کوپه شماره ٧

Sunday, December 27, 2009

عاشورای محرم الحرام سنه 1288

اول دلو سنه 1288 شمسی

عاشورای محرم الحرام سنه 1328

طهران، بهارستان چسبیده به نگارستان فتحعلی شاهی عمارت پدری میرزا یوسف خان منشی دفتر

خدمت یوسف خان منشی دفتر فرنگستان مملکت پاریس

آقای من سلام حال و احوال این روزهای شما در آن سرمای استخوان سوز فرنگستان چگونه است؟ این جا که ما از زور سرما کمتر از خانه بیرون می آییم وای به آن جایی که در روزنامه دولتی نوشته بود آن قدر هوا سرد و استخوان ترکان است که ارابه های آهنی ماشین دودیشان که چوب را از این شهر به آن شهر می‌برند در راه مانده‌اند. نوشته بود حتی در پاره‌ای از شهرهای فرنگستان آن قدر سرد شده که مردم وسایل خانه را آتش می‌زنند. البته آقاجان امیر لشگر همین چند روز پیش که خانه‌اشان بودم گفتند که این سرمای سینه سوز دخلی به پاریس ندارد و آن جا سوختشان خاکه ذغال و چوب و کرسی نیست و آتشدانشان را با چیزی می سوزد که هیچ وقت خاموش نمی شود. آقاجان هم فرنگ دیده اند و هم جریده فرنگی می خوانند و حتما برای دلخوشی این کمینه چیزی را نمی‌گویند حکما. با این همه آقا یوسف تو را به همین شب ها و روزهای عزیز مواظب خودتان باشید زبانم لال هفت قران به میان کسالتی عارضتان نشود. البته این ورقه حکما با این وضع راه های خراب تا اول حمل به دست شما نخواهد رسید و وقتی برسد سوز و سرما کم شده و شما از خواندن دلواپسی این کمترین می‌خندید. با این همه چه کنم که راه دور است و نگاه نگران این کمینه به سلامت و چشم به راه شما است.

الان که دارم این ورقه را می نویسم نیمه شب عاشورا است. همین ساعتی پیش به همراه مادر بزرگوارتان از مجلس شام غریبان شهادت آقا امام حسین (
ع) بازگشتیم. جایتان که خالی است امسال از همان غره محرم به فرموده سرکار خانم شکوه السلطنه مادر بزرگوارتان با ایشان همراه شدم. هر روز صبح مجلس روضه خوانی منزل عموجانتان منشی خلوت شرکت کردیم. مجلس روضه خوانی زنانه ای با حضور روضه خوان های سرشناس تهران. عصرها هم که مانند هر ساله مراسم روضه خوانی در منزل امین الدوله برگزار می‌شد. خانم فخرالدوله دختر شاه فقید مانند هر ساله خودشان با نظارت کامل بر این مراسم را برگزار کردند. چه تکیه‌ای بسته بودند امسال. چه خرجی باورتان نمی‌شود. دور تا دور پرده های محتشمی سیاه و پرچم های دست دوز یا حسین شهید. بالا نشین که محل تجمع زنان اشراف بود مخده های قمی و فرش های نایینی. چایی در انگاری های نقره در بین هر روضه ای به مردم داده می‌شد. امام جمعه پایتخت هم در ذکر مصیبت آقا ابا عبدالله الحسین می‌گفتند. یک شب هم شنیدیم که شاه جوان به همراه آقای عضدالسلطنه نایب شان در مجلس عمه‌اشان شرکت کردند. شنیدم که امام جمعه و روضه خوانان به جان ایشان دعا کردند. راستش را بخواهید اگر حمل بر جسارت نشود از هیبت و زنانگی خانم فخرالدوله خوشم می‌آید. یادم هست یک بار به من گفتید که ایشان از آن بانوانی هستند که بسیار درایت دارند. از آن زنانی که شما دعا می کنید این کمینه نیز به شیوه آنان رفتار کنم. این چند روز در سکناتشان بیشتر دقت کردم. هرچند که ایشان فرزند شاه هستند و خون شاهی در رگ هایشان جاریست اما چنان با هیبت رفتار می‌کردند که این کمینه نیز گاهی خوف می کردم چه برسد به زیر دستانشان. مادربزرگوارتان می‌گفتند که ایشان تازه از سفر فرنگ بازگشته اند. می دانید که مادرتان به واسطه این که از نوادگان فتحعلی شاه هستند و از سوی دیگر نسبتی که به واسطه پدرتان با امین الدوله دارید از دوستان و ملازمان ایشان بودند، این کمینه را به خانم معرفی کردند. با نهایت ملاطفت گفتند که چه عروس مقبولی برای یوسف خان انتخاب کردی. وقتی مادرتان منت سرم گذاشتند و گفتند که آقاجان امیرلشگر هستند خانم فرمودند که پس تو دختر نگار الدوله هستی. پدرت از مردان بزرگی بود که خدمت های زیادی به شاه شهید و شاه فقید شاه بابا کرده است. راستش را بخواهید خیلی احساس تفاخر کردم. البته ایشان گفتند عجیب است که دختری به این مقبولی را ندیده بودند. بعد رو به مادر بزرگوارتان پرسیدند یوسف چرا عروسش را گذاشته و راهی فرنگستان شده است؟ مادرتان هم مانند همیشه آهی کشیدند و گفتند خانم شما که می‌دانید این روزها تب فراگیری علوم جدیده در بین جوانان افتاده است. ما گفتید اگر یوسف زوجه اختیار کند از این سر پر بادی که دارد می افتد. اما هنوز دو ماه از خانه دار شدنشان نگذشته بود آمد و گفت من باید برای کسب دانش جدیده بار دیگر راهی فرنگستان شوم. خانم فخرالدوله هم با ملاطفت فراوان نگاهی به این کمینه که از شرمندگی سرخ شده بودم گفتند: بله زمانه تغییر کرده است. همین چندی پیش میرزا محسن خان می گفتند باید به فکر این پسرمان علی باشیم که دارلفنون را تمام کرد به فرنگستان بفرستیمش. حتما باید با میرزا یوسف خان شما هم صحبت کنیم.» بعد به بنده گفتند:« شما هم غصه نخور به زودی زمان فراغ پایان می‌شود.» شاید نباید بگویم آقاجان اما در همه این روزها و در این مجالس دعای این کمینه طی شدن این دوران فراغ است. هرچند که در آخرین کاغذی که فرستاده بودید بعد از این که این کمینه را تشویق به خواندن زبان اجنبی کرده بودید نوشتن یادداشت های روزانه و معاشرت با بانوان مترقی نوشته بودید این دوران به این زودی ها پایان نمی یابد. اما باز هم من نذر کردم که صدای کلون در هر چه زودتر به دست شما به در آید و نفس هایتان در خانه بپیچد.

آقای من جای شما خالی یکی دو روز پیش به همراه مه لقا خانم خواهرتان سری هم تکیه دولت رفتیم. معین البکا چه کرد. هرچند که این تعزیه به پای تعزیه های دوران شاه شهید بخصوص در تکیه نیاوران نمی رسد اما همین هم خیلی خوب بود. تعزیه شهادت حر بود. چه کلام سحر آمیزی داشت این امام خوان. مه لقا خانم می گفتند که باقر خان معین البکا است که حر شده. می گفتند سالیان گذشته در معیت شما به این مجالس می رفتند. امروز هم که از صبح طرف ارگ سلطنتی و بازار چه خبر بود. از بالای تکیه دولت دیدم که خیمه های خیالی امام حسین را آتش زدند. مردان قمه زده بودند. خون بود و آتش و اشک زنان و مردان. همه دعا می کردند که حالا که بساط مشروطه بار دیگر به پا شده بماند و من به جان شما دعا می کردم. اما از شما چه پنهان حرف های شما بود که در گوشم صدا می کرد و این که باید رفت به دنبال فلسفه این که در پس هر رویدادی چه داستانی نهفته است و با خودم می اندیشیدم که چرا واقعه عاشورا با این هیبتش رخ داد...

پ.ن: این هفتمین قسمت داستان بلندی هستم که نوشتم. هفتمین بخش و البته هنوز چهارده بخش دیگرش مانده است چهارده قسمتی که باید هر چه زودتر تمامش کنم. راستش این تنها بخشی از این قسمت است و برخلاف بخش های دیگر قصد ندارم اصلش را این جا بگذارم. برای خودم دارم یک زمانی را می گذارم این داستان را تمامش کنم. دوست دارن نظرتان را درباره اش بدانم. بخصوص که این بعد از مدت زیادی ننوشتن آمده و حتما نوشته یک دستی نیست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:02 AM

|

Sunday, December 20, 2009

غرامت ایرانی

بی مقدمه

راستش می خوام بی مقدمه برم سر اصل مطلب بی هیچ توضیح اضافه ای . چند وقتی روزی بود که با خودم کلنجار می رفتم در باره این جریان هیاهو برای هیچ سپاه گمشده کمبوجیه در مصر را که ظاهرا دو برادر ایتالیایی که اولش گفتند باستانشناسن و بعد معلوم شد که مستند ساز شبکه دیسکاوری هستند با استناد برخی مدارک و اسناد تاریخی چیزکی بنویسم اما راستش فکر کردم که خیلی درباره اش نوشته شده تا این که یکی از دوستانم امشب (28 دی ماه 1388 خورشیدی) جوابیه ای عجیب و خنده‌داری از روابط عمومی سازمان میراث فرهنگی و گردشگری خطاب به روزنامه همشهری را ایمیل کرده بود. بیانیه بیشتر شبیه یک جوک و از اون بدتر شبیه خط و نشون کشیدن بچه ای بود که آبنباتشو ازش گرفتن. در جواب گزارشی با این عنوان که سپاهی که هیچ وقت نبود یا همچین تیتری درباره همین جریان بالا همشهری رو با شهرداری یکی کرده بود و مثلا خواسته بود به تلافی جریان مترو حال شهردار کنونی تهران را بگیرد و از مشکلات شهر تهران گفته بود. از BRT بگیرد تا درخت های خیابان ولی عصر - که البته تا آن جایی که من یادمه فاتحش توی دوره شهردار قبلی تهران خونده شده بود و بیشترش برای یکی دو طرح به اصطلاح ترافیکی تهران که هیچ وقت به ثمر نرسید از ریشه در آمدند!! هر چند بی ربطه به بحث اصلی

می گفتم خواستم بیانیه رو بذارم فکر کردم که خوب بهتره اصلشو با لینکش از سایت پر افتخار میراث آریا پیدا کنم بذارم تا کسی فکر نکند که باز داریم سیاه نمایی می کنیم و یا اصلا فکر کنید ما نامه از از خودمان جعل کرده بود. تا سایت میراث آریا رو باز کردم چشمم به جدیدترین دستور رئیس دولت دهم افتاد. راستشو بخواهید یک باره زدم زیر خنده آخه ایشان به رئیس دفترشون -که قبل از این رئیس سازمان پر طمطراق میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی بودند و حالا نمی دونم چه شغلی در دولت به جز وزارت هست که ایشون ندارن- برای تشکيل کميته‌اي براي پيگري موضوع غرامت ايران در دوران اشغال جنگ جهاني دوم دستور داده بودند. «کمیته ای برای پیگیری غرامت ایران در دوره اشغال جنگ جهانی دوم» خوب راستش منم اولش فکر کردم که اشتباه خوندم. آخه یک مدت زمانی از جنگ جهانی دوم و اشغال ایران گذشته و خوب خیلی ها مثل من یادشون رفته بود که اصلا چنین جنگی وجود داشته. یک چیزی نزدیک به 68 سال. البته زمان زیادی نیست گیریم ما خیلی درگیر مسائل داخلی شدیم و مشکلاتی که این بیگانگان برامون به وجود آوردند. البته خیلی زود از بررسی سایت فارس و دیدن خبر اختصاصی این خبر گزاری متوجه شدم که این نامه در پاسخ نامه ای بوده که حمید بقایی رئیس سازمان پرطمطراق میراث و بقیه ملحقاتش در این لینک است:

متن پاسخی که جناب رئیس جمهور دادن هم ( البته ببخشید که از هر دو حذف می کنم می تونید اصلشو توی لینکاش ببین. مطلبم زیاد می شه) هم به این شرح است:


راستش این دومین نامه ای بود که آقای بقایی نوشته بود و رئیس جمهور جوابش داده بود. نامه ی اول هم که بلافاصله جواب داده شد درباره همون سربازای بخت برگشته کمبوجیه بود. به عنوان یک ایرانی که البته کمی هم تاریخ بلده احساس غرور کردم. راستش یادم افتاد از سال 85 هر باری که آقای بقایی را دیدم متوجه شدم که ایشان در حال خواندن تاریخ جنگ جهانی دوم بودند. البته نمی دونم کدام کتاب جنگ رو می خوندند که این همه سال طول کشیده به خاطر این که اون موقعی که من این درس رو گرفتم حدود سال 75 دو واحد بیشتر نبود. کل کتاب هایی هم که به فارسی درباره اش بود رو تونستیم توی یک ترم دانشگاهی بخونیم. اما این مهم نیست موضوع اینه که ایشان ظاهرا کتاب را کامل نخوندند. پرداخت غرامت های ایران یکی از موارد توافقی سران در کنفرانس تهران و یالتا بود. فکر نمی کنم این اقایان وطن پرست تر از دولتی مثل دولت دکتر مصدق باشند. فکر نکردید چرا آن ها به فکر گرفتن غرامت نیافتادند؟ از آن مهمتر یعنی کارشناسان ما این قدر بیکارن که برن خسارتی که 68 سال پیش به فلان روستا در گیلان خورده را حساب کنند. بالفرض این گونه باشه با چه معیاری می خواهن حساب کنن؟ بعد هم در منابع نخواندند آیا در این همه رفت و آمد به سازمان ملل متوجه نشدند که اولا در آن زمان سازمان مللی وجود نداشته و بعد هم نهادهای بین المللی آلمان را مقصر آن جنگ اعلام کرد و تا قران آخرش هم خسارت را گرفتند؟ حالا ما به دنبال چه هستیم؟ به عنوان یک ایرانی امیدوارم آقایان در راهی که می روند موفق باشند اما چه کسی غرامت هشت سال جنگ را داده است؟ چه کسی بعد از سی سال اموال مصادره شده ایران را در آمریکا پیگیری کرده است؟ نشستن آقایان زیر نام معجول خلیج را کار نداریم به ما مربوط نیست، به تقسیم نابرابر آب خزر هم اشاره نمی کنیم، اما کدام بار در میان پیشنهادها برای نظم نوین جهانی یک بار از حق حاکمیت ایران بر خلیج همیشه فارس دفاع شد؟ در این همه سال ها آیا آقای بقایی یا مشایی به عنوان رئیس سازمان میراث و باقی الحاقات نمی توانستند از رئیس هیات امنای موزه ملی بخواهند تا طرح بازسازی موزه مادر را به جریان بیاندازد تا آثار ده هزار ساله تمدنی ایران در ته انبارهای قدیمی و 70 ساله موزه ملی خواب مرگ نبینند؟ دورتر نرویم مگر شما نبودید که کلنگ مجموعه فرهنگی مذهبی ولی عصر را در کنار تنها امید نمایش کشور و ساختمان تاریخی تئاتر شهر زدید باور نمی کنم کسانی که خودشان را در نامه ها دکتر و مهندس می نامند ندانند که این ترک هایی که بر جان و حاشیه این ساختمان خورده از آن تونل وحشت ساخته که معلوم نیست کی بر سر عاشقان تئاتر فرو ریزد در اثر حجم گودبرداری آن جا باشد. ....

به خودم قول داده بودم کمتر بنویسم مگر می شه. اما راستش دارم امیدوار می شم این علاقه به تاریخ باعث بشه ایشان بعد از این برن سراغ جنگ های ایران و روس خسارتی که در این جنگ به ایران بخصوص تبریز وارد شد را از روس ها بگیرن.بخصوص دو عهد نامه ننگین ترکمانچای و گلستان. از اون گذشته حمله ازبک ها، محمود افغان، جنگ چالدران، حمله مغول را هم داریم می توانیم کمیته هایی برای رسیدگی به این موضوعات هم تشکیل دهیم بالاخره این همه کارشناس نباید بیکار بمانند.....

بگذریم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:16 AM

|

Tuesday, December 08, 2009

حیات نو هم مرد

دارم می‌ترسم از دوشنبه‌ها. از دوشنبه‌هایی که بوی تلخ مرگ گرفته. هنوز جوهر لغو امتیاز سرمایه خشک نشده و شوک تعطیلی خبر و همشهری و لغوش از خاطره‌ها نرفته، که نوبت به یک دوشنبه دیگر رسید و اینبار ظاهرا قرعه به نام حیات نو افتاد. نامه‌ای مهر موم شده‌ای که قبلا لو رفته بود دم در ساختمانش رفت و همه چیز تموم شد و نفس حیات نو هم بریده شد و مرد. هرچند فرقی هم نمی‌کرد بالاخره دیر یا زود انتظار بچه های حیات نو هم به سر می آمد و مثل بقیه همکارانشان بیکار می‌شدند... حالا امشب حتما خیلی از همکارانمون که یا توی روزنامه کار می‌کنند یا بیکارن و هنوز نتونستن جایی دیگر را برای نوشتن پیدا کنند باز غصه می‌خورند و تلفن بچه های حیات نو هی زنگ می ‌خوره برای پیام‌های همدردی. همدردی از سوی دوستانی که می‌دونم روزهای بدتری رو گذروندن و بعد از چند روز پرونده حیات نو هم بسته می‌شه و ...

می‌گن داریم عادت می‌کنیم. اما تجربه سرمایه به من نشون داد که عادت کردن به وضعیت کار راحت نیست. برای من که هنوز عادی نشده نه روزهای بیکاری و ننوشتن نه داغ از دست دادن کار و مرگ سرمایه. نه برای من که عادی نشده و عادی نمی‌شه. دیگه عادت نمی‌کنم از خبرهای کوتاهی که اول شایعه می‌شه و بعد بلافاصله روی خروجی خبرگزاری فارس می‌آد و بعد نامه‌اش می‌رسه که توش نوشته به استناد ماده فلان قانون مطبوعات و تفسیر صلاحدید آقایان هیات نظارت روزنامه شما توقیف می‌شه. تفسیر نامه‌اش هم که خیلی ساده است به همین سادگی که هیات نظارت بر مطبوعات یکدست ما تصمیم گرفته که شما از فردا کار نکنید. به همین سادگی ما هفت نفر 100 نفر را بیکار و از نان خوردن می‌اندازیم. حقوق می گیریم که این کار را بکنیم....

نه من عادت نمی‌کنم. چون اگر عادت کنیم یعنی قبول خیلی چیزها. قبول شرایط موجود. نه من عادت نمی‌کنم، تجربه تلخ روزهایی که شاید به نظر آرام گشت بهم ثابت کرد که عادت نمی‌کنم. چون ارزش زندگی و حیات کاری 100 ها نفر و یک عمر کار تو به امضای کسانی است که به راحتی خوردن یک لیوان آب تاریخ را انکار می‌کنند و .... نه عادت نمی‌کنم....هرچند که می‌دونم حیات نو آخریش نیست ....

پ.ن: برای دوستان عزیزی که در حیات نو کار می‌کنند خیلی متاسفم. اول برای از دست دادن روزنامه اشون و برای از دست دادن کارشون. برای زری حاج محمدی عزیز، محسن شاهمردی، صنم و خیلی از دوستانم که در حیات بودند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:33 AM

|

Saturday, December 05, 2009

صبح آن روز

می‌بینی چقدر ساکت است. ساکت شده ؟ آره مثل اون روز صبح. یادته وقتی دست در دست هم وارد شدیم همه جا تو چه سکوتی فرو رفته بود. خاکستر مرده پاشیده اند روی دانشگاه. برخلاف روزهای گذشته. یادته تو روز قبلش منو برای اولین بار برده بودی پیش دوستانت. بهم گفتی: باید با رفقا آشنا بشی؟ اما من دلم می‌خواست به جای این که بریم بهارستان دستتو بگیرم و برم لاله‌زار. تو بهتر از هرکسی می‌دونستی من چقدر عاشق نون خامه‌ای های گنده نوشین هستم. عاشق این که یکی از اون نون‌های پر از خامه رو توی دستم بگیرم و همون جور که کنار تو دارم لاله‌زار رو به سمت توپخونه می‌رم به خاطرات تو از تئاتر دهقان و بازی‌های عبدالحسین خان بگی. اما تو اون روز به من گفتی: می‌خوای بری پیش رفقا. نگفتم نه. به جای کلاس استاد مصصحی که نامش پای دیوان شمس است؛ همراه تو آمدم و ساعت‌ها کنارت نشستم و به صحبت‌ها و بحث‌هایتان گوش دادم. درباره دادگاه حکیم فرموده و ایستادگی پیرمرد گفتید. درباره اعدام وزیر امورخارجه. در مورد سفر آن اجنبی به ایران. یادت هست یکی ازرفقا دیرتر و گفت: حوالی توپخانه دارد شلوغ می‌شود. می‌گفت: به غیرت بچه‌های دارالفنون. » راستی تو دارالفنون رفته بودی بعد آمده بودی دانشگاه نه؟ تو گفتی:« مردم دارند هول و هراس آن مرداد شوم بیرون می‌آیند. از روزی که دانشگاه باز شده یک روز هم نبوده که دانشجوها کاری نکنند. همه دانشگاه را پر کردیم از شعارهایی ضد این رژیم و همراهان اجنبیش.» لابه لای حرف‌های تو بود که صداهای تیرهای هوایی از بیرون آمد. یادم هست قرارتان را برای دومونسرییشن چهار روز بعد در دانشگاه گذاشتید.

اما آن روز آرام بود. دانشگاه را می گویم. یادت هست هر دوی ما آن روز صبح کلاس داشتیم. کلاس ما اشکوب اول دانشکده بود. تو هم گفته بودی کلاست با دکتر شمس بود. طبقه دوم دانشگده.

می‌گفتم آن روز آرام بود. اما نه دلم از صبح شور می زد. یادت هست. هوا سرد سرد بود. کمی هم ابری بود. تو گفتی:« امشب حکما برف می‌بارد.» این را به تو هم گفتم. یادت هست؟ صبح از سر جلالیه به سمت دانشگاه می‌رفتیم بهت گفتم. نگفتم؟ گفتم:« احمد دلم شور می‌زند.» یاد خواب چند شب پیش افتاده بودم. به تو نگفتم که باز نخندی وبگویی:« به قول مهندس توی دانشکده معقول منقول به شما تعبیر خواب درس می‌دهند؟» اما من خواب دیده بودم. خواب همان روز به ظاهر آرام. اما یادت هست توی دانشگاه که رسیدیم. تو هم نگران شدی. گفتی:« می‌بینی؟ چه گاردی ریخته توی دانشگاه. لامصبا می‌خوان دانشگاه را به خاک و خون یکسان کنند.» یادت هست سر راه نرسیده به دانشکده ادبیات مصطفی را دیدیم. او هم نگران بود. یادم هست که گفت یکی از دربان‌ها شنیده از یکی از افسران گارد گفته:« «بايد دانشجويي را شقه كرد و جلوي در بزرگ دانشگاه آويخت كه عبرت همه شود و هنگام ورود نيكسون صداها خفه گردد و جنبده‌اي نجنبد...» به شنیدن این کلمه رنگ من پرید. تو نگاهی آرام انداختی و گفتی:« قپی آمدند. هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن. این جا حرمت دارد. یعنی این‌ها می‌خواهند حرمت دانشگاه را بشکنند. دکتر سیاسی نمی‌گذارد. این ها برای ترساندن ماست.» بعد نگاهم کردی و گفتی:« برو ایران خانم ساعت دوم کلاس ها همین جا پای این پله‌ها منتظرتم. ما برویم کلاس نقشه کشی.» و کتاب‌هایت را زیر بغلت جابه جا کردی و رفتی به سمت دانشکده.

آن روز آرام بود. خاکستر مرده پاشیده بودند روی دانشگاه. یادت هست. ساعت از ده گذشته بود. اما من دلم شور بد می‌زد. آخر من خواب دیده بودم. اینقدر که ندیدیم به جای شعری از خیام دارم این شعر ابوسعید را می خوانم که: از حادثه‌ای تو را خبر خواهم کرد.... استاد نگاهم کرد و گفت ایران خانم که یک هو صدایی مهیبی همه ما را از جا پراند. صدای تیر بود. اشتباه نمی‌کردم. چند لحظه بعد سکوت دانشگاه شکست و باز صدای دیگری. انگار شده بود. به سمت پنجره ها دویدیم. همه به سمت بالا می‌رفتند. انگار به سمت .... نه

دانشگاه قیامت شده بود. در یک لحظه همه جا شده بود پرا از گاردی های اسلحه به دست و ماشین‌هایشان. همه به سمت بالا می‌امدند. کسی پرسید: دانشکده حقوق است؟ یکی از دانشجوها که از بالا می‌آمد گفت: نه دانشکده فنی... دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد. دانشگده فنی. نه ماشین‌ها داشتند به سمت دانشکده حقوق می‌رفتند. هرکسی می‌آمد خبری می‌آورد. یکی می گفت: دانشکده را دارند به خاک و خون می‌کشند. کسی دیگری می‌گفت: تلفات از ده نفر گذشته. صدای کر کننده آمبولانس و تیر پیچیده بود در فضای دانشگاه. به سمت دانشکده فنی آمدیم. گاردی ها دانشکده را محاصره کرده بودند. می‌گفتند نمی‌گذارند مجروحان را بیرون بیاورند. من باید به آن جا می آمدم. تو آن جا بودی. اما آن گاردی های لعنتی نمی‌گذاشتند. صدای تیر لابه لای فریادهای ما گم شده بود. دلم از حلقم داشت بیرون می‌آمد. دکتر سیاسی آمده بود بین دانشجوها و از آن ها می خواست آرام باشند. اما چه کسی می‌توانست آرام باشد. چند آمبولانس به سرعت از کنارمان رد شدند. نمی شد کاری کرد شما را حبس کرده بودند. کسی گفت به طرف خیابان شاهرضا برویم. شعار یا مرگ یا مصدق تبدیل شده بود به شعار دست نظامی از دست دانشگاه کوتاه...

من اما پایم جلو نمی‌رفت احمد. بهت نگفتم خواب دیده بودم که تو روی پله های پر از خون افتاده بود و کسی به کمکت نمی آید. من باید به کمکت می آمدم... اما نمی شد. کاری از دست من و هیچ کس بر نمی آمد. می‌دانی بهت نگفتم که به من نخندی. اما من دیده بودم دانشکده فنی را غرق خون...

. اون بیرون باز خاکستر مرده پاشیدند. می گویند شاه آمده دانشگاه اما چقدر بی سر و صدا با مهمان خارجیش. الان که داشتم می آمدم این جا دیدم که روی یک تکه کاغذ نوشته شده بود سه تن از بهترین جوانان ما قربانی مهمانمان شدند. چه می گویند این ها احمد؟ حالا که نگاه می‌کنم همین جا بود پای همین پله ها که از طبقه دوم می آمد. می بینی همین جا. مصطفی می‌گفت: آذر این جا افتاد زمین. می‌گفت مصطفی خیلی درد نکشید. تیر توی سینه‌اش خورده بود. اما تو... درباره تو که حرف می‌زد بغض می‌کرد. تو این جا افتاده بودی زیر این رادیاتور. نکند این خون توست که این جا پاشیده... هرچند همکلاس هایت می گویند خون شما را همان عصر شستن. این آبی است که از رادیاتو به دیوار پاشیده است. همانی که سر و صورتت را سوزانده بود. اما رنگ خون است... به من و برادرت گفتند که اگر تو را زودتر برده بودند زنده می‌ماندی... اگر به تو خون می زدندو به تو می رسیدند... مگر تو مردی احمد؟ باورم نمی‌شود. من آمده ام این جا منتظرت هستم تا با هم برویم لاله زار برویم نوشین و نون خامه‌ای. برادرت می‌گفت تو خیلی مظلوم بودی. نامردا اجازه دفن بدنت را در امامزاده عبدالله ندادند. نیمه شب بردنت کنار دوستانت آذر و مصطفی به خاک سپردند. همین دیشب. اما من باور نمی کنم. احمد الان تو با آن کتاب های زیر بغلت و یک بغل اعلامیه و راه مصدق از پله ها پایین می آیی و به من که باز از تو می پرسم دانشجوی فنی را چه به سیاست بازی می‌گویی مگر می شود بی تفاوت ماند ایران خانم؟

پ.ن: 16 آذر 32 سه شهید داشت. سه دانشجوی 22 ساله دانشکده فنی یا به قول دکتر شریعتی سه آذر اهورایی. این یک نوشته خیالی است است درباره آن حادثه و دانشکده فنی دانشگاه تهران صبح روز 16 آذر 32

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:22 AM

|

Wednesday, December 02, 2009

چند برش از یک روز


1

امروز درست یک ماه شد. یک ماه از آن ساعت چهار و چند دقیقه‌ی عصر که یکی از خبرنگاران فارس درگوشی به همکاری ( که آخرش نفهمیدیم چرا ؟) خبری درگوشی داد که او به صدای بلند و البته با خنده‌ای اعلام کرد و دقیقه‌ای بعد تایید خبر روی سایت فارس که روزنامه توقیف شد، گذشت. یک ماه از آن عصر روز دوشنبه دهم آبان ابری تلخ و عجیب. یک ماه از آن دوشنبه‌ی تلخ که بعد از ماه‌ها رسید و چقدر بد رسید. از آن عصر دلتنگ که زیر باران تا ته خیس شدن رفتیم شاید معجزه‌ای بگوید که همه چیز خواب بود...

درست یک ماه عصر روز 10 آبان 1388 خورشیدی بود که روزنامه سرمایه‌ هم مرد؛شاید هم کشته شد و جنازه‌اش هم همان‌جا کنار استخر آبی رنگ ساختمان 47 بلوار گلشهر جردن دفن کردیم و تمام شد. مثل همه مرگ‌ها بود. دقایق ناباوری و تسلیت و بعد روزهای تلخ قبول مرگ عزیز و بعد فراموشی. فکر می‌کنم این روزها دیگر هیچ کس یادش نیست که سرمایه‌ای هم بوده؛ حتی خود ما 50 و چند نفری که در آن کار می‌کردیم و در این مدت خیلی‌هایمان هر روز تا آن جا رفتیم و ساعت‌هایمان را در آن ساختمان سپری کردیم به امید معجزه‌ای که ظاهرا صاحب‌کرامات نویدش را داده بود. معجزه‌ای که رخ نداد و سرمایه برای همیشه به تاریخ مطبوعات پیوست. حالا تا چهلم مرگ سرمایه رخت این عزاداری هم جمع می‌شود و آن هایی که از بعضی‌ها مثل من عاقلترند جای دیگری را برای کار پیدا می کنند. مثل خیلی از دوستان که این کار را کردند. بعضی‌ها هم تصمیم می‌گیرند بختشان را در شغل دیگری امتحان کنند و با این همه منتظر معجزه می‌مانند. تنها یکی دو نفر مثل من شاید به پای این گور بی‌مرده همچنان مات بمانند...

پ.ن: شماره 1: می‌دانم تلخ نوشتم. تلخ تلخ. شاید در جاهایی به دوستان خوبی که این روزها نگذاشتند تنها بمانیم بد گفتم. اما تحمل تلخی روزهای ماهی که گذشت آن قدر سخت بود که اگر نمی‌نوشتم حناق می‌گرفتم.پس اگر بد گفتم به مهتاب تب دارم و هذیان می‌گویم.

2

چشمانم را باز می‌کنم چند دقیقه مانده به 11 صبح. باورم نمی‌شه تا این موقع روز خوابیده باشم. 10 سال است که عادت کرده‌ام به خوابیدن ساعت 2 نیمه شب و بیدار شدن در ساعت 6 صبح. اما در این یک ماهه انگار همه چیز عوض شده عادت شب زنده داری و بیدار ماندن تا 5 صبح و خوابیدن تا 10 و 11 از عادت های قدیم بوده و باز برگشته. باید فکری برای علاجش بکنم. اما نه امروز که یک ساعت تا قرارم آن طرف شهر مانده و من هنوز صورتم را هم نشستم. از آن بدتر پیدا کردن و اتوکردن مقنعه‌ای است که نمی‌دانم کجا گذاشتم. آخر قرار است بروم یکی از سازمان‌های دولتی برای یک کار نیمه وقت و یک روز در هفته صحبت کنم و آن سازمان حراستی دارد بس سخت‌گیر.

جلوی آیینه مقنعه را تنظیم می‌کنم. مثل همیشه زیر گلویم فشار می‌آورد. از بچه‌گی از همان زمانی که پدیده‌ای به نام مقنعه با حجاب اجباری آمد ازش بدم می‌آمد. یادم می‌افتد از همان کلاس اول در سال 59 مجبور به پوشیدنش شدم. بیشتر حرصم می‌گیرد. دستی به صورتم می‌کشم. کمی پودر با کمی سایه‌ای کمرنگ زدم. ریمل و خط چشم را بر می‌دارم و روی خط سایه خطی نازک می‌اندازم. فکر می‌کنم آن قدر باریک شده که کی این خط را خواهد دید؟

همیشه هوای ابری را دوست دارم. اما باید عجله کنم. از کیفم یک جفت دستکش مشکی در می‌آورم و قبل از ورودم به حراست سازمان متبوعه دستم می‌کنم. آخر همین دیروز کاشت ناخنم‌هایم را ترمیم کردم و برای فرنچش کلی پول دادم. از خوان اول که چک شدن هویتم است که می‌گذرم به خوان اصلی می‌رسم. خانم میانسالی پشت میزی نشسته که مانیتور ایکس ری مقابلش است. می‌پرسد توی کیفت به جز موبایل چی دارم. می‌گویم: خیلی چیزها هست. دستگاه ضبطم که نمی‌دانم چرا هنوز یک بخشی از کیفم را اشغال کرده. دستگاه پخش آهنگ و کتاب .... همه‌اش که اونجا معلومه. می‌گوید: نه این جا یک شی مشکوک هست. دقیقتر می‌شوم و کیفم را روی میز خالی می‌کنم. شی مشکوک موبایل دومم هست که وجودش را فراموش کردم. برگه مهمان را می‌گیرد و نگاه می‌کند. می‌پرسم این جایی که باید برم کدوم طرفه؟ می‌گوید : به آن هم می‌رسیم. می‌خواهم چیزی بگویم که بسته پنبه جلویم می‌گذارد و می‌پرسد لاک داری؟ می‌گویم: بله. می‌گوید: خوب حالا اول اون آرایشتو پاک کن. می‌گویم: آرایش؟ می‌گوید: بله برادرا بیرون ببینن برای من بد می‌شه خط چشم و سایه‌اتو پاک کن. بیا این هم آستون. لاکتم پاک کن. زیر بار این نخواهم رفت. می‌گویم: چرا وقتی دستکش دستم هست باید لاکم رو پاک کنم. من این کار رو نمی‌کنم. می‌گوید:قانون سازمان ماست. باید پاک کنی. علت اصرارش را نمی‌فهمم وقتی دروغ نگفتم و دستکش‌هایم را هم قرار نیست در بیاورم. در ضمن فرنچم آنقدر کمرنگ است که کسی متوجه نمی‌شود. تصمیم می‌گیرم برگردم بیرون که مسئول حراست می‌گوید: قول می‌دهی دستکش‌هایت را در نیاوری؟؟ چرا باید قول بدهم... به قرارم فکر می‌کنم. به خاطر دوستم. می‌گویم: وقتی می‌گویم دستکش‌هایم را در نمی‌آورم چه دلیلی دارد که بخواهم قول بدهم؟؟؟ می‌گوید: اگر برادرا ببینن.... با خودم فکر می‌کنم برادرای این سازمان نشستن که این خط نازک و چهار لاخ مو و این لاک رو ببینن؟ پس کی کار می‌کنن؟

حس می‌کنم دارم به خودمو و شعورم توهین می‌کنم...

پ.ن.2: راستش رو بخواهید در هر موقعیتی بود او حراست و اون سازمان دولتی را ترک می‌کردم و عطاشو به لقاش می‌بخشیدم. اما من خودمو تحقیر کردم. اون کار رو قبول کردم.

پ.ن.3: می‌خواستم بازم بنویسم اما فعلا همین دوتا بسته. راستی ساعت نزدیک سه صبحه و من هنوز نخوابیدم. دارم و فکر می‌کنم یک بار دیگه رقص مادیان‌های محمد چرمشیر را یک نفس بخونمش. بخصوص این مونولوگ ویکتور با یرما: رفتن برام سخته، اما انگار بهتر اینه که برم. برای خودم نیست که می‌خوام برم... یرما این جا سرزمین تلخی‌هاست. سرزمین حسرت‌ها. این جا رویاها خیلی زود از یاد می رن. این جا فردا همین امروزه.دیروزی هم وجود نداره. این جا باید به خیلی چیزها تن داد. این جا سرزمین تن دادن‌هاست.یا باید به همه چیز تن بدی یا بگذاری و بروی.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:01 AM

|

Tuesday, December 01, 2009

با مهر برای خوزه آرکادیو


خوزه آرکادیو بوئیندیای عزیز دورود

نمی‌دانم این درود از پس چندمین صد ساله تنهایی توست؟ فکر می‌کنی چند سده است که برایت نامه‌ای تازه‌ای ننوشتم؟ سه تا یا چهارتا؟ هرچند برای تو چه فرقی می‌کند. با آن نگاه بره‌وارت شانه‌هایت را بالا خواهی انداخت و خواهی گفت:« نامه‌هایت را نخواندم و نخواهم خواند...» اما من دیگر غصه نخواهم خورد. دیگر چه اهمیتی دارد خوانده باشی یا نخوانده باشی. تو سال‌هاست که از این خانه و از پای آن درختی که بندی شده بودی فراموش شدی. انگار نبودی، شاید هم بخار شدی و ما بخار شدنت را ندیدم.... هرچند که می‌دانم نامه‌های قبلی را هم خوانده ای والا من که تو را پای آن صنوبر نمی‌بینم، باد برایت خبر نوشتنش را آورده است؟ بگذریم تو که دیگر حتی رد پایت را هم در خانه من پاک کردی پس چه اهمیتی دارد؟

می‌دانم با خودت خواهی گفت اگر اهمیتی ندارم چرا باز برایم نامه نوشتی؟ و باز در ذهنت هزاران تهمت به من و همه اجزای زندگیم خواهی زد. اما می‌گویم چرا در این دوران بی‌نام و نشانی چرا برایت می‌نویسم. راستش را بخواهی مدت‌ها بود که باغ ذهنم را عاری از نام تو کرده بودم. می‌دانی آخر طبیبان به من گفته بودند که درمان طاعون بیخوابی فراموشی است و اول از همه فراموشی تو. خوب شاید برای همین بود که پاره کردن زنجیرهایت را ندیدم. باد هم خبرش را به گوشم نیاورد که تو بار دیگر زدی و پنجره‌های دیگری را شکستی. خانه پیلارترنرا را نمی‌گویم که همراه گهواره ارکادیو شکستی آن حادثه را به یاد دارم. آن باری را می گویم که شیشه های خانه خودت را هم شکستی و بعد رفتی که یک بار دیگر قالیچه پرنده را از روی آن کتاب قدیمی بسازی. آنموقع بعد از چند قرن خوابم برده بود زمانی که بخار شدن را آغاز کردی. اما در میان همه این روزهای فراموشی یک دفعه کاغذی که با طوفان بر زمین افتاد را دیدم که رویش نوشته بود تو به دنبال ماکاندوی تازه‌ای رفتی. بی خداحافظی از همه اهالی ماکاندو. راستش را بخواهی توقعی نداشتم که من را به یاد داشته باشی. تو زمانی که همسایه من هم بودی یادت نبود که من قرار است اورسلا باشم و تو خوزه آرکادیو. هرچند که شنیده بودم از اهالی محل و در و همسایه ها که این سده های اخیر خوب نام درختان ماکاندو را به یاد می‌آوردی. انگار راه مداوای تو از طاعون بیخوابی برخلاف من در یادآوری بود. اما باز هم اطمینان دارم که نام اورسلا را به یاد نداری. می‌گفتم شنیدم که بعد از آن طوفان بزرگی که برخاست و خانه و زندگی و جوانان ماکاندو را با خود برد، تو هم بساط مختصرت را در بقچه‌ای ریختی و سر یک چوب زدی و به همراه کاروان کولی‌ها راهی یک دیار تازه آن سوی کوه‌های بلند و قله‌ها و دریاها شدی. نمی‌دانم چرا برای آخرین بار دلم برایت تنگ شد. آخر می‌دانی تو طفلکی‌ترین خوزه آرکادیوی دنیا بودی. خودت هم نمی‌دانستی شاید هم نمی‌خواستی بدانی که طفلکی هستی و همین هم باعث شده بود چند قرن تنها بمانی. این را حالا می‌فهمم که دیگر جایی در ذهنم نداری. راستش را بخواهی این روزها باز یاد تو هستم و آن روزی که داشتی شیشه‌های خانه‌ام را می‌شکستی. تو راست می‌گفتی گیرم من نمی‌فهمیدم که من و تو اندازه هم نیستیم. این را حالا می‌فهمم که به جای خوزه آرکادیو شهریار را یافتم. می‌دانی من بعد از علاج طاعون بیخوابی خواستم اورسلا نباشم. آمانتارا را هم دوست نداشتم. برای همین شهریار را یافتم و شهرزادش شدم. شهرزاد بودن خیلی بهتر از اروسلا بودن است. هر شب به به بوسه زنده‌ می‌شوی و قصه گوی شهریار و سحر گاه به بوسه‌ای قصد جانت می‌کند و تو با داستانی جان خود و دخترکان شهرت را نجات می‌دهی. خیالت راحت نامه‌ی من فقط برای این نیست که بدانم صد سال تنهایی تماش شد یا نه؟ می‌دانی که من راز ورق‌ها را می‌دانم و آن‌ها غیب می‌گویند. فقط کنجکاوم بدانم کولی‌ها زبانت را می‌فهمند آخر تو به زبان‌های غریبه آشنایی، اما کسی زبانت را نمی‌فهمد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:37 AM

|