کوپه شماره ٧
Tuesday, December 01, 2009
با مهر برای خوزه آرکادیو

خوزه آرکادیو بوئیندیای عزیز دورود
نمیدانم این درود از پس چندمین صد ساله تنهایی توست؟ فکر میکنی چند سده است که برایت نامهای تازهای ننوشتم؟ سه تا یا چهارتا؟ هرچند برای تو چه فرقی میکند. با آن نگاه برهوارت شانههایت را بالا خواهی انداخت و خواهی گفت:« نامههایت را نخواندم و نخواهم خواند...» اما من دیگر غصه نخواهم خورد. دیگر چه اهمیتی دارد خوانده باشی یا نخوانده باشی. تو سالهاست که از این خانه و از پای آن درختی که بندی شده بودی فراموش شدی. انگار نبودی، شاید هم بخار شدی و ما بخار شدنت را ندیدم.... هرچند که میدانم نامههای قبلی را هم خوانده ای والا من که تو را پای آن صنوبر نمیبینم، باد برایت خبر نوشتنش را آورده است؟ بگذریم تو که دیگر حتی رد پایت را هم در خانه من پاک کردی پس چه اهمیتی دارد؟
میدانم با خودت خواهی گفت اگر اهمیتی ندارم چرا باز برایم نامه نوشتی؟ و باز در ذهنت هزاران تهمت به من و همه اجزای زندگیم خواهی زد. اما میگویم چرا در این دوران بینام و نشانی چرا برایت مینویسم. راستش را بخواهی مدتها بود که باغ ذهنم را عاری از نام تو کرده بودم. میدانی آخر طبیبان به من گفته بودند که درمان طاعون بیخوابی فراموشی است و اول از همه فراموشی تو. خوب شاید برای همین بود که پاره کردن زنجیرهایت را ندیدم. باد هم خبرش را به گوشم نیاورد که تو بار دیگر زدی و پنجرههای دیگری را شکستی. خانه پیلارترنرا را نمیگویم که همراه گهواره ارکادیو شکستی آن حادثه را به یاد دارم. آن باری را می گویم که شیشه های خانه خودت را هم شکستی و بعد رفتی که یک بار دیگر قالیچه پرنده را از روی آن کتاب قدیمی بسازی. آنموقع بعد از چند قرن خوابم برده بود زمانی که بخار شدن را آغاز کردی. اما در میان همه این روزهای فراموشی یک دفعه کاغذی که با طوفان بر زمین افتاد را دیدم که رویش نوشته بود تو به دنبال ماکاندوی تازهای رفتی. بی خداحافظی از همه اهالی ماکاندو. راستش را بخواهی توقعی نداشتم که من را به یاد داشته باشی. تو زمانی که همسایه من هم بودی یادت نبود که من قرار است اورسلا باشم و تو خوزه آرکادیو. هرچند که شنیده بودم از اهالی محل و در و همسایه ها که این سده های اخیر خوب نام درختان ماکاندو را به یاد میآوردی. انگار راه مداوای تو از طاعون بیخوابی برخلاف من در یادآوری بود. اما باز هم اطمینان دارم که نام اورسلا را به یاد نداری. میگفتم شنیدم که بعد از آن طوفان بزرگی که برخاست و خانه و زندگی و جوانان ماکاندو را با خود برد، تو هم بساط مختصرت را در بقچهای ریختی و سر یک چوب زدی و به همراه کاروان کولیها راهی یک دیار تازه آن سوی کوههای بلند و قلهها و دریاها شدی. نمیدانم چرا برای آخرین بار دلم برایت تنگ شد. آخر میدانی تو طفلکیترین خوزه آرکادیوی دنیا بودی. خودت هم نمیدانستی شاید هم نمیخواستی بدانی که طفلکی هستی و همین هم باعث شده بود چند قرن تنها بمانی. این را حالا میفهمم که دیگر جایی در ذهنم نداری. راستش را بخواهی این روزها باز یاد تو هستم و آن روزی که داشتی شیشههای خانهام را میشکستی. تو راست میگفتی گیرم من نمیفهمیدم که من و تو اندازه هم نیستیم. این را حالا میفهمم که به جای خوزه آرکادیو شهریار را یافتم. میدانی من بعد از علاج طاعون بیخوابی خواستم اورسلا نباشم. آمانتارا را هم دوست نداشتم. برای همین شهریار را یافتم و شهرزادش شدم. شهرزاد بودن خیلی بهتر از اروسلا بودن است. هر شب به به بوسه زنده میشوی و قصه گوی شهریار و سحر گاه به بوسهای قصد جانت میکند و تو با داستانی جان خود و دخترکان شهرت را نجات میدهی. خیالت راحت نامهی من فقط برای این نیست که بدانم صد سال تنهایی تماش شد یا نه؟ میدانی که من راز ورقها را میدانم و آنها غیب میگویند. فقط کنجکاوم بدانم کولیها زبانت را میفهمند آخر تو به زبانهای غریبه آشنایی، اما کسی زبانت را نمیفهمد.
Labels: خوزه آرکادیو
<< Home