کوپه شماره ٧
Wednesday, December 02, 2009
چند برش از یک روز
1
امروز درست یک ماه شد. یک ماه از آن ساعت چهار و چند دقیقهی عصر که یکی از خبرنگاران فارس درگوشی به همکاری ( که آخرش نفهمیدیم چرا ؟) خبری درگوشی داد که او به صدای بلند و البته با خندهای اعلام کرد و دقیقهای بعد تایید خبر روی سایت فارس که روزنامه توقیف شد، گذشت. یک ماه از آن عصر روز دوشنبه دهم آبان ابری تلخ و عجیب. یک ماه از آن دوشنبهی تلخ که بعد از ماهها رسید و چقدر بد رسید. از آن عصر دلتنگ که زیر باران تا ته خیس شدن رفتیم شاید معجزهای بگوید که همه چیز خواب بود...
درست یک ماه عصر روز 10 آبان 1388 خورشیدی بود که روزنامه سرمایه هم مرد؛شاید هم کشته شد و جنازهاش هم همانجا کنار استخر آبی رنگ ساختمان 47 بلوار گلشهر جردن دفن کردیم و تمام شد. مثل همه مرگها بود. دقایق ناباوری و تسلیت و بعد روزهای تلخ قبول مرگ عزیز و بعد فراموشی. فکر میکنم این روزها دیگر هیچ کس یادش نیست که سرمایهای هم بوده؛ حتی خود ما 50 و چند نفری که در آن کار میکردیم و در این مدت خیلیهایمان هر روز تا آن جا رفتیم و ساعتهایمان را در آن ساختمان سپری کردیم به امید معجزهای که ظاهرا صاحبکرامات نویدش را داده بود. معجزهای که رخ نداد و سرمایه برای همیشه به تاریخ مطبوعات پیوست. حالا تا چهلم مرگ سرمایه رخت این عزاداری هم جمع میشود و آن هایی که از بعضیها مثل من عاقلترند جای دیگری را برای کار پیدا می کنند. مثل خیلی از دوستان که این کار را کردند. بعضیها هم تصمیم میگیرند بختشان را در شغل دیگری امتحان کنند و با این همه منتظر معجزه میمانند. تنها یکی دو نفر مثل من شاید به پای این گور بیمرده همچنان مات بمانند...
پ.ن: شماره 1: میدانم تلخ نوشتم. تلخ تلخ. شاید در جاهایی به دوستان خوبی که این روزها نگذاشتند تنها بمانیم بد گفتم. اما تحمل تلخی روزهای ماهی که گذشت آن قدر سخت بود که اگر نمینوشتم حناق میگرفتم.پس اگر بد گفتم به مهتاب تب دارم و هذیان میگویم.
2
چشمانم را باز میکنم چند دقیقه مانده به 11 صبح. باورم نمیشه تا این موقع روز خوابیده باشم. 10 سال است که عادت کردهام به خوابیدن ساعت 2 نیمه شب و بیدار شدن در ساعت 6 صبح. اما در این یک ماهه انگار همه چیز عوض شده عادت شب زنده داری و بیدار ماندن تا 5 صبح و خوابیدن تا 10 و 11 از عادت های قدیم بوده و باز برگشته. باید فکری برای علاجش بکنم. اما نه امروز که یک ساعت تا قرارم آن طرف شهر مانده و من هنوز صورتم را هم نشستم. از آن بدتر پیدا کردن و اتوکردن مقنعهای است که نمیدانم کجا گذاشتم. آخر قرار است بروم یکی از سازمانهای دولتی برای یک کار نیمه وقت و یک روز در هفته صحبت کنم و آن سازمان حراستی دارد بس سختگیر.
جلوی آیینه مقنعه را تنظیم میکنم. مثل همیشه زیر گلویم فشار میآورد. از بچهگی از همان زمانی که پدیدهای به نام مقنعه با حجاب اجباری آمد ازش بدم میآمد. یادم میافتد از همان کلاس اول در سال 59 مجبور به پوشیدنش شدم. بیشتر حرصم میگیرد. دستی به صورتم میکشم. کمی پودر با کمی سایهای کمرنگ زدم. ریمل و خط چشم را بر میدارم و روی خط سایه خطی نازک میاندازم. فکر میکنم آن قدر باریک شده که کی این خط را خواهد دید؟
همیشه هوای ابری را دوست دارم. اما باید عجله کنم. از کیفم یک جفت دستکش مشکی در میآورم و قبل از ورودم به حراست سازمان متبوعه دستم میکنم. آخر همین دیروز کاشت ناخنمهایم را ترمیم کردم و برای فرنچش کلی پول دادم. از خوان اول که چک شدن هویتم است که میگذرم به خوان اصلی میرسم. خانم میانسالی پشت میزی نشسته که مانیتور ایکس ری مقابلش است. میپرسد توی کیفت به جز موبایل چی دارم. میگویم: خیلی چیزها هست. دستگاه ضبطم که نمیدانم چرا هنوز یک بخشی از کیفم را اشغال کرده. دستگاه پخش آهنگ و کتاب .... همهاش که اونجا معلومه. میگوید: نه این جا یک شی مشکوک هست. دقیقتر میشوم و کیفم را روی میز خالی میکنم. شی مشکوک موبایل دومم هست که وجودش را فراموش کردم. برگه مهمان را میگیرد و نگاه میکند. میپرسم این جایی که باید برم کدوم طرفه؟ میگوید : به آن هم میرسیم. میخواهم چیزی بگویم که بسته پنبه جلویم میگذارد و میپرسد لاک داری؟ میگویم: بله. میگوید: خوب حالا اول اون آرایشتو پاک کن. میگویم: آرایش؟ میگوید: بله برادرا بیرون ببینن برای من بد میشه خط چشم و سایهاتو پاک کن. بیا این هم آستون. لاکتم پاک کن. زیر بار این نخواهم رفت. میگویم: چرا وقتی دستکش دستم هست باید لاکم رو پاک کنم. من این کار رو نمیکنم. میگوید:قانون سازمان ماست. باید پاک کنی. علت اصرارش را نمیفهمم وقتی دروغ نگفتم و دستکشهایم را هم قرار نیست در بیاورم. در ضمن فرنچم آنقدر کمرنگ است که کسی متوجه نمیشود. تصمیم میگیرم برگردم بیرون که مسئول حراست میگوید: قول میدهی دستکشهایت را در نیاوری؟؟ چرا باید قول بدهم... به قرارم فکر میکنم. به خاطر دوستم. میگویم: وقتی میگویم دستکشهایم را در نمیآورم چه دلیلی دارد که بخواهم قول بدهم؟؟؟ میگوید: اگر برادرا ببینن.... با خودم فکر میکنم برادرای این سازمان نشستن که این خط نازک و چهار لاخ مو و این لاک رو ببینن؟ پس کی کار میکنن؟
حس میکنم دارم به خودمو و شعورم توهین میکنم...
پ.ن.2: راستش رو بخواهید در هر موقعیتی بود او حراست و اون سازمان دولتی را ترک میکردم و عطاشو به لقاش میبخشیدم. اما من خودمو تحقیر کردم. اون کار رو قبول کردم.
پ.ن.3: میخواستم بازم بنویسم اما فعلا همین دوتا بسته. راستی ساعت نزدیک سه صبحه و من هنوز نخوابیدم. دارم و فکر میکنم یک بار دیگه رقص مادیانهای محمد چرمشیر را یک نفس بخونمش. بخصوص این مونولوگ ویکتور با یرما: رفتن برام سخته، اما انگار بهتر اینه که برم. برای خودم نیست که میخوام برم... یرما این جا سرزمین تلخیهاست. سرزمین حسرتها. این جا رویاها خیلی زود از یاد می رن. این جا فردا همین امروزه.دیروزی هم وجود نداره. این جا باید به خیلی چیزها تن داد. این جا سرزمین تن دادنهاست.یا باید به همه چیز تن بدی یا بگذاری و بروی.
Labels: وب نوشت
<< Home