کوپه شماره ٧

Wednesday, September 24, 2008

جنگ زده


خانم طلوعی بهمون یاد داده بنویسیم بابا آب. من لا به لای بازیگوشی هام سه صفحه بابا آب نوشتم. فقط مشکلم این که نمی تونم آی با کلاه رو بین دو خط صاف بنویسیم. خانم طلوعی می گه درست می شه. صبح می شینم بین حمیده و سعیده. حالا می دونم حمیده عینک می زنه اون یکی سعیده است. در کیفمو باز می کنم. حالا دیگه پر شده از خورده مدادهای تراش شده قرمز و سیاه و رنگی. از 24 رنگ مداد رنگیم دو سه تاش نیست. نمی دونم این آبیه رو کجا گذاشتم. آشغال آبنبات چوبی هم افتاده کنار جعبه خالی اسمارتیزی که پریروز خوردم. بالاخره از لای کاغذهای تیکه تیکه و بقیه چیزایی که توی کیفمه مدادمو پیدا می کنم. چند روزیه که توی کلاسمون دو تا همکلاسی جدید اومده. انگار خواهرن مثل منو مرجان. اما یکیشون کوچیکتره. هر دوشون مانتوی طوسی بلند پوشیدن با مغنه های سورمه ای که عین خانم مدیر کشیدن روی پیشونیشون. تازه اون بزرگه بیرون از مدرسه که می خوان برن چادر سرش می کنه و عین معصوم جون رو می گیره. بیتا می گه بابای این دوتا که اسمشون محدثه و مبارکه است آخونده. همسایه مونا این ها هستند. مونا می گه محدثه دختر بزرگ خونه است. مامانشون مریضه و نمی تونه کار کنه همه کارها رو اون می کنه برای همین هم یکسال دیر اومده مدرسه. ساکت تر از خواهرشه. من از مانتوی طوسی خوشم نمی آد. اما محدثه رو دوست دارم. خانم طلوعی می آد مقشامونو ببینه که در کلاس باز می شه و سرور جون که پارسال معلم آمادگیمون بود و حالا ناظممون شده دست یه دختری رو گرفته . می گه این دوست جدید شماست. از خرمشهر اومده. خونه اشونو عراقی ها گرفتن. اسمش الهامه. می گه ما جنگ زده ایم. من نمی فهمم جنگ زده یعنی چی؟ اما بعد که الهام می گه می فهم جنگ زده یعنی کسی که خونه اشو عراقی ها گرفتن می فهمم یعنی بی خانمان.
گیتی خانم مامان سحر و سپیده همسایه امون می گه تو مسجد دارن کمک جمع می کنن برای جنگ زده ها. مادرجان می گه من یک کم وسایل دارم. به محمود و محمد هم می گم لباس جمع کنن.
دلم برای مامانم تنگ شده. اما گریه کردن بلد نیستم. بهانه می گیرم و از دیوار راست بالا می رم. سر کوچه تو مغازه اسباب بازی فروشی آقا سعید یه جعبه اسباب بازی می بینم. به مرجان می گم عمو رو مجبور می کنم تا شب برام بخره. می خنده می گه: فکر کردی. اما من از بعد از ظهر بهانه گیری می کنم. غرغر می زنم و بعد عین خاموشی شبونه می زنم زیر گریه و صدای گریه ام با صدای بمب ها و ضدهوایی ها قاطی می شه و اعصاب همه رو بهم می ریزه. مادرجان می گه کی می شه مامانش بیاد ما رو از دست این راحت کنه. بچه نیست. عمو هی می گه ساکت اما من ساکت نمی شه پامو توی یک کفش کردم من اون اسباب بازی رو می خوام. می آد می زنه توی گوشم. من بیشتر گریه می کنم. می گه ساعت خیلی دیره. اما خونه آقا سعید بالای مغاز اشه. مجبور می شه ساعت ده آقا سعید رو بیدار کنه. شب که می خوام بخوابم اسباب بازی جدیدم توی بغلمه.
فردای همون روزه که می ریم مدرسه بهمون می گن بجای مانتوی آبی باید مانتوی طوسی بپوشیم. اما من از مانتوی توسی بدم می آد.
چند روز بعد که مامان و بابا می آن برای منو مرجان و فهیمه کلی سوغاتی آوردن. میون همه سوغاتی ها یه مغنه سفید آورده که یک کلاه داره. خیلی خنده دار می شم. مامان می ره برای هر دومون دو تا مانتوی طوسی می گیره با مغنه های مشکی. کیفم دوباره مثل روز اول مدرسه می شه. مرتب و منظم. دفتر مشقم هم با اتو صاف می کنه. اما خودشم می دونه دوباره عصری که برگردم چونه مغنه چپه است و کیفم همون جوری که دیروز بوده.
پ.ن: کلاس اول و خاطراتش خیلی بیشتر از این هاست.خاطرات روزهایی که زیر سایه جنگ گذشت. از روزهای بعدی که گذشت. دوم سوم و.. اما شاید هم یه روزی نوشتم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:09 PM

|

<< Home