کوپه شماره ٧
Saturday, December 05, 2009
صبح آن روز
میبینی چقدر ساکت است. ساکت شده ؟ آره مثل اون روز صبح. یادته وقتی دست در دست هم وارد شدیم همه جا تو چه سکوتی فرو رفته بود. خاکستر مرده پاشیده اند روی دانشگاه. برخلاف روزهای گذشته. یادته تو روز قبلش منو برای اولین بار برده بودی پیش دوستانت. بهم گفتی: باید با رفقا آشنا بشی؟ اما من دلم میخواست به جای این که بریم بهارستان دستتو بگیرم و برم لالهزار. تو بهتر از هرکسی میدونستی من چقدر عاشق نون خامهای های گنده نوشین هستم. عاشق این که یکی از اون نونهای پر از خامه رو توی دستم بگیرم و همون جور که کنار تو دارم لالهزار رو به سمت توپخونه میرم به خاطرات تو از تئاتر دهقان و بازیهای عبدالحسین خان بگی. اما تو اون روز به من گفتی: میخوای بری پیش رفقا. نگفتم نه. به جای کلاس استاد مصصحی که نامش پای دیوان شمس است؛ همراه تو آمدم و ساعتها کنارت نشستم و به صحبتها و بحثهایتان گوش دادم. درباره دادگاه حکیم فرموده و ایستادگی پیرمرد گفتید. درباره اعدام وزیر امورخارجه. در مورد سفر آن اجنبی به ایران. یادت هست یکی ازرفقا دیرتر و گفت: حوالی توپخانه دارد شلوغ میشود. میگفت: به غیرت بچههای دارالفنون. » راستی تو دارالفنون رفته بودی بعد آمده بودی دانشگاه نه؟ تو گفتی:« مردم دارند هول و هراس آن مرداد شوم بیرون میآیند. از روزی که دانشگاه باز شده یک روز هم نبوده که دانشجوها کاری نکنند. همه دانشگاه را پر کردیم از شعارهایی ضد این رژیم و همراهان اجنبیش.» لابه لای حرفهای تو بود که صداهای تیرهای هوایی از بیرون آمد. یادم هست قرارتان را برای دومونسرییشن چهار روز بعد در دانشگاه گذاشتید.
اما آن روز آرام بود. دانشگاه را می گویم. یادت هست هر دوی ما آن روز صبح کلاس داشتیم. کلاس ما اشکوب اول دانشکده بود. تو هم گفته بودی کلاست با دکتر شمس بود. طبقه دوم دانشگده.
میگفتم آن روز آرام بود. اما نه دلم از صبح شور می زد. یادت هست. هوا سرد سرد بود. کمی هم ابری بود. تو گفتی:« امشب حکما برف میبارد.» این را به تو هم گفتم. یادت هست؟ صبح از سر جلالیه به سمت دانشگاه میرفتیم بهت گفتم. نگفتم؟ گفتم:« احمد دلم شور میزند.» یاد خواب چند شب پیش افتاده بودم. به تو نگفتم که باز نخندی وبگویی:« به قول مهندس توی دانشکده معقول منقول به شما تعبیر خواب درس میدهند؟» اما من خواب دیده بودم. خواب همان روز به ظاهر آرام. اما یادت هست توی دانشگاه که رسیدیم. تو هم نگران شدی. گفتی:« میبینی؟ چه گاردی ریخته توی دانشگاه. لامصبا میخوان دانشگاه را به خاک و خون یکسان کنند.» یادت هست سر راه نرسیده به دانشکده ادبیات مصطفی را دیدیم. او هم نگران بود. یادم هست که گفت یکی از دربانها شنیده از یکی از افسران گارد گفته:« «بايد دانشجويي را شقه كرد و جلوي در بزرگ دانشگاه آويخت كه عبرت همه شود و هنگام ورود نيكسون صداها خفه گردد و جنبدهاي نجنبد...» به شنیدن این کلمه رنگ من پرید. تو نگاهی آرام انداختی و گفتی:« قپی آمدند. هیچ غلطی نمیتونن بکنن. این جا حرمت دارد. یعنی اینها میخواهند حرمت دانشگاه را بشکنند. دکتر سیاسی نمیگذارد. این ها برای ترساندن ماست.» بعد نگاهم کردی و گفتی:« برو ایران خانم ساعت دوم کلاس ها همین جا پای این پلهها منتظرتم. ما برویم کلاس نقشه کشی.» و کتابهایت را زیر بغلت جابه جا کردی و رفتی به سمت دانشکده.
آن روز آرام بود. خاکستر مرده پاشیده بودند روی دانشگاه. یادت هست. ساعت از ده گذشته بود. اما من دلم شور بد میزد. آخر من خواب دیده بودم. اینقدر که ندیدیم به جای شعری از خیام دارم این شعر ابوسعید را می خوانم که: از حادثهای تو را خبر خواهم کرد.... استاد نگاهم کرد و گفت ایران خانم که یک هو صدایی مهیبی همه ما را از جا پراند. صدای تیر بود. اشتباه نمیکردم. چند لحظه بعد سکوت دانشگاه شکست و باز صدای دیگری. انگار شده بود. به سمت پنجره ها دویدیم. همه به سمت بالا میرفتند. انگار به سمت .... نه
دانشگاه قیامت شده بود. در یک لحظه همه جا شده بود پرا از گاردی های اسلحه به دست و ماشینهایشان. همه به سمت بالا میامدند. کسی پرسید: دانشکده حقوق است؟ یکی از دانشجوها که از بالا میآمد گفت: نه دانشکده فنی... دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد. دانشگده فنی. نه ماشینها داشتند به سمت دانشکده حقوق میرفتند. هرکسی میآمد خبری میآورد. یکی می گفت: دانشکده را دارند به خاک و خون میکشند. کسی دیگری میگفت: تلفات از ده نفر گذشته. صدای کر کننده آمبولانس و تیر پیچیده بود در فضای دانشگاه. به سمت دانشکده فنی آمدیم. گاردی ها دانشکده را محاصره کرده بودند. میگفتند نمیگذارند مجروحان را بیرون بیاورند. من باید به آن جا می آمدم. تو آن جا بودی. اما آن گاردی های لعنتی نمیگذاشتند. صدای تیر لابه لای فریادهای ما گم شده بود. دلم از حلقم داشت بیرون میآمد. دکتر سیاسی آمده بود بین دانشجوها و از آن ها می خواست آرام باشند. اما چه کسی میتوانست آرام باشد. چند آمبولانس به سرعت از کنارمان رد شدند. نمی شد کاری کرد شما را حبس کرده بودند. کسی گفت به طرف خیابان شاهرضا برویم. شعار یا مرگ یا مصدق تبدیل شده بود به شعار دست نظامی از دست دانشگاه کوتاه...
من اما پایم جلو نمیرفت احمد. بهت نگفتم خواب دیده بودم که تو روی پله های پر از خون افتاده بود و کسی به کمکت نمی آید. من باید به کمکت می آمدم... اما نمی شد. کاری از دست من و هیچ کس بر نمی آمد. میدانی بهت نگفتم که به من نخندی. اما من دیده بودم دانشکده فنی را غرق خون...
. اون بیرون باز خاکستر مرده پاشیدند. می گویند شاه آمده دانشگاه اما چقدر بی سر و صدا با مهمان خارجیش. الان که داشتم می آمدم این جا دیدم که روی یک تکه کاغذ نوشته شده بود سه تن از بهترین جوانان ما قربانی مهمانمان شدند. چه می گویند این ها احمد؟ حالا که نگاه میکنم همین جا بود پای همین پله ها که از طبقه دوم می آمد. می بینی همین جا. مصطفی میگفت: آذر این جا افتاد زمین. میگفت مصطفی خیلی درد نکشید. تیر توی سینهاش خورده بود. اما تو... درباره تو که حرف میزد بغض میکرد. تو این جا افتاده بودی زیر این رادیاتور. نکند این خون توست که این جا پاشیده... هرچند همکلاس هایت می گویند خون شما را همان عصر شستن. این آبی است که از رادیاتو به دیوار پاشیده است. همانی که سر و صورتت را سوزانده بود. اما رنگ خون است... به من و برادرت گفتند که اگر تو را زودتر برده بودند زنده میماندی... اگر به تو خون می زدندو به تو می رسیدند... مگر تو مردی احمد؟ باورم نمیشود. من آمده ام این جا منتظرت هستم تا با هم برویم لاله زار برویم نوشین و نون خامهای. برادرت میگفت تو خیلی مظلوم بودی. نامردا اجازه دفن بدنت را در امامزاده عبدالله ندادند. نیمه شب بردنت کنار دوستانت آذر و مصطفی به خاک سپردند. همین دیشب. اما من باور نمی کنم. احمد الان تو با آن کتاب های زیر بغلت و یک بغل اعلامیه و راه مصدق از پله ها پایین می آیی و به من که باز از تو می پرسم دانشجوی فنی را چه به سیاست بازی میگویی مگر می شود بی تفاوت ماند ایران خانم؟
پ.ن: 16 آذر 32 سه شهید داشت. سه دانشجوی 22 ساله دانشکده فنی یا به قول دکتر شریعتی سه آذر اهورایی. این یک نوشته خیالی است است درباره آن حادثه و دانشکده فنی دانشگاه تهران صبح روز 16 آذر 32
Labels: داستان نوشت
<< Home