کوپه شماره ٧
Sunday, February 06, 2011
وطن هر کسی بخشی از وجود اوست ...
سوسن تسلیمی توی آخرین بخش از مصاحبه اش با برنامه تماشا یک جمله ای شبیه به این گفت. فکر کنم گفت وطن آدم همراهش توی چمدانش باهاش می آد هر جای دنیا که می خواد بره.... یا یک جایی درونش... این که دقیقا چه کلماتی رو برای توصیفش به کار برد این قدر اهمیت نداشته باشه اما معنیش این بود به نظرم که وطن آدم ها جزیی جدا نشدنی از وجودشان است و همراهشون مثل پدر و مادری که اونو به دنیا آوردند یا اسمی که براش انتخاب کردند به دنیا می آد و تا لحظه مرگ ازش جدا نمی شه. مصاحبه برنامه تماشا با سوسن تسلیمی – که هر چند ربطی به موضوعی که می خوام بگم نداشته باشه اگر به نظرم متفاوت ترین بازیگریه که تئاتر و سینمای ایران به خودش دید و تکرار شدنی نیست – خیلی ارزشمند و دیدنی بود و پر از تجربه های زنی بود که برای بازیگر ماندن در داخل و خارج از کشورش خیلی سختی کشیده بود، اما به نظرم این جمله آخرش از همه مهم تر بود چون دیدم که همه دوستانم که این روزها این برنامه را به اشتراک گذاشتند هم این نکته را هایلایت کردند. صرف نظر این که سوسن تسلیمی این جمله را گفته به نظر منم این نکته خیلی موضوع مهمی بود که نایی جان باشو غریبه کوچک به اون اشاره کرد. در این چند روزی که این مصاحبه رو بارها دیدم با شنیدن این جمله خیلی به فکر فرو رفتم و به نظرم این مسئله همه ماست. چه ماهایی که در وطن خودمان هستیم چه کسانی که خارج از کشور هستند، این که با دید مثبت و منفی وطن آدم همراهش بدنیا می آد و همه جا باهاش همراهه. این شامل همه ما می شه چه کسایی که دلشون به قول معروف در عشق وطن می تپه و چه اونایی که حس خاصی نسبت به این وطن ندارند و چه آن هایی که وقتی پاشون رو از این مملکت می گذارند بیرون می گویند از اون خراب شده بیرون آمدیم و دیگه وطنمون یک جای دیگه است... همه ما وطنمونو با خودمون حمل می کنیم. راستش این مقدمه بلند رو گفتم که بگم این حس همراهی وطن مثل حسی که من الان دارم خیلی هم دوست داشتنی و خوب نیست. می دونم حاشیه و مقدمه حرف هایی که خواهم گفت بلندتر از متنش خواهد شد اما مجبورم یکی دو تا نکته رو اشاره کنم: اول این که اصلا نمی دونم چرا دارم اجازه می دم این کلمات با همه تناقض هاشون روی کاغذ مجازی تاپیپ بشن و دوم این که حس من نسبت به ایران سرزمینی که بدنم از خاکش شکل گرفته هیچ تغییری نکرده و هیچ قصد توهینی به دوستانی که این جا و خارج از ایران هستند ندارم پس مطلب منو بدون عینک بدبینی و احساسات بخونید. برای من ایران جزیی جدا ناپذیر از وجودمه اما گاهی وقت ها وطنی که بخشی از وجودتت رو باید انکار کنی چون همین تکه وجودت نمی گذاره دیده بشی برای همین با دوستانی که وطنشونو انکار می کنن و بهش می گن خراب شده همدردی می کنم با پوزش از همه دوستان وطن پرستم. راستش را بخواهید به نظرم این که وطن آدم بخشی از وجودشه همیشه حس خوبی نسبت به زادگاهت نیست. بله منم مثل خیلی از شماها بارها وقتی خواستم از ملیتم بگم و بگم ایرانی و ایرانی تبار هستم سرمو بالا گرفتم و صدام نلرزیده اما گاهی وقت ها هم صدام لرزیده که بگم زاده این سرزمینم. نه برای این که وطنم را دوست ندارم به خاطر این که قضاوت درباره وطنم قضاوت درستی نیست و من چون با کسی که داره این قضاوت را می کند همعقیده هستم سرمو می اندازم پایین می گم وطنم...می خوام بگم درسته وطن آدم بخشی از وجودشه که ازش جدا نمی شه اما این وطن درهمه و گاهی وطنت را نه از روی هزاران سال قدمت تاریخی و غنای خاکش که براساس رفتار آدم هاش و گفتار گردانندگانش قضاوت می کنند پس خجالت می کشم از آن دوست افغانی که به جرم مهاجرتی که سرنوشت ناخواسته اش بوده با خفت دستاشو می بندند و با لباس های پاره راهی مرز می کنند و دم مرز رهاش می کنند. بغض می کنم از این که می بینیم پشتوهای همسایه ی شرقی ام رنگ به اسم ایرانم پرت می کنند اما نمی تونم در مقابل این که حکومتی که تابعش هستم به خاطر قدرت نمایی کامیون های سوخت را پشت مرز متوقف کرده با عصبانیتش رو تایید نکنم. تحقیر می شم وقتی دختر لبنانی که با همه می خندد تا به من می رسد و پرچم سه رنگ کشورم را روی بلوزم می بینید اخم می کند و به سمت دیگری می رود اما باهاش همدردی می کنم که سلاح ها و جوانانی که تربیت می شوند که نگذارند آرامش به سرزمینش برگردد نام وطن من را دارند. فریاد توی گلوم حبس می شه در مقابل سفارت هایی که تا به پاسپورت قهوه ای رنگم نگاه می کنند می گویند IRANIAN CITIZEN…NO اما قبول می کنم که ارزش این دفترچه را عملکرد داخل وطنم به اندازه ای پایین آورده که این No لعنتی بخشی از اون باشه. راستش این جمله رو که از سوسن تسلیمی شنیدم نمی دونم چرا بی اختیار یاد پارسال افتادم که کنسول سفارت مصر در امان پایتخت اردن توی ایمیلش نوشت درست است که شما خبرنگار و پژوهشگر تاریخ هستید و به حکم قانون رسمی می توانید به هر کشوری سفر کنید اما چون شما شهروند ایران هستید براساس قوانین کشورم نمی توانم به شما ویزا بدم. این ایمیل درست بعد از یک سخنرانی بود که یکی از سران مملکتی در یکی از مجامع عمومی جهان ازطرف کسی آمده بود که چند هفته قبل در جواب درخواست ویزایم نوشته بود مرزهای کشور من برروی خبرنگاران و پژوهشگرانی که قصد دارند برای دوستی به این سرزمین باستانی بیایند باز است.... این ها رو نگفتم از این که بگم که از این که این تکه از وجودم را همه جا دنبال خودم ببرم خوشم نمی آد خواستم بگم برخلاف خیلی از دوستان گاهی حس بدی از نشان دادن این تکه از وجودمان به سراغمان می آید که با وجود حس بد ازش دفاع می کنیم، اما به هر حال همه چی وطن در همه خوب و بدش و چه انکار کنیم چه نکنیم با ماهست همین. پ.ن: یک بار دیگه تاکید می کنم دلیل خاصی نداشت چیزایی که گفتم اما همه نظرات منفی و مثبتتون رو قبول دارم و فقط حسم رو گفتم.
Friday, January 21, 2011
شونه هاتو بنداز بالا و...
با عصبانیت می گم: آخه تو که نمی دونی چی شده؟ مثل همیشه می خنده و می گه: خب تعریف کن ببینم چی باز تو رو این طوری عصبانی کرده؟ می گم: بیشعور زنگ زده به من و بعد از این که کلی حرف کلفت بارم کرده و از نوشته ام، همونی که بیشتر آدم هایی که قبولشون دارم و سرشون به تنشون می ارزه گفتند کار خوبیه و باید حتما توی یک نشریه معتبر چاپ بشه ، ایراد گرفته می گه بیا یک دوره یادت بدم چی بنویسی. به من می گه یک سر بیا پیشم تا یادت بدم نوشتن چه جوریه. قبلشم برو فلان سایت اون نوشته منو ببین حتما. می فهمی می گه بیا بهت یاد بدم چه جوری باید بنویسی. اونم کی آدمی که بلد نبود یک جمله ساده رو سر هم کنه و خودم دستشو گرفتم آوردمش و الفبای نوشتن بهش یاد دادم. حالا برم وردستش بشینم ازش نوشتن یاد بگیرم. تو باشی چی کار می کنی؟ می گه: هیچی. چه اهمیتی داره خوب بهش بگو وقت کنم می آم از تو هم چیزی یاد می گیرم. می خوام از عصبانیت قاطی کنم و با خشم بگم: آخه... دستاشو بالا می گیره و می گه: خوب فهمیدم آخه تو آدمش کردی و نوشته هاش ارزش نداره؟ اما شایدم بهت یک چیزی یاد داد! و می خنده. می دونم مسخره ام نمی کنه. می گم: اما این همه اش نیست. می پرسه: ادامه اشو بگو خانم عصبانی بداخلاق. براش با همون عصبانیت درباره حرف هایی که زده بخصوص راجع به زبان یاد گرفتن و این ها گفته و این که فکر می کنه خیلی زبان بلده و بعد با عصبانیت این جمله اشو تکرار کردم که خوبه آدم ها مثل من زبان یاد بگیرن تو که خودت خیلی بلد نیستی حرف بزنی؟ دستشو می گیره جلوی دهنش که خنده اشو نبینم. بعد می گه: خوب تو چی گفتی؟ می خواستی به انگلیسی بهش بگی ببخشید که من نمی تونم حرف بزنم. اینو که خوب بلدی بگی. نگاهش می کنم و می خوام کله اشو بکنم. اما با دست اشاره می کنه تسلیمم. می گم: حالم از این آدم های خود شیفته که با تحقیر دیگران خودشونو بزرگ می کنن بهم می خوره. نگاهم می کنه و می گه: الان دیگه همه عصبانیتو گفتی؟ اجازه هست بانو. انگشتمو به طرفش می گیرم و می گم: نری بالای منبر حوصله موعظه شنیدن ندارم. می گه : بذار حرف بزنم بعد بگو حوصله ندارم. سرم رو تکون می دم که یعنی خوب بگو می گه: ببین من نمی فهمم چرا عصبانی شدی. بی خیالش مگه تو با حرفایی اون آدم ارزشت کم می شه. کسی که تو رو می شناسه با حرف های اون آدم قضاوتت نمی کنه. اگر طرف این قدر احمق باشه که این جوری قضاوت کنه بذار توی حماقتش بمونه. به حرفای اون آدم با خصوصیاتی که تو می گی و من می شناسم چه اهمیت داره و چه لطمه ای به تو می زنه. دردت گرفته آره می فهمم چون آسون به این جا نرسیدی اما جایگاهت به اندازه تلاشت بالا هست که نتونه بهمش بزنه. هر چی گفت برای خودش گفته. همه این حرفایی که این یارو به تو زده کائنات رو به اندازه یک بار بال زدن پشه تکون نداده. تو به خاطر این چیزی که توی کائنات ارزشی نداره داری روحتو آسیب می زنی؟ شونه هاتو بالا بنداز و بذار کائنات به تو قدرت بده. هنوز عصبانیم اما فکرشو که می کنم می بینیم راست می گه. مثل همیشه . توی ذهنم شونه هامو می اندازم بالا و یک دقعه بعد حس می کنم که دیگه عصبانی نیستم..... Labels: وب نوشت
Thursday, December 02, 2010
آسوده بخواب آقای جوان
اسم کوچکت را مطمئن نیستم بدانم، چون نمی دانم برادر کوچکتری یا بزرگتر اما نام خانوادگیت را می دانم.ببخشید که همین اول کار می گویم که از این که به این نام خانوادگی صدایت کنم کمی معذبم، پس به همین دلیل بگذار آقای جوان صدایت کنم. آقای جوان امروز حال و احوالت خوب بود؟ از صبح تا الان توانستی چشم روی هم بگذاری؟ امشب چی؟ امشب سر آسوده بر بالین می گذاری؟ می دانی چرا می پرسم چون جایی خواندم که کابوس 9 ساله زن امروز سحر هنوز آفتاب سر نزده به دست تو به پایان رسید و دل خانواده ای بزرگ مثل خانواده تو از گرفتن انتقام مرگ زنی که مادری دوست داشتنی و دختر فراموش نشدنی بود آرام گرفت! اما واقعا آرام گرفت؟ تو امروز انتقام صحنه تلخی که 9 سال پیش در خانه پدریت دیدی را گرفتی و زنی را که به عنوان همه دلیل مصیبت های این چند ساله ای که به خانواده تو – خانواده تو که می گویم منظورم خانواده ای است که الان زیر سایه اشان زندگی می کنی تو و برادرت را می گویم نه خانواده ای که داشتی و پدری که نام فامیلت را از او داری را شامل می شد- آمده بود به تو معرفی کرده بودند را با شوتی سنگین شبیه شوت هایی که پدرت روانه دروازه می کرد، به سینه خاک فرستادی تا دیدن صحنه تلخ مادری در میان خون خود را فراموش کنی. فکر می کنی این آخر داستان بود؟ آیا صدای التماس های آن زن در لحظه های آخر از یادت رفته؟ آیا دیدن دست و پا زدنش در لحظه آخر را می توانی فراموش کنی؟ نه آقای جوان کابوس های تو نه از دیدن مادرت در میان خون به پایان نرسیده حالا کابوس این زن تو را رها نخواهد کرد این را حتم دارم. از صبح دارم به این فکر می کنم که چرا تو تویی که تا جایی که یادم هست هنوز 22 بهار را ندیده ای باید مجری حکمی باشی که یک قاضی شرع بیشتر از 7 سال نتوانست پای آن را امضا کند چرا که شک داشت قاتلی که می گفتند قاتل است، قاتل باشد و این قاضی شرع برای پایان دادن به کارهای ناتمام قبلی مثل بقیه حکم هایی که این روزها دارد یکی پس از دیگر امضا می شود داستان را تمام کرد تا این پرونده در بایگانی قضاوتش مخدومه شود و مقصر اصلی بتواند بی هراس وجود زنی که زندگی تازه ای را در جای دیگری از جهان امشب را به صبح برساند. این سئوال دارد آزارم می دهد که چرا تو باید تمام کننده داستانی شوی که مقصر بیگناه است و بیگناهان …. می دانم که در این سال هایی که گذشت بارها در جلساتی که مربوط به بازجویی و دادگاه آن زن حضور داشتی و بهتر از من که تنها یک بار در یکی از دادگاههایش بودم و یک بار از نزدیک دیدمش او را می شناسی. پس باید خوب بدانی که تو حکمی را اجرا کردی که پدرت 9 سال پیش با انداختن همه گناه به گردن آن زن و انکار عشق او اجرا کرده بود. بله دوست آقای جوان تو صندلی را از زیر پای یک زن مرده کشیدی. زنی که جرمش عشقی ممنوع بود. عشقی که به خاطرش تا پای مرگ رفت بی آن یک لحظه از آن پشیمان شود. برای این می پرسم چرا تو مجری این حکم شدی چون تو زنی را مادرت را کشت از حق حیات محروم نکردی؛ انتقام توهینی را که به روح مادرت شده بود را گرفتی. درست شنیدی آقای جوان تو و خانواده ات بهتر از من می دانی که آن زن را نه به جرم قتل نکرده به جرم خیانتی که پدرت به مادرت کرد، محاکمه و اعدام کردید. تو زنی را بالای دار بردی که شاید می توانست بعد از آن حادثه وحشتناک جای مادرت بیاید این جرم او بود. زنی که وقتی زمانی که مادرت زنده بود و در خیالش راحت بود که تنها زن زندگی پدرت هست، مثل خیلی زن های دیگر وسط زندگی شما آمده بود. زن هایی که بعد از مرگ مادرت- کشته شدن مادرت – پیدا شدند و در ذهن تو و خانواده ات خاطره مادرت را خط خطی کردند. این زن به جای همه آن زن ها تقاص پس داد… پس به خانواده ات بگو خیالشان راحت که زندگی از دست رفته دخترشان حالا بار دیگر به دست آمده و خاطره خش برداشته اش پاک شد. تو انتقام زندگی از دست رفته مادرت را گرفتی… حالا با اجرای آن حکم مادرت زنده نشد و زنی دیگر هم به زیر خاک رفت، پس امشب می توانی آسوده بخوابی اگر ناله های و دست و پا زدن های لحظه های آخر آن زن رهایت کند…. Labels: دل نوشت
Monday, November 01, 2010
تو یادت نبود، من یادم بود
یادم بود اگه تو یادت نبود که حتی اگر توی این هشت ماهه یک حالت چطوره ساده بفرستی یک تولدت مبارک خشک و خالی بگی. من یادم بود امروز 39 ساله می شی و فقط یک سال دیگه به فرصتی که به خودت دادی برای کمال نزدیکتر. یادم بود که امروز روز توئه و مثل همه این روزهایی که گذشت دیگه هیچ سهمی از روزهای تو ندارم. یادم بود امروز 10 ابان است و یادم بود که دستم بی اختیار سراغ کلمات و اعدادی که ما را به هم متصل می کنه نرم. یادم بود حتی اگه تو یادت رفته باشه که روزی کسی مثل من در زندگیت آمد و بخشی از خاطراتش را با تو سهیم شد.... یادم بود که پارسال چقدر این روز برایم فرق داشت با همه روزها و امروز چقدر آرام گذشت زیر نم نم آرام باران.... یادم بود که دیگر به تو نگویم عزیزم تولدت مبارک کاش تو هم یادت می ماند Labels: دل نوشت
Sunday, October 17, 2010
برداشت هایی از قطار بی کوپه
برداشت اول قطار پردیس تهران مشهد واگن 3 صندلی 28 قطار بدون تاخیر ایستگاه تهران را رد می کند. راس ساعت 7 صبح روز یکشنبه. خانه های ساده جنوب شهر یکی یکی از جلوی پنجره می گذرد. از پشت سر صدای خش خش می آید. همراه با صدای خش خش بوی تخم مرغ آب پز در فضا می پیچد. این ترکیب با جمله بفرمایید حاج آقا کامل می شود. هفت هشت حاج آقا هستند که لابه لای حرف هایشان متوجه می شوم دارند برای زیارتی چند روزه به مشهد می روند. آن که پشت سر من نشسته یک سبد پر از خوراکی آورده است. این را به همراه فلاسک بزرگ چایی که صدایش از همان ابتدا در این سمفونی خوردن جزو صداهای اصلی است را وقتی از جایم بر می خیزم تا چند قدمی راه بروم می بینم. یکی از حاج آقا ها از ثواب زیارت امام رضا در ماه ذیقعده می گوید. آن یکی دیگر که در صندلی آن طرفتر نشسته و هی کنار صندلی این حاج آقا خوراکی می آید دارد با تلفن از ارباب رجوعی می گوید که آمده گردن کج کرده تا کارش راه بیاندازند می گوید و می گوید ارباب رجوع اون کسیه که هوای کارمندها را داشته باشد. این را که می گوید صدای تق تق به هم خوردن مهره های تسبیحش را می شنوم... بعد از خوردن صبحانه دوم که مال خود قطار است صدای خنده هایشان می پیچد. اس ام اس هایی که خوانده می شود... گوشی را در گوشم می گذارم و صدایش را بلند می کنم و حالا موسیقی Requiem of dreams دارن ارنوفسکی همه ذهنم را پر می کند. چشمانم را می بندم و تنها دارم حرکت یکنواخت قطار را لابه لای نوای ارکستر گم می شوم... برداشت دوم قطار پردیس مشهد تهران واگن 5 صندلی 20 قطار نزدیک تهران رسیده است. آخرین ایستگاهی که گذشته تابلوی ورامین را داشت. ردیف خانه های کوچک و محقری که پشت بامشان پر از حلب های خالی روغن و آشغال و ماهواره های کوچک است می گذرد. Ring Tone های مختلف از نوحه تا رنگ بابا کرم به صدا در می آید و همراه می شود با صداهایی که می گوید آره نزدیک تهران هستیم. بیاین دیگه. یک کاروان حاج خانم هایی است که بدون همسرانشان چند روزی آمدند مشهد. یکیشان که صندلی پشت صندلی من نشسته چادر نماز تیره ای بر سر دارد. از همان ابتدای راه زن ها بلند بلند با هم حرف می زنند. از سفر بعدی می گویند که یک ماه دیگر به نظرم به ماسوله است. یکی از آن ها که مقنعه چوندار مشکی بلندی زیر چادر کش دارش پوشیده می گوید انشاالله کربلا هم جور می کنم. اهل یک هیات هستند و به نظر می اید این خانم سرپرستشان است. این را هم لابه لای حرف های بلند بلندی که از پس صدای موسیقی هم شنیده می شود می شنوم. که لابه لای خنده زن ها می پیچد که می گویند چیه حاج آقا منتظره؟ داره می آد دنبالت... بابا خوش به سعادتش. بی خود نبود این همه دلواپسش بود.... لنز دوربین را رو به تصاویر در گذر تنظیم می کنم و شاتر می زنم. کاش می شد این خانه های خرابه را نشان داد و گفت این جا هم مردمانی هستند همشهری ما. باز یکی از این آهنگ های رقص دار می پیچد و در صدای زنی گم می شود که می گوید: سلام عزیزم. من زن دایی هستم مهشید جان. بله مشهد بودیم. جای همه خالی زیارت خوبی بود... ممنونم. مگه می شه دعا نکنم. همه اتونو اسم بردم. از آقا خواستم همه اتون سر خونه زندگیتون باشید و خدا شوهرهاتونو به راه راست هدایت کنه ... بقیه جملاتش لابه لای جمله همان رئیس کاروان گم می شود که: داری پشت بلندگوی مسجد حرف می زنی زری خانوم... و خنده جمع... شاهین نجفی می خواند اسمشو تقدیر نذار و از پشت ویزور دختر کوچکی را می بینیم که روی پشت بام خانه محقری لابه لای آشغال ها دست تکان می دهد. دستم روی شاتر می رود اما شاتر نمی خورد........ پ.ن: این قطارهای پردیس تحول عظیمی در مسافرت به مشهد است. باور نمی کنید که صبح ساعت 7 حرکت کنید 3 می رسید دروازه مشهد. کلی خوبه... این اصلا تبلیغ نبود.راستی یک اشکال بزرگ داره اما دیگه کوپه نداره و من این بار کوپه شماره هفت رو ندیدم. Labels: وب نوشت
Saturday, October 02, 2010
اعترافات سهمگین یک قاتل
با کمال تاسف باید بگویم که شما دارید نوشته های یک قاتل را می خوانید... بله، متاسفانه باید بگویم که من یک قاتلم. یک قاتل که با خونسردی هر چه تمامتر جان یک موجود زنده رو گرفته. جان یک موجود زنده اونهم به جرم این که زیبا بود. زیباتر از من. برای همین دست انداختم گردن نازکش را گرفتم و در دستم فشار دادم. این قدر که راه نفسش بسته شد. البته این باعث مرگش نشد... من قاتلم... بله ببخشید که این قدر راحت اعتراف می کنم. قتل کردم ، مال کسی را که نخوردم. از دیوار خانه کسی هم بالا نرفتم. چرا باید احساس ندامت کنم؟ فقط همین چند دقیقه پیش با کمال بی رحمی این موجود زیبا را در میان دستام گرفتم و رگ حیاتش را جدا کردم. حتما می پرسید دلم نسوخت؟ نه دلم نسوخت آخه اون طفلکی زبان نداشت که ناله کند برای همین چرا باید دلم بسوزد که این طور فجیع کشته شد؟! داشتم می گفتم که من قاتلم. یک قاتل سنگدل و خونسرد که به جای احساس ندامت از کشتن آن موجود کوچک با آن جسم حقیر در حالی که می دونستم اگر کمکش کنم می تونم نجاتش بدم، در کمال آرامش بدن ظریفش را تکه تکه کردم و روی زمین ریختم... نمی بینید این جاست رد خونش همین جا روی دستم مانده... باور نمی کنید عطر بدن زیبایش هم همچنان روی پوستم مانده است. بله داشتم می گفتم دست به صفحه خودتون نزنید این تصویر یک قاتل است. قاتلی که بدون هیچ ندامتی داره اعتراف می کنه که جان یک موجود زنده را گرفته و این بار اولی نیست که دست به چنین اقدامی غیر انسانی زده و احتمالا بار آخر هم نخواهد بود... آخر من هر وقت که دلم می گیرد یا یک گل زیبا می بینیم خم می شم می بوسمشو و بعد از شاخه جداش می کنم. هر وقت هم که دلم می گیره یا دارم حرف می زنم بی توجه به این ببینم چه موجود زیبایی رو دستم گرفتم گل بیچاره رو توی دستم تکه تکه می کنم... امروز عصر هم دلم گرفته بود و طفلکی گل رز قرمزی که روی میز بود... تکه تکه شد و تکه تکه هاش همراه کاغذهای خورد شده نوشته های نیمه کاره ام رفت توی جاسیگاری که پر از سیگارهای نیمه سوخته ای بود که روی فیلتر سفیدش ردی از یک رژ قرمز همرنگ گل سرخ مانده بود....دیدید که من چه قاتل سنگدلی هستم.... Labels: داستان نوشت
Wednesday, September 29, 2010
ریتون
در کتاب تاریخ سال اول راهنمایی عکس ریتون هخامنشی رو چاپ کردند و زیر نوشتند این شی تاریخی که در همدان پیدا شده الان در موزه ای در نیویورک است... نکردن توی اینترنت که می گردند نگاه کنند ببینید که این شی در موزه ملی ایران است و همین چند ماه پیش در نمایشگاه شکوه ایرانی هم نشونش دادند....
یک جای جهان یک صندلی منتظر ماست
29 سپتامبر 2010 مسیحی، 7 میزان سنه 1389 خورشیدی تهران که امشب اولین بارون پاییزیشو تجربه کرد سلام رفیقم، خواهر، دوستم، عزیزم خوبی؟ می پرسم و می دانم که حال این روزهای تو و زندگی شبیه روزهای پاییزی گاهی بارانی و گاهی آفتابی است. می دانم چون این روزگاری است که این روزها در کنارش نفس می کشم. می دونی از مقدمه نوشتن بدم میاد و بیشتر نوشته هامو بدون مقدمه می نویسم.... بی مقدمه می گم که خیلی خوشحالم و به همون اندازه دلم گرفته رفیق... از همون لحظه که روی پاکت سفید با تمبری که تصویر درخت هایی گم شده در غروب را داشت خط شکسته و آشنا و دوست داشتنی رو دیدم که نوشته بود برسد به دست... توی نامه نقشه جهان را برایم گذاشته بودی به امید روزی که دوباره جایی از این نقشه باز همدیگر را ببینیم. نامه را بو کردم با این که هزار کیلومتر سفر کرده بود هنوز بوی تو و طعم دستان پراز واژه تو را می داد، چه طعم خوبی داشت. بوی یک رفاقت قدیمی و کهنه که مثل شراب چند ساله طعمش می چسبه من سطر سطر نامه را لاجرعه سرکشیدم و مست مست شدم. آن قدر که همان جا کیفم را برداشتم و پیاده رفتم بر ولی عصر را تا چهارراه طالقانی و سر کوچه هتل جهان و کوچه جمشید جم پایین اون پنجره ای که یک سالی و شش ماهی هست رو به من باز نیست... و آن پنجره من را برد تا یک روز هفده مرداد تلخ و گر گرفته؛ روزی که در انتهای ناامیدی که به یک اتاق کوچک ختم شد، اتاقی که دریچه ای به زندگی تازه بود و گذر این دریچه دخترکی را دیدم با چشمان سبز که همیشه بارانی بود که سبزی اش سبز بماند وخنده ای که وقتی می شگفت همه جهان پر از انرژی می شد. اره درست گفتی هشت سال بیش و کم است که آن اتاق کوچک دو چشم سبز همیشه خیس را به من داد که امروز حتی بعد از یک سال و شش ماه دوری که فقط از دریچه لرزان مانتیتور به من دوخته می دانم اگه تنهای تنها باشم جایی اون طرف آب های گرم و سرد دنیا رفیقی هست که شاعری رو خوب بلده و عاشق شدن رو با هم تمرین کردیم از عاشقی نترسیدیم و از شکست هایمان کوه نساختیم رفیق... رفیق دلم حتی برای خطتت تنگ شده بود و چه حالی داد این نامه و خطتت توی این غربت این روزها که دلم روشن شد...نامه بوی کلمات آشناتو می داد ... روی نقشه جهانی که فرستادی یک جایی رو علامت زدم به امید این که روزی همدیگر رو در این نقطه مرکزی جهان ما ببینیم....مهم نیست کجاست هر جا هست موعود ماست ... پ.ن: بازم برام بنویس و می نویسم برات