کوپه شماره ٧
Monday, November 23, 2009
مسافر غریب قطعه 85 پرلاشز

شنيده بودم در ميانه بازار تبريز، قهوه خانه اي است كه مردي در آن جا مي رفت و مي نشست و سيگار مي كشيد و مي نوشت. یادم هست که سال 82 برای اولین بار در دوران عقل رسی به تبریز رفتم یک عصر روز پنج شنبه بود( درست یادم هست عصر روز پنج شنبه ای بیست و چهارم پنجم آذر و همان حوالی بود چون قبلش برای فاتحه خوانی سری به قبر غریق ارس صمد بهرنگی عریز در گورستان قدیمی تبریز رفته بودیم)سر از بازار و اون قهوه خانه در آوردم. قهوه خانه اي بالاي پله هاي تنگ و نامطمئن يكي از دهليزهاي بازار تبريز، مه گرفته از دود قليان و سيگار که موسيقي موزون به هم خوردن استكان نعلبكي ها و قل قل سماور و قليان ها و مرداني كه به زبان آذري با صداي بلند با هم گپ مي زدند در قدم های بیصدای من و همراهم به سکوتی کوتاه اما سردتر از عصر آذری تبریز تبدیل شد. سکوتی با نگاه بیشتر متعجب و کمی خشمگین بعضی از قهوهخانهنشین ها همراه شد و شاگرد قهوهخانهای که به اشاره فکر کنم قهوهچی که سیبلهایش من را به یاد باقرخان میانداخت را به سمت ما کشاند. شاگرد قهوهخانه ترکی میگفت و ما هر دو فارس بودیم اما لابهلای حرفهایش فهمیدیم که ورود من به آن محیط مردانه درست نبود. اما لابهلای صحبتهایش نامی از دهانم پرید. یک بار دیدم برقی به چشمان شاگرد قهوهخانه جست و با دست اشاره به گوشهای از قهوهخانه انداخت و به فارسی با لهجه ترکی شیرینی گفت: همه را او به این جا میکشاند. آقام میگفت آن جا مینشست. .. بقیه حرفهای او را یادم نیست چون خیلی زود آنجا را ترک کردیم. اما در آن لحظه فکر کردم او آن جا نشسته غلامحسین ساعدی را میگویم با آن عینک سیاه رنگ و دارد چشم در برابر چشم را مینویسد... نمایشنامه نویس و نویسندهای که برای من نه بخشی از نوجوانیهایم بود. در یک لحظه همه از جلوی چشمم گذشت. از اولین دیدن فیلم گاو و مش حسن گرفته تا عزاداران بیل و بعد چشم در برابر چشم و همهمههای بینام نشان... خاطره نشستن در سایه درختان آن آلاچیق شیبدار دانشگاه شهید بهشتی در ساعتی که کلاسی نبود و خواندن کتابهای قدیمی و چاپ قبل از انقلاب ساعدی تا کلاسهای نمایشنامهنویسی و ...
بعد از آن حدوده شش هفت باری رفتم تبریز اما دیگر آن قهوهخانه و خلوت دنج ساعدی را پیدا نکردم. نمیدانم شاید آن جا هم مثل کافه فیروز جلال خاطرهای شده است. با این همه ساعدی برای من هنوز نمایشنامه نویسی است که آثارش را دوست دارم. امروز 2 آذر است سالمرگ او ست که جز آثار جاودانه اش، تنها يك سنگ گور غريب در قلعه 85 پرلاشز پاريس، چند قدم آن طرف تر از صادق هدايت، از او به جا مانده است. كه به روي آن نوشته شده. «غلام حسين ساعدي (1985_1935)»
امروز سالمرگ ساعدی است. فکر کنم بیست و چهارمین سالمرگ ساعدیه. بدم نیومد این روز رو که روز خوبی هم بود بعد از حدود سه هفته بد و دلتنگ یادش نکنم با این بخش تاتار خندان.
چقدر خنگ بودم كه علت ترديد و دو دلي اورا هيچوقت نمي توانستم حدس بزنم، و آن شب كه چند ساعتي در اتاقش تنها ماندم، بي دليل طرف گنجه اش رفتم... چه دلهره اي داشتم، اگر يك دفعه در را باز مي كرد و مي آمد تو چه كار مي كردم ؟اما بعد، نيم ساعت بعد، يكساعت بعد، ديگر همه چيز را مي دانستم، همه ي نامه ها را خوانده بودم، پس اينطوري بوده، پاي كس ديگري در ميان بوده كه از راه خيلي دور، و از سال هاي دور، اورا مي خواسته. عكسش را هم ديدم با همان امضايي كه زير هر نامه گذاشته بود. آتش گرفتم و كله ام از شدت كلافگي داغ شد...تا كه روزي گفت: " دارم جمع و جور مي شوم و يكي دو هفته ي ديگر مي روم خارج."...بعد مي خوارگي من شروع شد. شب وروز در تمام مدت، هرچه ساعت حركتش نزديك مي شد، خراب تر مي شدم... هميشه چشم به در داشتم اما از نامه خبري نبود. ديگر تمام شده بود. فقط داغش مانده بود و يك خلأ و بيهودگي بي ثمر كه به جايي نمي رسيد، ولگردي، عرق خوري و كلافگي،در شلوغي، در تنهايي، در شهر، در بيرون شهر، تنها درجمع دوستان آرام بودم. آن هم با يك مشت از اين قرص هاي مرده شور برده."
پ.ن: فیلمنوشت ها ادامه دارد مثل فیلم دیدن هام...
Labels: دل نوشت
<< Home