کوپه شماره ٧

Wednesday, September 24, 2008

جنگ زده


خانم طلوعی بهمون یاد داده بنویسیم بابا آب. من لا به لای بازیگوشی هام سه صفحه بابا آب نوشتم. فقط مشکلم این که نمی تونم آی با کلاه رو بین دو خط صاف بنویسیم. خانم طلوعی می گه درست می شه. صبح می شینم بین حمیده و سعیده. حالا می دونم حمیده عینک می زنه اون یکی سعیده است. در کیفمو باز می کنم. حالا دیگه پر شده از خورده مدادهای تراش شده قرمز و سیاه و رنگی. از 24 رنگ مداد رنگیم دو سه تاش نیست. نمی دونم این آبیه رو کجا گذاشتم. آشغال آبنبات چوبی هم افتاده کنار جعبه خالی اسمارتیزی که پریروز خوردم. بالاخره از لای کاغذهای تیکه تیکه و بقیه چیزایی که توی کیفمه مدادمو پیدا می کنم. چند روزیه که توی کلاسمون دو تا همکلاسی جدید اومده. انگار خواهرن مثل منو مرجان. اما یکیشون کوچیکتره. هر دوشون مانتوی طوسی بلند پوشیدن با مغنه های سورمه ای که عین خانم مدیر کشیدن روی پیشونیشون. تازه اون بزرگه بیرون از مدرسه که می خوان برن چادر سرش می کنه و عین معصوم جون رو می گیره. بیتا می گه بابای این دوتا که اسمشون محدثه و مبارکه است آخونده. همسایه مونا این ها هستند. مونا می گه محدثه دختر بزرگ خونه است. مامانشون مریضه و نمی تونه کار کنه همه کارها رو اون می کنه برای همین هم یکسال دیر اومده مدرسه. ساکت تر از خواهرشه. من از مانتوی طوسی خوشم نمی آد. اما محدثه رو دوست دارم. خانم طلوعی می آد مقشامونو ببینه که در کلاس باز می شه و سرور جون که پارسال معلم آمادگیمون بود و حالا ناظممون شده دست یه دختری رو گرفته . می گه این دوست جدید شماست. از خرمشهر اومده. خونه اشونو عراقی ها گرفتن. اسمش الهامه. می گه ما جنگ زده ایم. من نمی فهمم جنگ زده یعنی چی؟ اما بعد که الهام می گه می فهم جنگ زده یعنی کسی که خونه اشو عراقی ها گرفتن می فهمم یعنی بی خانمان.
گیتی خانم مامان سحر و سپیده همسایه امون می گه تو مسجد دارن کمک جمع می کنن برای جنگ زده ها. مادرجان می گه من یک کم وسایل دارم. به محمود و محمد هم می گم لباس جمع کنن.
دلم برای مامانم تنگ شده. اما گریه کردن بلد نیستم. بهانه می گیرم و از دیوار راست بالا می رم. سر کوچه تو مغازه اسباب بازی فروشی آقا سعید یه جعبه اسباب بازی می بینم. به مرجان می گم عمو رو مجبور می کنم تا شب برام بخره. می خنده می گه: فکر کردی. اما من از بعد از ظهر بهانه گیری می کنم. غرغر می زنم و بعد عین خاموشی شبونه می زنم زیر گریه و صدای گریه ام با صدای بمب ها و ضدهوایی ها قاطی می شه و اعصاب همه رو بهم می ریزه. مادرجان می گه کی می شه مامانش بیاد ما رو از دست این راحت کنه. بچه نیست. عمو هی می گه ساکت اما من ساکت نمی شه پامو توی یک کفش کردم من اون اسباب بازی رو می خوام. می آد می زنه توی گوشم. من بیشتر گریه می کنم. می گه ساعت خیلی دیره. اما خونه آقا سعید بالای مغاز اشه. مجبور می شه ساعت ده آقا سعید رو بیدار کنه. شب که می خوام بخوابم اسباب بازی جدیدم توی بغلمه.
فردای همون روزه که می ریم مدرسه بهمون می گن بجای مانتوی آبی باید مانتوی طوسی بپوشیم. اما من از مانتوی توسی بدم می آد.
چند روز بعد که مامان و بابا می آن برای منو مرجان و فهیمه کلی سوغاتی آوردن. میون همه سوغاتی ها یه مغنه سفید آورده که یک کلاه داره. خیلی خنده دار می شم. مامان می ره برای هر دومون دو تا مانتوی طوسی می گیره با مغنه های مشکی. کیفم دوباره مثل روز اول مدرسه می شه. مرتب و منظم. دفتر مشقم هم با اتو صاف می کنه. اما خودشم می دونه دوباره عصری که برگردم چونه مغنه چپه است و کیفم همون جوری که دیروز بوده.
پ.ن: کلاس اول و خاطراتش خیلی بیشتر از این هاست.خاطرات روزهایی که زیر سایه جنگ گذشت. از روزهای بعدی که گذشت. دوم سوم و.. اما شاید هم یه روزی نوشتم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:09 PM

|

مدرسه، مغنه، خاموشی


ظهر زنگ مدرسه که می خوره با یک بغل کتاب نو همراه مرجان و عمو محمد می آم خونه. یه دنیا حرف دارم بزنم. اما مامان که نیست، هیچ کس هم حوصله حرف های تند تند من رو نداره. حتی معصوم جون مامان که با آقاجون اومدن از ما خبری بگیرن. می شینم کنار فهمیه که توی سبدش خوابیده و دفتر کتاب هامو می ذارم جلوش و براش از مدرسه می گم. کتابی که توی مدرسه دادن را ورق می زنم. عین کتاب پارسال مرجانه که ازش سواد یاد گرفت. صفحه اولش یه خانومه است که پای یک تخته سیاه وایستاده و داره به یه دختر و پسر یه چیزی رو نشون می ده. خانومه روسری سرش نیست اما جای دامنش سیاه شده. اول کتاب یه سری شکله که پارسال توی آمادگی هم کشیدیم. خط خط های راست و خوابیده. می دونم این ها اول سواد یاد گرفتنه. همه دارن درباره جنگ صحبت می کنن. مادرجان می گه: می گن فرودگاه رو بستن. معلوم نیست که حاجی ها برگردن یا نه. حالا من با این سه تا دختر بچه چه کنم؟ خاله معصوم خواهرش قلیونش را می ذاره جلوش و می گه: هر کاری بقیه می کنن. حالا تا حاجی ها بخوان برگردن دو سه هفته ای مونده. این جنگ هم که قرار نیست تا ابد بمونه.
اما شبش که دوباره برق ها می ره و اون صدا وحشتناک ها می آد من باز می ترسم. بیشتر از گریه های مادرجان می ترسم که هی می گه اگه قراره پدر و مادرشون نیان این ها رم ببر. نمی فهمم یعنی چی اما می ترسم. می ریم توی زیر زمین و شب اون جا می خوابیم. می گن زیر زمین امن تره. من از زیر زمین می ترسم می چسبم به مرجان و گریه می کنم.
فردا صبح وقتی می خوام برم مدرس مادرجان بعد از این که موهامو شونه می کنه یه روسری سورمه ای رو سرم می کنه و می گه باید از امروز با روسری بری مدرسه والا راهت نمی دن. من دوست ندارم گره روسری زیر گلومو اذیت می کنه.
به جای خانم ناظم پارسال یه خانم ناظم تازه اومده. خانم ناظم تازه مغنه مشکشو می کشه تا روی پیشونیش و مردا که می آن چادر سر می کنه. حالا همه روسری سرشونه. حتی بعضی از مامان ها که می آن دنبال بچه ها. اکرم خانم که توی مدرسه زندگی می کنه هم روسری سرشه. بهمون می گن روسری هم نه باید مغنه سرمون کنیم. شب توی خونه مامان و بابا از مکه تلفن می زنن. مامان همش گریه می کنه. با من که حرف می زنه بهش می گم ما خوبیم. فقط بعد از اون علامتی که هم اکنون می شنوید علامت قرمزه می پریم برق ها را خاموش می کنیم و می ریم تو زیر زمین. بهش می گم افتادم تو کلاس خانوم طلوعی. مرجان تلفن را از دستم می گیره و می گه بسه دیگه. بعد هم یه خورده گریه می کنه و به مامان می گه گفتن مغنه سرمون کنیم.
یکی دو هفته ای از اول مهر گذشته. حالا دیگه هر شب برق ها می ره. اما هر شب دیگه صدای وحشتناک نمی آد. توی کوچه ها مخصوصا شبا پر از مردهایی با لباس سبزه. بعضی هاشون اسلحه دارن. علی می گه این اسلحه ها پر فشنگه. اما من باور نمی کنم آخه اون خیلی دورغ می گه. هر وقت صدای توجه توجه که می آد صدای خاموش کن، خاموش کن همه جا رو پر می کنه. علی می گه هواپیماهای دشمن که بمب می ریزه و آدم ها رو می کشه از اون بالا حتی نور سیگار رو می بینه. چون تو شب می آد. وقتی چراغ ها خاموش باشه نمی فهمه که رسیده به شهر و می ره گم می شه. اما من فکر می کنم بازم داره دروغ می گه. بعضی روزها باز دم خونه ما شلوغ می شه. مثل اون سال ها که مردم داد می زدند مرگ بر شاه. اما حالا می گن مرگ بر صدام یزید کافر.
از اون روزی که قرار بود آی با کلاه رو یاد بگیریم دیگه خانم مدیرمون نمی آد. نسیم می گه مامانش گفته خانم مدیر رو عوضش کردن. عین اسم مدرسه امون. حالا خانم ناظم شده مدیر. اسم مدرسه امون هم شده مدرسه ایثار. من نمی دونم معنی ایثار چیه؟ مرجان هم نمی دونه. اون اصلا هرچی ازش می پرسی می گه نمی دونم. از مدرسه که می آد می دوه می ره سر دفتر کتابش. همش می گه مقش دارم. مقش دارم. دفتر کتابامو زن عمو سوسن جلد کرده. کاغذ کادوی صورتی. پاکن قرمز صورتی امو که نصفیشو گاز گاز کرده بودم گم کردم. دو تا مدادمو هم همین طور. کیفم هم مثل روز اول مرتب نیست. هر روز یه چیزی رو جا می ذارم. تو خونه یا مدرسه. دفترام دیگه بوی نویی نمی ده. کناره دفتری که مامان برام خط کشی کرده لوله شده. زن عمو می گه چون آرنجمو می ذارم روی کناره دفترم. اما من بازم آرنجمو می ذارم کناره دفترم. تازه از ورق هاشم می کنم. صبح ها دوست ندارم برم مدرسه. آروم می رم و مرجان همش غر می زنه. ظهرها هم با من نمی آد. می گه تو شلخته ای. آخه ظهرها سر روسریم روی شونه امه. تازه مانتوم هم نامرتبه. دلم برای مامانم تنگ شده. دلم نمی خواد برام عروسک بیاره. دوست ندارم مقش بنویسم. اما زن عمو سوسن می گه باید بنویسی. تازه عمو شب که می آد دعوام می کنه. بابا که تلفن می زنه می گه حق نداری بهشون بگی دعوات کردم. اما من تا تلفن رو می گیرم می گم این عمو محمد منو زد......
ادامه دارد
پ.ن: نوشتن این خاطرات برام خیلی دوست داشتنیه. یادآوری روزهای خوب اول مهر 28 سال پیش. البته فردا سوم مهره و یک روز خاص. حرف هایی برای این روز دارم.
پس پ.ن: دیروز رفته بودم توی شعبه شبانه روزی بانک پاسارگاد که از عابر بانک پول بگیرم. وقتی که می خواستم بیام بیرون هر چی دکمه در رو زدم در باز نشد. مونده بودم توی شعبه و هیچ کاری نمی تونستم بکنم. هی انگشتمو کردم توی جایی که قبلا کلید باز کردن در بود. از یک طرف خوب شد که بعد از افطار روز تعطیل بود و هیچ کس توی خیابون نبود که توی اون حالت متاصل منو ببینه. یه شماره تلفن هم نوشته شده بود که نوشته بود اگر اشکالی پیش اومد تماس بگیرید. شماره رو گرفتم و همون طور یک بار دیگه دستمو کردم توی اون کلید نمی دونم این بار چی شد که در باز شد. منم قطع کردم. بعد بنده خدا زنگ زد. منم گفتم ببخشید اشتباه شده بود. این هم یک جور مردم آزاریه. اما از طرف دیگه برام عبرت شد تا زمانی که از سالم بودن کلید در باز کن بانک شبانه روزی مطمئن نشدم نرم پول بگیرم حتی اگر پول نداشتم.
پس پس پ.ن: خبرنگار صدا و سیما توی نمایندگی نیویورک تو اخبار ساعت 9 داشت اخبار مجمع عمومی و برنامه های رئیس جمهور را می داد. توی خبرهاش گفت: احمدی نژاد با کوفی عنان دبیرکل سازمان ملل ملاقات داشته. قبل از سخنرانی جرج بوش هم کوفی عنان سخنرانی کرده. لابه لای حرف هاش هم تصاویری از احمدی نژاد را به همراه دبیرکل سازمان ملل نشون داد. مجری تهران اومد تصییح کرد که البته رئیس جمهور با بانکی مون دبیر کل سازمان ملل دیدار داشته. اما طرف از آنسوی آب به جای تصحیح باز برنامه رئیس جمهور را تکرار کرد. ظاهرا ایشان در جریان نبودند که به جای عنان آفریقایی یکی دو سال هست که بانکی مون زردپوست دبیرکل سازمان ملل شده؟!

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:00 AM

|

Monday, September 22, 2008

اول مهر 1359 خورشیدی، تهران


صبح شنبه است عمو محمود صبح خیلی زود منو می آره خونه خودمون می سپره دست مادرجان. توی خیابون مردمی رو می بینم که سرشون توی روزنامه است. عمو توی راه یکی از دوستاشو می بینه. دوستش می گه خبرو شنیدی؟ عراق می خواد حمله کنه. عمو یه چیزایی می گه که من سر در نمی آرم. تا می رسم خونه یک سره می رم سراغ کیف سورمه ای رنگی که مامان قبل از رفتنش به سفر برای رفتن به مدرسه آماده کرده. چند روزی می شه که مامان و بابا با آقاجون و مامان جان لی لی و علی رفتن سفر. یک سفر دور. مادرجان می گه رفتن مکه. مکه همون خونه سیاه است که تازگی ها سر اذان تلویزیون نشونش می دن دیگه. خونه خدا دیگه. عمو محمود یک کم با مادرجان حرف می زنه و می ره. تو حرفاش می شنوم که باز از فرودگاه می گه. مادرجان می آد بالای سرم و می گه باز چه آتیشی سوزوندی؟ عموت می گفت زن عموت از دست مریض شده. با بی خیالی دست می کشم به لباس آبی آسمانی رنگی که قراره تنم کنم. سر آستین های لباسم چهارخونه است و می گم: هیچی. من که کاری نکردم. رفته بودیم خونه مامان جان. مریم اومده بود خونه عمه اش. گفت بیا بریم خونه این همسایه بغلی خونه مامان زن عموت. رفتیم با دخترشون بازی کنیم. من چیکار کنم که زن عمو نبود. و سرم را می اندازم پایین و دست می کشم روی دفتر نوی خط دارم. مامان همه اشو برام خط کشی کرده. می شنوم که مادرجان با زن عمو سوسن حرف می زنه. اونم که این روزها شکمش باد کرده و شده عین اون موقع هایی که مامان شده. همون موقع هایی که بعدش چند روز نبود و بعدش با یه نی نی کوچولو اومد. همون نی نی کوچولو که برای من عروسک صورتی آورد و برای مرجان خونه بازی. همون نی نی که اصلا صداش در نمی آد. همش خوابیده صداش می زنیم فهیمه. مادرجان می گه حسابی پروین ترسیده فکر کرده گمشده. هر کدومشون رفتن توی یه کوچه دنبالش. و باز جمله همیشگی اشو تکرار می کنه: تو باید پسر می شدی. من یک بار دیگه دفتر می برم زیر دماغم. مامانم روزی که داشت این ها رو می ذاشت توی کیف بهم گفت:ببین دفترا چه بوی خوبی می ده. اما من بیشتر از بوی این دفترا از بوی پاکن های صورتی که برام گذاشته توی اون جعبه مداد خوشم می آد. عین آدامس بادکنی می مونه. دلت می خواد گازش بزنی. اما مرجان می گه خره با این باید هر چی رو سیاه می کنه پاک کنی. دست می کشم روی پاکنه و می گه مگه این صابونه که سیاهی ها رو پاک کنم.از مرجان می پرسم: می گی من می افتم توی کلاس خانم طلوعی؟ خانم طلوعی معلم مرجان بود. بهش سواد یاد داد. مرجان می گه نخیر. خانم طلوعی معلم خودمه. تو رو که نمی اندازن توی کلاس اون. تو حتما توی یه کلاس دیگه ای. می گم اگه نرم کلاس خانم طلوعی که سواد یاد نمی گیرم. اونوقت کتاب نمی تونم بخونم.
زری خانم همسایه بغلی مون که توی بیمارستان کار می کنه می آد خونه ما و به مادرجان می گه شنیدید جنگ شده؟ می پرم توی حرفش می گم جنگ چیه؟ می گه: یعنی عراق حمله کرده و با توپ و تانک قراره که یک حای ایران رو بگیرن. اما من تا توی تلویزیون خرابی ها و مردمی رو که دارن از شهراشون می آن بیرون نمی فهمم جنگ یعنی چی؟ تا اون موقعی که همون شب که برق ها مون می ره و بعد صدای وحشتناکی می پیچه نمی فهمم جنگ یعنی چی؟ تا اون موقعی که مادرجان منو و مرجان رو می گیره توی بغلش و گریه می کنه می فهمم جنگ یعنی صدای وحشتناک، یعنی بی برقی، یعنی گریه.
دیروز رفتم حموم و ناخون هامو کوتاه کردم. با این که دیشب از اون صدا وحشتناکه نخوابیدم اما خوابم نمی آد. دل تو دلم نیست زودتر برم مدرسه. لباسمو پوشیدم و گذاشتم زن عمو سوسن موهامو که همیشه خدا کوتاهه شونه کنه. مرجان باز داره غر می زنه که یالله زود باشید دیگه الان دیرم می شه. پارسال هم که می رفتم آمادگی پیش سرور جون هر روز صبح غر می زد دیرم شد. تو راه هم همش می گه زود باش. عین مورچه راه می ره. از وقتی قراره بره کلاس دوم کلی به من پز می ده. همش می گه تو که سواد نداری. من می تونم بخونم. می گم عوضش من یه عالمه شعر و شعار بلدم که تو بلد نیستی. بعدم یاد می گیرم.
اسم مدرسه امون فیروزه است. توی خیابون آذربایجان. مامانم یادم داده که اگه گم شدم بدونم مدرسه امون کجاست. دلم برای مامانم تنگ شده. مادرجان می گه بر می گردن. توی مدرسه شلوغه. بچه ها صف کشیدن و با روپوش های آبیشون توی آفتاب برق می زنه. مرجان یه صف نشونم می ده می گه برو اون جا تا صدات بزنن. کلاس اولی ها اون جا هستن. کیفمو تو بغلم می گیرم و می دوم. از همکلاسی های آمادگیم خیلی هاشون هستند: نسیم که خواهرش نغمه تو کلاس مرجان این هاست. نازیلا، هنگامه، بیتا، مونا. چند تا نفر تازه هم هستند. یکیشون داره گریه می کنه. بهش می گه چرا گریه می کنی؟ می گه مامانمو می خوام. چیزی نمی گم. منم مامانمو می خوام. اما مامانم که حالا حالا نمی آد. چشم می افته اون طرف حیاط. اون جایی که بزرگتر ها هستند. دخترایی که قدشون از من و همکلاسی هام بلندتره و بعضی هاشون روسری سرشونه. می دونم کلاس پنجمی ها هستند. با خودم می گم کی می شه ما هم کلاس پنحمی بشیم.
خانم مدیر می آد سر صف ما کوچولو ها. اون هم روسری سرشه. یک روسری مشکی و موهاش معلوم نیست. یک کاغذ دستشه. یکی یکی اسم ها رو می خونه و می گه هر کدوم توی کدوم کلاسیم. وقتی می گه که من افتادم توی کلاس خانم طلوعی نفس راحتی می کشم و توی صف کلاس دومی ها چشم می گردونم تا مرجان رو پیدا کنم و بگم منم با سواد می شم.
خانم طلوعی یه مامان بزرگ پیر ومهربونه که عینک دور مشکی روی چشماشه. اونم روسری سرش کرده. یادمه پارسال که معلم مرجان بود روسری نداشت. یکی یکی ما رو می بره می نشونه سر جاهامون. منو می ذاره بین سعیده و حمیده. دو قلو هستند. اما اصلا شبیه هم نیستن. یکیشون سفیده و عینک می زنه. اون یکی سبزه است و همش می خنده. خانم طلوعی می گه شما دو تا پیش هم نباشین بهتره. می گه امروز قراره همدیگر رو بشناسیم. کی شعر بلده. من دستمو بلند می کنم می گم خانوم من. هزارتا شعر بلدم. می خنده و می گه تو خواهر مرجانی. آره پارسال می اومدی سر کلاس. بیا یکی از شعرهاتو بخون. می رم یه شعره مرجان می خوند من حفظ شدم و می خونم: خوب عزیزی ایران زیبا، پاینده باشی ای خانه ما، من دوست هستم با شهرهایت، با کوه دشتت، با نهرهایت، آباد باش ای ایران، آزاد باش ای ایران؛ از ما فرزندان خود دلشاد باش ای ایران، » می خنده می گه این شعر رو یک کم زود یاد گرفتی. این شعر مال آخر همین کتاب خودتونه. اما خوب خوندی. قند توی دلم از حرفاش آب می شه. دلم می خواد زودتر آخر سال بشه و منم بتونم شعر رو از روی کتاب بخونم.
ادامه دارد.........................
پ.ن: روز اول مهر برای همه ما رنگ و بوی مختلفی داره. رنگ سبز، آبی، صورتی. بوی دفتر و کتاب های نو، اما برای نسل من و همسن های من یه رنگ دیگه هم داره رنگ خاکی جنگ، صدای وحشتناک ضد هوایی و شکستن دیوار صوتی، رنگ بد رنگ جنگ. اول مهر 1359 یعنی 28 سال پیش من رفتم کلاس اول. روزی که عراق به ایران حمله کرد. برای همینه که به اول مهر حسی دو گانه دارم. هم دوستش دارم هم ازش بدم می آد. خاطره دوازده سال اول مهر من، به اضافه هشت اول مهری که تا پایان دوران دانشگاه گذروندم تقابل همین حس دو گانه است. هنوز هم که اول مهر می آد اون خوشی و سرخوشی اول مهر همراهه با ترس، با نفرت از جنگ. آره شاید خیلی هایی که همه چیزشونو جنگ گرفته بگن شما پایتخت نشین هایی که از جنگ فقط حمله های شبانه صدای بمب و موشک رو درک کردید چه مرگتونه؟ اما هر کدوم ما به اندازه سهمی که از این حمله بردیم روزهای سوخته زندگیمون ورق می زنیم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:35 AM

|

Saturday, September 20, 2008

خیال نکن هر گردی گردوئه


بش گفتم: هی خیال نکن هر گردی گردوئه ماست. داش چاییدی. باور کن. ما از اوناش نیسیم. درسه آقا بالا سر نداریم درسه. اما آقای خودمون و خانوم خودمونیم. حالیت شد؟ گف:حالا مگه چی گفتم؟ گفتم: هی واس ما لفظ قلم نشو. ما جنس شوما رو خوب می شناسیم. از اون ننه ات که پسون گذاش دهنت بهتر ذات خرابتو شناختم. فک کردی حالا که ما یکه و یالقوزیم می تونی بیایی و هر غلطی دلت خواس بخوری؟ هان پیش خودت گفتی یه کندوی عسل. مام یه انگش بزنیم توش. نه داش خیالی شدی. این عسل یه زنبور کارگر داره که مثل شیر مواظبش. دس کج بذاری همچی با نیش می کوبونه توی انگشش که نفهمی از کجا خوردی. شیرفهم شد. در اومد یهو گف:آخه خاطرخواهی رو چیکار کنم. خاطرتو می خوام. یه پوزخندی زدم و یه شیشکی کشیدم به هیکلش. ا ا نامرد. بر بر تو چشای من نیگا می کنه و می گه خاطرمو می خواد. بش گفتم:« داش می گم چاییدی نمی فهمی. این حرفا رو چه به قد و قواره تو. ببین بذار خیالتو راحت کنم من از تو بدم می آد فهمیدی. کینه شتری دارم بهت. هان چیه چی رو نیگا می کنی. امروزمو ببین و حسرت می خوره. داش. آره من کینه شتری دارم. این کینه مال امروز و دیروز نیس. یه عمره می فهمی. یه عمره که ازت بدم می آد. باز تو چشام نیگا کرد و گف: زلیخا چرا این طوری می کنی. می دونی من چقد خاطرتو می خوام. گفتم:حالا خاطرمو می خوای که این طور از تو زدم بالا. هان ده سال پیش که یه جوجه بچه بودم که قرار بود زیر دستت کار کنم هم خاطرمو می خواسی. یادت رفته اون روزهایی رو که من توی اون کارگاه کوفتی تو مثه سگ جون می کندم و تو موقع پول دادن هر چی ایراد بود می ذاشتی روی کار منو. یادته می گفتی حمال هایی مثه تو راه دارن تا خانوم شن. اون موقع خانوم بودم. هان چی شد چرا اون موقع منو ندیدی؟ حالا که برای خودم کسی شدم و اعتبارم از تو بیشتره یادت افتاده که زلیخا رو دوس داری. نه دیگه می گم چاییدی. اون موقعی باس زلیخا رو می دیدی که تو اون بالا بودی و من اون پایین . اون موقعی که زلیخا گرگ نشده بود مثه تو. هی ببین امروز منو تو با هم برابریم. باورت نمی شه ببین. همون روزی که با فخر تو چشام نیگا کردی و از کاری که بخاطرش سه شبان روز بیدار بودم و ایراد گرفتی و انداختیش توی سطل زباله و گفتی مزد این هفته ات رفت توی زباله تا کار یاد بگیری؛ از همون روزی که تصمیم گرفتم به هر زوری شده از تو بزنم بالا ازت منتفر شدم و با تنفر از تو از رفتم بالا. قد کشیدم و شدم عین تو. حالا باییست و ببین که من از تو رفتم بالا و می تونم لهت کنم...........نه داش این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
پ.ن: این روزها هم سکوتم از کلماتیه که گم کردم و هم از مشغول بودنم به تمام کردن کاری که حداقل شش ماه پیش باید تموم می شد. ممکنه غیبتم از این جا باز هم بسیار شود. شایدم نه. دنیا رو چه دیدیم. شاید مثل این داستان که نمی دونم چرا یک دفعه اومد باز واژه ها به سراغم بیاد و اونوقت منم که باز نمی تونم مهارشون کنم و همراهشون مسافر کوپه شماره هفت می شم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:05 PM

|

Monday, September 15, 2008

پاک کردن صورت مسئله


در نهايت سادگي« مجلس به يک فوريت انحلال سازمان ميراث فرهنگي راي داد» و خط بطلان کشید به یک دوره طولانی کارشناسی که از حدود سال 80 تا 83 انجام شد. به اين ترتيب و در صورتي كه اين طرح در مجلس راي بياورد سازمان پر طمطراق ميراث فرهنگي، گردشگري و صنايع دستي با چهار پنج سال عقبگرد منحل مي‌شه و دو بخش اولش تبديل به بخشي از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي مي‌شود و بخش سومش هم كه صنايع دستي بيچاره است مي ره زير نظر وزارت صنايع. اين هم روشيه كه مجلس هشتم كه قرار بود همسو با دولت مهروز نهم باشه براي حذف اسفندیار روئين تن احمدی نژاد و شايد هم براي زدن تير به تخم چشمش پيش گرفتند. اما ظاهرا مجلسي ها فراموش كردند كه به جاي پاك كردن صورت مسئله بهتر راه آسونتري را براي حلش پيدا كنند.
اگر چه مدتيه كه ميراث فرهنگي حوزه‌ام نيست و سعي مي كنم خيلي خبرهاشو پيگيري نكنم اما اين خبر خبري نيست كه بشه راحت ازش گذشت. اين خبر رو كه خوندم دلم گرفت. ياد اون روزهاي اولي افتادم كه تازه خبرنگار شده بودم و توي حوزه ميراث فرهنگي مي نوشتم، ياد اون دوره اي كه گزارش‌هايي درباره وضعيت بد دارلفنون و راهنمايي توي موزه‌هاي بزرگ شهر نوشتم، ياد روزهاي سعد آباد و نياورون ميراث خبر. ياد اون روزهايي كه بالاخره با تلاش سيد محمد بهشتي و همراهانش اون ساختمان منحصر به فردي را كه حسين امانت براي اداره صنايع ظريفه ساخته بود را از معاونت ميراث فرهنگي تبديل كردند به سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري كشور كه رئيسش معاون رئيس جمهور مي‌شد. چه روزهايي بود اون روزهايي كه مجلس اصلاح‌طلب ششم حكم بر ادغام سازمان ميراث فرهنگي و سازمان ايرانگردي و جهانگردي به عنوان سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري داد. اين اتفاق بايد خيلي زودتر از اين ها براي ميراث فرهنگي مي افتاد و بالاتر از اين بايد يكي از وزارت‌خانه‌ها مي شد چون با توجه به قدمت بيش از 10 هزار سال و اين قدمت بالقوه‌اي كه داشت حق ميراث فرهنگي بود كه در كنار صنايع و رفاه و ساير وزارت‌خانه ها سهمي در دولت داشته باشد. وزارت ميراث فرهنگي و توريسم موضوع عجيب و غير قابل دسترسي هم نبود در بسياري از كشورها كه تاريخ و فرهنگشان غناي ايران را ندارد و جاذبه هاي گردشگريشان كمتر است دو وزارت‌خانه مستقل ميراث فرهنگي و گردشگري يا توريسم دارند. اما خوب همين كه سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري با هم ادغام مي شد و از زير اداره وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي خارج مي شد هم يه نقطه اميد بود. ديگه سازمان قرار نبود منتظر بماند كه آب باريكه‌اي را كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي بعد از كلي جرح و تعديل از بودجه ناچيز خودش مي داد به دستش برسه. طرح‌هاي ملي كه از صد سال پيش مانده بود به پايان مي رسيد و ميراث فرهنگي مي توانست به فضاهاي بيشتري فكر كند و اميدوار باشد كه موضوعي مثل جيرفت اتفاق نيافتد. قدرت چانه زني بر سر فرهنگ و گذشته بيشتر مي شد. اميدهايي كه در زمان مرعشي هر چند با تاكيد او بر توسعه گردشگري همراه بود اما به دليل قرار گرفتن سيد محمد بهشتي در سمت مهمترين معاون سازمان روز به روز پررنگ مي شد. اما دولت مستعجل مرعشي با به قدرت رسيدن دولت نهم به پايان رسيد و رئيس دولت در اولين اقدام دو نفر از نزديكترين يارانش را بر راس دو سازمان زير نظر خود گذاشت. يكي علي آبادي بود كه سكان وزرش را به دست گرفت و يار گرمابه و گلستانش یعنی اسفندیار رحیم مشاعی را در سمت رسمی ریاست سازمان میراث فرهنگی و گردشگری گذاشت. این انتخاب اگرچه با نفوذی که مشاعی بر رئیس دولت داشت در نخستین روزها دل بسیاری از دلسوزان میراث فرهنگی را گرم کرد اما تنها یک ماه بعد از انتساب جناب مشاعی به ریاست سازمان و همزمان با سفرش به انگلستان مشخص شد که ظاهرا این سمت یه بخشی از ماموریتی که به عهده رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری است. ماموریتی که در سه سال پیش روز به روز جدی تر از دیروز می شد. از طرف دیگه قلع و قمعی بود که مشاعی از زمان حضورش در سازمان انجام داد و از سید محمد بهشتی تا بیشتر کارشناس ها را از کار بیکار کرد و به جایشان کسانی را گذاشت که هیچ آشنایی با حوزه تحت مدیریتشان نذاشتند. از آن قائم مقامش که سه سال است در خواندن تاریخ جنگ جهانی مانده و تعریفش از تاریخ و میراث فرهنگی است که اسکلت هایی که زیر خاک پیدا می شود تنها حامل یک پیام است که به ما نشان دهد که خلقت خداوند چقدر عظیم است. ملک زاده که در سه سال گذشته هیچ تاجی بر سر گردشگری نزد و هنوز فکر می کنه تخت جمشید را رو به قبله ساختند تا شاهکار بزرگش که عزل محمد رضا کارگر مدیر موزه ملی بود و جایگزینی محمد رضا مهراندیش رئیس اسبق روابط عمومی سازمان که تنها چهار با پاشو توی موزه گذاشته بود که یکی از اون ها گردش های دوره مدرسه اش بود؟! بگذریم از طرح هایی که در این چند سال در حوزه میراث مسکوت ماند و از آن صنایع دستی مادر مرده. که بقول یه دوستی که یک بار گفت تا زمانی که اسفندیار رئیس سازمان میراث فرهنگی است باید فاتحه نقش رستم را خواند.
موضوع جالب دیگری که در این چند ساله درباره مشاعی مطرح بود سکوت رئیس دولت در مورد گندهایی بود که هر از چند گاهی به مشاعی این طرف و آن طرف می زد. از آن شرکت در مجلس رقص در ترکیه تا انتشار مصاحبه اش در مورد حجاب و بعد جریان مهمانی آنچنانی توی کیش تا این آخری که گفته بود ما با اسرائیل مشکلی نداریم. از همون روز اولی که مشاعی این حرف را زد آن قدر با اطمینان صحبت کرد که معلوم بود هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. مگه نه این که توی بحبوحه جار و جنجال به قول جناب مشاعی مطبوعات زنجیره ای و اظهار نظر خیلی ها توی تمام مراسم مشاعی مثل همون زمونی که احمدی نژاد توی سازمان ملل نشسته بود، یا اون روزی که با افتخار نشسته بود زیر تابلوی مجمع کشورهای خلیج عربی مشاعی پشت سرش ایستاده بود. انگار رئیس دولت نهم با این کار قصد داشت تا به همه کسانی که به مهمترین معاونش تهمت زدند و خواستار عزلش شدند دهن کجی کند و ثابت کند این اسفندیار واقعا رویین تن است. ظاهرا نماینده های مجلس هم فهمیدند ایشان در دایره امنیت قرار دارد و رئیس دولت سکوت پیشه کرده تا آب از آسیاب بیافتد و پدر عروسش دوباره از انزوایی که برایش به وجود آمده بیرون بیاید و جواب دندان شکنی به تمام مخالفانش بدهد. شاید نمایندگان مجلس هم برای همین این گونه شتابزده عمل می کنند. غافل از این که چقدر این عقبگرد به ضرر فرهنگ و تاریخ و گردشگری این مملکت است و تازه حذف سازمان و بردنش زیر نظر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شاید این دایره امنیت را بیشتر کند؟
با این همه اگر این طرح رای بیاورد و یا نیاورد؛ اگر سئوال از احمدی نژاد شکل عملی بگیرد یا نگیرد و اگر مشاعی برود یا بماند تنها چیزی که در این میان آسیب خواهد دید میراث فرهنگی ، گردشگری و صنایع دستی که در این چند سال هم با قضا و قدر همراه بوده.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:51 AM

|

Wednesday, September 10, 2008

دنياي آرزوهاي كودكي


دنياي عجيب و خارق‌العاده‌اي داره اين دنياي رول دال. اين روزها درگير خواندن مجموعه‌اي از كارهاي رول دال هستم. مردي كه بيشتر آمريكايي‌ها و مردم ديگر دنيا به يادش لباس زرد پوشيدند كه رنگ مورد علاقه‌اش بود. اگرچه از دوران كودكي با اسم رول دال به خاطر داستان بي‌پايان به همراه تالكين آشنا شدم. چند سال پيش بنفشه محمودي دوست عزيزم مجموعه‌اي از كارهاي رول دال بهم داد. توي يكيش نوشته بود سعي كن براي دست يافتن به آرزوهات آن ها را بزرگتر از آن چيزي كه هست بيني توي يكي ديگه اش هم نوشته بود كه مثل رول دال به ياد كودكي‌ها با آرزوهات زندگي كن. حال ا اين روزها با خواندن چارلي و كارخانه شكلات و آسانسور شيشه‌اي و انگشت جادويي؛ هلوي غول‌پيكر و ... حسابي رفته به دنياي كودكي‌هام. داستان‌هايي كه يك دفعه تو را مي‌برد تا ته ته دنيايي افسانه‌ها آرزوهايي كه هر كدام از ما از كودكي داشتيم و به خاطر بزرگ شدن آن ها را فراموش كرديم. داستان آدم‌هايي كه عين خودمان هستند فرقي با ما ندارند تنها فرقشان اين است كه آن ها آرزوهاي كودكيشان را فراموش نكردند و با آن ها زندگي مي‌كنند و آن ها را به دست مي آورند. داستان كارخونه‌اي كه شكلات براي بچه‌ها مي‌سازه و همين شكلاته كه آرزوهاي بچه فقيري مثل چارلي رنگ حقيقي مي‌ده. اين روزها رول دال منو برده تا كودكي‌هام به آرزوهايي كه مي‌تونم بهشون برسم كافي كه مثل بچگي‌هام با تمام وجود حسشون كنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:51 PM

|

Tuesday, September 09, 2008

اندر فوايد اخبارهاي تلويزيوني

اين تلويزيون بخصوص اخبارش يه وقت‌هايي از صد تا فيلم سينمايي و كمدي بيشتر سرگرم مي‌كنند. بخصوص زمان‌هايي كه خانواده نباشند و مجبور باشي از تلويزيون به عنوان هم خانه استفاده كني. ديشب حدود ساعت هفت كنار تلويزيون داشتم كتاب مي‌خواندم كه يك گزارش حواسمو پرت كرد. توي مجموعه گزارش‌هايي بود كه باشگاه خبرنگاران جوان براي اخبار 7 تهيه مي كنه. گزارش درباره رپرتاژ آگهي بود. نكته قابل توجه در اين گزارش اين بود كه با يك عده آدم مصاحبه شده بود كه در مورد معايب رپرتاژ آگهي مي‌گفتند اما موضوع خنده دار در اين بود كه اين آدم هاي ناشناس فقط عنوانشون مدير مسئول روزنامه يا سردبير بود. اما اين كه مدير مسئول كدوم رسانه معلوم نبود. بعد از اون هم يك گزارش پخش كرد يك مسجد قديمي و البته قديمي‌ترين امام جماعت تهران را نشان مي‌داد. اما در اين گزارش پنج دقيقه اي و قبل و بعدش اصلا اشاره نشد كه اين مسجد كجاي تهران قرار دارد؟! البته اين يك نمونه عيني از اشتباهات زياد خبرنگاران صدا و سيما بود كه عناصر اصلي خبر را حذف مي‌كنند. تا آن جايي كه سواد ناقص من از ادبيات مطبوعاتي قد مي دهد هر خبر 7عنصر اصلي يا 7 wh داره كه اولين اصل نوشتن خبر و گزارش است و اخبار تلويزيوني هم از اين موضوع مستثني نيستند اما بارها در اخبار ديدم كه توي اخبار تلويزيون كه بايد مهمترين رسانه از نظر صحت خبر باشه چندين عنصر اصلي حذف مي شه و هيچ كس هم نيست كه به اين موضوع توجهي بكند.
پ.ن: ديشب بعد از دو روز متناوب ديدن زير نويس مصاحبه با دبيركل حزب‌الله توسط خبرنگار نور چشمي واحد مركزي خبر يعني كامران نجف‌زاده را اخبار شبكه دوم نشون داده شد. آخرشم نفهميدم اين مصاحبه لوس و بي‌مزه كه نصفيش در مورد اين بود كه محبوبت حزب‌الله توي لبنان چه جوريه و چرا سيد حسن نصرالله اين طور با حرارت حرف مي زنه نظرش درباره شهادت پسرش چيه اين همه تبليغ داشت؟! طرف اين آقاي خبرنگار فكر كرده بود سيد حسن نصرالله هم احمدي نژاده كه ازش درباره ساعتش و نمي دونم عروسي پسرش بپرسه. بعد هم اين سئوال براي من باقي موند كه سيد حسن نصرالله كه فارسي خوب بلده وقتي ازش فارسي سئوال مي شه به چه دليلي عربي جواب مي‌ده؟البته شايد جواب اين سئوال منو داده بودند اما چون من سر و ته مصاحبه رو نديدم از اين موضوع عقب ماندم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:36 PM

|

Thursday, September 04, 2008

چند روزه که اسم و واژه مرگ همه ذهنم را پر کرده است. این از اون فکرایی که هر چند وقت یک بار به یه دلیلی به سراغ هر کدوممون می آد. فرقی هم نمی کنه چه دلیلی داشته باشد. فکر این که اگر این مهمان خوانده و ناخوانده یه دفعه به سراغ هر کدام از ما بیاد، چه اتفاقی می افته و بعدش هم دیگران چی درباره ما می گویند و از این حرف ها. راستش همه این فکر و حرف و حدیث ها از اون جایی شروع شد که بعد فوت محسن رسول اف عکاس جوانی که توی اون هواپیمایی بود که توی بیشکک سقوط کرد می خواستم یه چیزی در موردش بنویسم که برخوردم به وبلاگش و آخرین عکس و پستی که چند ساعت پیش از سوار شدن به اون پرواز مرگ روی وبلاگش گذاشته بود. کامنت هاشو دیدم که دوستاش براش پیغام گذاشته بودند . این فکر توی ذهنم پر شد که خودش زمانی که داشته این پست را روی وبلاگش می گذاشته به مردن فکر می کرده و البته این فکر که این وبلاگ ها بعد از مرگ صاحبش چی می شه؟ این فکر توی چند روز گذشته که به خاطر فوت یکی از نزدیکانم قرار بود بیام مشهد بیشتر شد. بخصوص زمانی که توی هواپیمایی نشسته بودم به این فکر کردم اگه این پرواز هم سقوط کنه این اتفاق برای من هم می افته؟ بعد به این فکر افتادم که واقعا مرگ زمانی که بیاد همش یک لحظه است و حتی فرصت نمی کنی که بهش فکر کنی. اما این لحظه کی می آد معلوم نیست؟ می دونم که مرگ برای هر کدوم از ما در هر دوره ای از زندگی یه معنی می ده. خود من بچه که بودم فکر می کردم این که می گن یکی مرده یعنی یه دست بزرگ یه شب می آد از توی تختش بر می داره و بعد می بره یه جای دیگه. معنی ندیدن برای همیشه می داد. آخه هر کی رو می گفتن مرده یعنی که دیگه نمی بینمش. مرگ برام معنی سفر می داد. هر چند که اولین بار که مرگ را دیدم چهار ساله بودم و توی همون راهپیمایی های انقلاب یه نفر تیر خورد و از پهلوش خون جاری بود و چند لحظه فریاد می زد. من نمی فهمیدم که چرا مامانم و بابام چشمای من و مرجان را گرفتند و به طرف خونه راه افتادیم. مامان تا چند روز مریض بود. بعدش شوهر عمه پدرم. ما خیلی عجله ای رفتیم مشهد خونه اشون. صندلی که آقای دربان روش می شست خالی بود و یه پارچه مشکی روش بود. دختر عمه هام که نوه های همین شوهر عمه بودند می گفتند آقا بزرگ مرده و من فکر می کردم رفته یه سفر دور. بعدش پسرخاله و خاله پدرم که پشت سر هم رفتند. اولین بار که حس کردم مرگ قوی تر از اون دستیه که آدم ها رو ببره زمانی بود که خبر مردن بهروز نوه خاله پدرم که توی همون شش هفت سالگی خیلی دوستش داشتم را شنیدم. بعدش بود که فهمیدم که آدم ها که می میرن می برن زیر خاک. بعدش مرگ برام یه چیز دیگری بود. شد تاریکی و خاک. هر چی گذشت مرگ برام ترسناک می شد. آخه از هفت سالگی به بعد مرگ یعنی بهشت جهنم. یعنی فشار قبر یعنی عذاب، یعنی نکیر و منکر. یعنی روز هزار سال و پل صراط. مرگ تا سال ها آن چیزی بود که توی کتاب دینی بهمون یاد می دادند. یعنی روزی که فرشته ای می آد تا نامه اعمالتو بده دست راست و چپت.....از مرگ و کلاس های دینی بدم می اومد. به خاطر همین تصویرهای وحشتناک...
اما حالا باز مرگ برای من یه معنی دیگه می ده. بعد از دو تا تجربه خودخواسته مرگ برام ترسناک نیست. حداقل به اندازه اون تصویری که توی دوره مدرسه داشتم. حالا می دونم این اتفاقیه که هر روز ممکنه به سراغ هر کسی بیاد. شاید همین امروز خودم یک بار دیگه تجربه اش کنم. هر چند که با همه حرف های سهراب در مورد مرگ موافق نیستم اما به این جمله اش ایمان دارم که مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارانه یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاریست................

پ.ن: به خاطر اون دلیلی که گفتم تا روز جمعه مشهد هستم بر گشتم حتما یه مطلب تازه دارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:19 PM

|