کوپه شماره ٧

Thursday, September 04, 2008

چند روزه که اسم و واژه مرگ همه ذهنم را پر کرده است. این از اون فکرایی که هر چند وقت یک بار به یه دلیلی به سراغ هر کدوممون می آد. فرقی هم نمی کنه چه دلیلی داشته باشد. فکر این که اگر این مهمان خوانده و ناخوانده یه دفعه به سراغ هر کدام از ما بیاد، چه اتفاقی می افته و بعدش هم دیگران چی درباره ما می گویند و از این حرف ها. راستش همه این فکر و حرف و حدیث ها از اون جایی شروع شد که بعد فوت محسن رسول اف عکاس جوانی که توی اون هواپیمایی بود که توی بیشکک سقوط کرد می خواستم یه چیزی در موردش بنویسم که برخوردم به وبلاگش و آخرین عکس و پستی که چند ساعت پیش از سوار شدن به اون پرواز مرگ روی وبلاگش گذاشته بود. کامنت هاشو دیدم که دوستاش براش پیغام گذاشته بودند . این فکر توی ذهنم پر شد که خودش زمانی که داشته این پست را روی وبلاگش می گذاشته به مردن فکر می کرده و البته این فکر که این وبلاگ ها بعد از مرگ صاحبش چی می شه؟ این فکر توی چند روز گذشته که به خاطر فوت یکی از نزدیکانم قرار بود بیام مشهد بیشتر شد. بخصوص زمانی که توی هواپیمایی نشسته بودم به این فکر کردم اگه این پرواز هم سقوط کنه این اتفاق برای من هم می افته؟ بعد به این فکر افتادم که واقعا مرگ زمانی که بیاد همش یک لحظه است و حتی فرصت نمی کنی که بهش فکر کنی. اما این لحظه کی می آد معلوم نیست؟ می دونم که مرگ برای هر کدوم از ما در هر دوره ای از زندگی یه معنی می ده. خود من بچه که بودم فکر می کردم این که می گن یکی مرده یعنی یه دست بزرگ یه شب می آد از توی تختش بر می داره و بعد می بره یه جای دیگه. معنی ندیدن برای همیشه می داد. آخه هر کی رو می گفتن مرده یعنی که دیگه نمی بینمش. مرگ برام معنی سفر می داد. هر چند که اولین بار که مرگ را دیدم چهار ساله بودم و توی همون راهپیمایی های انقلاب یه نفر تیر خورد و از پهلوش خون جاری بود و چند لحظه فریاد می زد. من نمی فهمیدم که چرا مامانم و بابام چشمای من و مرجان را گرفتند و به طرف خونه راه افتادیم. مامان تا چند روز مریض بود. بعدش شوهر عمه پدرم. ما خیلی عجله ای رفتیم مشهد خونه اشون. صندلی که آقای دربان روش می شست خالی بود و یه پارچه مشکی روش بود. دختر عمه هام که نوه های همین شوهر عمه بودند می گفتند آقا بزرگ مرده و من فکر می کردم رفته یه سفر دور. بعدش پسرخاله و خاله پدرم که پشت سر هم رفتند. اولین بار که حس کردم مرگ قوی تر از اون دستیه که آدم ها رو ببره زمانی بود که خبر مردن بهروز نوه خاله پدرم که توی همون شش هفت سالگی خیلی دوستش داشتم را شنیدم. بعدش بود که فهمیدم که آدم ها که می میرن می برن زیر خاک. بعدش مرگ برام یه چیز دیگری بود. شد تاریکی و خاک. هر چی گذشت مرگ برام ترسناک می شد. آخه از هفت سالگی به بعد مرگ یعنی بهشت جهنم. یعنی فشار قبر یعنی عذاب، یعنی نکیر و منکر. یعنی روز هزار سال و پل صراط. مرگ تا سال ها آن چیزی بود که توی کتاب دینی بهمون یاد می دادند. یعنی روزی که فرشته ای می آد تا نامه اعمالتو بده دست راست و چپت.....از مرگ و کلاس های دینی بدم می اومد. به خاطر همین تصویرهای وحشتناک...
اما حالا باز مرگ برای من یه معنی دیگه می ده. بعد از دو تا تجربه خودخواسته مرگ برام ترسناک نیست. حداقل به اندازه اون تصویری که توی دوره مدرسه داشتم. حالا می دونم این اتفاقیه که هر روز ممکنه به سراغ هر کسی بیاد. شاید همین امروز خودم یک بار دیگه تجربه اش کنم. هر چند که با همه حرف های سهراب در مورد مرگ موافق نیستم اما به این جمله اش ایمان دارم که مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارانه یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاریست................

پ.ن: به خاطر اون دلیلی که گفتم تا روز جمعه مشهد هستم بر گشتم حتما یه مطلب تازه دارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:19 PM

|

<< Home