌هاي زندگي هستيم كه بر سرمان آوار شده. پي ناكامي‌هايي كه گذشته و هر چه مي‌دويم به آن‌ها نمي‌رسييم. هي كه اين روزها خواست‌هايمان چقدر كوچك است و زندگي‌هايمان چقدر معمولي. خيلي دلم مي‌خواهد به جاي اين كه اين قدر اسير حال باشم مثل آن روزها شانه به شانه تو از آينده بگويم از آرزوهايي كه قرار بود با هم به دنبالشان برويم. اما اين فاصله لعنتي و آن سيم و ها و لوله ها كه نمي‌گذارد. از همه اين روزها از اين دردي كه به جان تو و مرض فراموشي كه به جان خودم هست حالم به هم مي‌خورد. اما به تو نخواهم گفت. به صورت‌ات نگاه مي‌كنم خسته‌اي. اين را خوب مي‌فهمم. نبايد بمانم بايد بروم. هرچند كه با نگاهت مي خواهي بمانم اما مثل هميشه صبوري مي‌كني. فقط بين بغضي كه پشت همين در شيشه‌اي اتاق شيشه‌ات خواهد شكست مي‌گويم زودتر خوب شو خيلي راه ها هست كه نرفتيم و بايد با هم برويم و تو مي‌خندي چه تلخ و ...
پ.ن: اين روزها دلم گرفته. دلم گرفته به خاطربيماري يك دوست عزيز و به خاطر اين روزمرگي‌هايي كه باعث شده اين قدر از دوستان خوبم بيخبر بمانم. دوست من اين روزها دارد براي خوب شدن با بيماريش مي‌جنگند و من هرچند باور دارم كه او در اين نبرد پيروز خواهد شد براي سلامتيش دعا مي‌كنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:05 PM

|

<< Home