کوپه شماره ٧
Sunday, December 27, 2009
عاشورای محرم الحرام سنه 1288
اول دلو سنه 1288 شمسی
عاشورای محرم الحرام سنه 1328
طهران، بهارستان چسبیده به نگارستان فتحعلی شاهی عمارت پدری میرزا یوسف خان منشی دفتر
خدمت یوسف خان منشی دفتر فرنگستان مملکت پاریس
آقای من سلام حال و احوال این روزهای شما در آن سرمای استخوان سوز فرنگستان چگونه است؟ این جا که ما از زور سرما کمتر از خانه بیرون می آییم وای به آن جایی که در روزنامه دولتی نوشته بود آن قدر هوا سرد و استخوان ترکان است که ارابه های آهنی ماشین دودیشان که چوب را از این شهر به آن شهر میبرند در راه ماندهاند. نوشته بود حتی در پارهای از شهرهای فرنگستان آن قدر سرد شده که مردم وسایل خانه را آتش میزنند. البته آقاجان امیر لشگر همین چند روز پیش که خانهاشان بودم گفتند که این سرمای سینه سوز دخلی به پاریس ندارد و آن جا سوختشان خاکه ذغال و چوب و کرسی نیست و آتشدانشان را با چیزی می سوزد که هیچ وقت خاموش نمی شود. آقاجان هم فرنگ دیده اند و هم جریده فرنگی می خوانند و حتما برای دلخوشی این کمینه چیزی را نمیگویند حکما. با این همه آقا یوسف تو را به همین شب ها و روزهای عزیز مواظب خودتان باشید زبانم لال هفت قران به میان کسالتی عارضتان نشود. البته این ورقه حکما با این وضع راه های خراب تا اول حمل به دست شما نخواهد رسید و وقتی برسد سوز و سرما کم شده و شما از خواندن دلواپسی این کمترین میخندید. با این همه چه کنم که راه دور است و نگاه نگران این کمینه به سلامت و چشم به راه شما است.
الان که دارم این ورقه را می نویسم نیمه شب عاشورا است. همین ساعتی پیش به همراه مادر بزرگوارتان از مجلس شام غریبان شهادت آقا امام حسین (
ع) بازگشتیم. جایتان که خالی است امسال از همان غره محرم به فرموده سرکار خانم شکوه السلطنه مادر بزرگوارتان با ایشان همراه شدم. هر روز صبح مجلس روضه خوانی منزل عموجانتان منشی خلوت شرکت کردیم. مجلس روضه خوانی زنانه ای با حضور روضه خوان های سرشناس تهران. عصرها هم که مانند هر ساله مراسم روضه خوانی در منزل امین الدوله برگزار میشد. خانم فخرالدوله دختر شاه فقید مانند هر ساله خودشان با نظارت کامل بر این مراسم را برگزار کردند. چه تکیهای بسته بودند امسال. چه خرجی باورتان نمیشود. دور تا دور پرده های محتشمی سیاه و پرچم های دست دوز یا حسین شهید. بالا نشین که محل تجمع زنان اشراف بود مخده های قمی و فرش های نایینی. چایی در انگاری های نقره در بین هر روضه ای به مردم داده میشد. امام جمعه پایتخت هم در ذکر مصیبت آقا ابا عبدالله الحسین میگفتند. یک شب هم شنیدیم که شاه جوان به همراه آقای عضدالسلطنه نایب شان در مجلس عمهاشان شرکت کردند. شنیدم که امام جمعه و روضه خوانان به جان ایشان دعا کردند. راستش را بخواهید اگر حمل بر جسارت نشود از هیبت و زنانگی خانم فخرالدوله خوشم میآید. یادم هست یک بار به من گفتید که ایشان از آن بانوانی هستند که بسیار درایت دارند. از آن زنانی که شما دعا می کنید این کمینه نیز به شیوه آنان رفتار کنم. این چند روز در سکناتشان بیشتر دقت کردم. هرچند که ایشان فرزند شاه هستند و خون شاهی در رگ هایشان جاریست اما چنان با هیبت رفتار میکردند که این کمینه نیز گاهی خوف می کردم چه برسد به زیر دستانشان. مادربزرگوارتان میگفتند که ایشان تازه از سفر فرنگ بازگشته اند. می دانید که مادرتان به واسطه این که از نوادگان فتحعلی شاه هستند و از سوی دیگر نسبتی که به واسطه پدرتان با امین الدوله دارید از دوستان و ملازمان ایشان بودند، این کمینه را به خانم معرفی کردند. با نهایت ملاطفت گفتند که چه عروس مقبولی برای یوسف خان انتخاب کردی. وقتی مادرتان منت سرم گذاشتند و گفتند که آقاجان امیرلشگر هستند خانم فرمودند که پس تو دختر نگار الدوله هستی. پدرت از مردان بزرگی بود که خدمت های زیادی به شاه شهید و شاه فقید شاه بابا کرده است. راستش را بخواهید خیلی احساس تفاخر کردم. البته ایشان گفتند عجیب است که دختری به این مقبولی را ندیده بودند. بعد رو به مادر بزرگوارتان پرسیدند یوسف چرا عروسش را گذاشته و راهی فرنگستان شده است؟ مادرتان هم مانند همیشه آهی کشیدند و گفتند خانم شما که میدانید این روزها تب فراگیری علوم جدیده در بین جوانان افتاده است. ما گفتید اگر یوسف زوجه اختیار کند از این سر پر بادی که دارد می افتد. اما هنوز دو ماه از خانه دار شدنشان نگذشته بود آمد و گفت من باید برای کسب دانش جدیده بار دیگر راهی فرنگستان شوم. خانم فخرالدوله هم با ملاطفت فراوان نگاهی به این کمینه که از شرمندگی سرخ شده بودم گفتند: بله زمانه تغییر کرده است. همین چندی پیش میرزا محسن خان می گفتند باید به فکر این پسرمان علی باشیم که دارلفنون را تمام کرد به فرنگستان بفرستیمش. حتما باید با میرزا یوسف خان شما هم صحبت کنیم.» بعد به بنده گفتند:« شما هم غصه نخور به زودی زمان فراغ پایان میشود.» شاید نباید بگویم آقاجان اما در همه این روزها و در این مجالس دعای این کمینه طی شدن این دوران فراغ است. هرچند که در آخرین کاغذی که فرستاده بودید بعد از این که این کمینه را تشویق به خواندن زبان اجنبی کرده بودید نوشتن یادداشت های روزانه و معاشرت با بانوان مترقی نوشته بودید این دوران به این زودی ها پایان نمی یابد. اما باز هم من نذر کردم که صدای کلون در هر چه زودتر به دست شما به در آید و نفس هایتان در خانه بپیچد.
آقای من جای شما خالی یکی دو روز پیش به همراه مه لقا خانم خواهرتان سری هم تکیه دولت رفتیم. معین البکا چه کرد. هرچند که این تعزیه به پای تعزیه های دوران شاه شهید بخصوص در تکیه نیاوران نمی رسد اما همین هم خیلی خوب بود. تعزیه شهادت حر بود. چه کلام سحر آمیزی داشت این امام خوان. مه لقا خانم می گفتند که باقر خان معین البکا است که حر شده. می گفتند سالیان گذشته در معیت شما به این مجالس می رفتند. امروز هم که از صبح طرف ارگ سلطنتی و بازار چه خبر بود. از بالای تکیه دولت دیدم که خیمه های خیالی امام حسین را آتش زدند. مردان قمه زده بودند. خون بود و آتش و اشک زنان و مردان. همه دعا می کردند که حالا که بساط مشروطه بار دیگر به پا شده بماند و من به جان شما دعا می کردم. اما از شما چه پنهان حرف های شما بود که در گوشم صدا می کرد و این که باید رفت به دنبال فلسفه این که در پس هر رویدادی چه داستانی نهفته است و با خودم می اندیشیدم که چرا واقعه عاشورا با این هیبتش رخ داد...
پ.ن: این هفتمین قسمت داستان بلندی هستم که نوشتم. هفتمین بخش و البته هنوز چهارده بخش دیگرش مانده است چهارده قسمتی که باید هر چه زودتر تمامش کنم. راستش این تنها بخشی از این قسمت است و برخلاف بخش های دیگر قصد ندارم اصلش را این جا بگذارم. برای خودم دارم یک زمانی را می گذارم این داستان را تمامش کنم. دوست دارن نظرتان را درباره اش بدانم. بخصوص که این بعد از مدت زیادی ننوشتن آمده و حتما نوشته یک دستی نیست.
Labels: داستان نوشت
<< Home