کوپه شماره ٧

Sunday, November 01, 2009

چشما دروغ نمی‌گه

می‌گم: چشما دروغ نمی‌گه

می‌خندی و می‌گی: باز داری خودتو گول می‌زنی.

می‌گم: باورم نمی‌شه، اون نوازش‌ها، لمس دستاش، صدای گرمش... همه دروغ بود؟؟؟

سری تکون می‌دی و می‌گی: تو آدم نمی‌شی

می‌گم: برام سخته باور کنم که بهم رو دست زده

می‌گی: خوب برای این که رو دست رو تو خوردی اون نزده. تویی که هی داری خراب می کنی. این یکی هم یکی از همون هزارتا رودستیه که روزگار بهت زده و تو نگرفتیش... می‌فهمی نگرفتی

می‌پرسم: آخه کجای کارم اشتباه بود؟ من که این بار همه حواسمو جمع کردم....با چشم باز انتخاب کردم

می‌گی: دفعه قبلم همینو گفتی. ببین تو یه دایره گذاشتی و داری دور اون می‌چرخی همین...

نگاهش می‌کنم و می‌خوام چیزی بگم که یک دفعه نفسی تازه می کنه و می‌گه: ببین من از این خریت های دائمی تو خسته شدم... بس کن. حالا برو اشکاتو پاک کن و مثل همیشه فکر کن که هیچی نبوده....

می‌گم: خوبم... خیلی خوب

می‌گی: چشما دروغ نمی‌گه...

بعد دستاشو می آره بالا و آروم می‌کشه روی گونه‌اش. اشک های روی گونه‌ام پاک می‌شه پاک پاک. اما دلم هنوز گرفته مثل همیشه می‌خوام اما ازش نمی‌پرسم چرا همیشه این طوری می شه چون می‌دونم جوابم لای بغضی که عکسم توی آیینه داره گم می‌شه... هر دوی ما می‌دونیم چشما دروغ نمی‌گه

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:10 AM

|

<< Home