کوپه شماره ٧

Saturday, September 20, 2008

خیال نکن هر گردی گردوئه


بش گفتم: هی خیال نکن هر گردی گردوئه ماست. داش چاییدی. باور کن. ما از اوناش نیسیم. درسه آقا بالا سر نداریم درسه. اما آقای خودمون و خانوم خودمونیم. حالیت شد؟ گف:حالا مگه چی گفتم؟ گفتم: هی واس ما لفظ قلم نشو. ما جنس شوما رو خوب می شناسیم. از اون ننه ات که پسون گذاش دهنت بهتر ذات خرابتو شناختم. فک کردی حالا که ما یکه و یالقوزیم می تونی بیایی و هر غلطی دلت خواس بخوری؟ هان پیش خودت گفتی یه کندوی عسل. مام یه انگش بزنیم توش. نه داش خیالی شدی. این عسل یه زنبور کارگر داره که مثل شیر مواظبش. دس کج بذاری همچی با نیش می کوبونه توی انگشش که نفهمی از کجا خوردی. شیرفهم شد. در اومد یهو گف:آخه خاطرخواهی رو چیکار کنم. خاطرتو می خوام. یه پوزخندی زدم و یه شیشکی کشیدم به هیکلش. ا ا نامرد. بر بر تو چشای من نیگا می کنه و می گه خاطرمو می خواد. بش گفتم:« داش می گم چاییدی نمی فهمی. این حرفا رو چه به قد و قواره تو. ببین بذار خیالتو راحت کنم من از تو بدم می آد فهمیدی. کینه شتری دارم بهت. هان چیه چی رو نیگا می کنی. امروزمو ببین و حسرت می خوره. داش. آره من کینه شتری دارم. این کینه مال امروز و دیروز نیس. یه عمره می فهمی. یه عمره که ازت بدم می آد. باز تو چشام نیگا کرد و گف: زلیخا چرا این طوری می کنی. می دونی من چقد خاطرتو می خوام. گفتم:حالا خاطرمو می خوای که این طور از تو زدم بالا. هان ده سال پیش که یه جوجه بچه بودم که قرار بود زیر دستت کار کنم هم خاطرمو می خواسی. یادت رفته اون روزهایی رو که من توی اون کارگاه کوفتی تو مثه سگ جون می کندم و تو موقع پول دادن هر چی ایراد بود می ذاشتی روی کار منو. یادته می گفتی حمال هایی مثه تو راه دارن تا خانوم شن. اون موقع خانوم بودم. هان چی شد چرا اون موقع منو ندیدی؟ حالا که برای خودم کسی شدم و اعتبارم از تو بیشتره یادت افتاده که زلیخا رو دوس داری. نه دیگه می گم چاییدی. اون موقعی باس زلیخا رو می دیدی که تو اون بالا بودی و من اون پایین . اون موقعی که زلیخا گرگ نشده بود مثه تو. هی ببین امروز منو تو با هم برابریم. باورت نمی شه ببین. همون روزی که با فخر تو چشام نیگا کردی و از کاری که بخاطرش سه شبان روز بیدار بودم و ایراد گرفتی و انداختیش توی سطل زباله و گفتی مزد این هفته ات رفت توی زباله تا کار یاد بگیری؛ از همون روزی که تصمیم گرفتم به هر زوری شده از تو بزنم بالا ازت منتفر شدم و با تنفر از تو از رفتم بالا. قد کشیدم و شدم عین تو. حالا باییست و ببین که من از تو رفتم بالا و می تونم لهت کنم...........نه داش این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
پ.ن: این روزها هم سکوتم از کلماتیه که گم کردم و هم از مشغول بودنم به تمام کردن کاری که حداقل شش ماه پیش باید تموم می شد. ممکنه غیبتم از این جا باز هم بسیار شود. شایدم نه. دنیا رو چه دیدیم. شاید مثل این داستان که نمی دونم چرا یک دفعه اومد باز واژه ها به سراغم بیاد و اونوقت منم که باز نمی تونم مهارشون کنم و همراهشون مسافر کوپه شماره هفت می شم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:05 PM

|

<< Home