کوپه شماره ٧

Monday, August 24, 2009

خودخواهی


صدايت را

نه براي اين زيياترين آهنگ دنيا را در

گوشم زمزمه كرد

كه براي هميشه شنيدن تكرار نام خودم مي‌خواهم

چشمانت را

نه براي سنگيني گرماي نگاهت

كه براي غرق شدن در

عمق نگاهت مي‌خواهم

دستانت را

نه براي يك بار لمس تنم

كه براي شمردن خطوط سرانگشتانت مي‌خواهم

تو را

نه فقط براي خودت

كه براي خودم مي‌خواهم

تمام خودخواهي‌هاي جهان را به يك باره مي‌خواهم

براي داشتن تو

فقط براي خودم

پ.ن: مرداد با همه ترس‌ها و بيم هاي من تمام شد و رفت. مردادي كه برخلاف همه مردادها رنگ‌هاي جذابي برايم داشت. از رنگ تازه زندگيم و از معنايي تازه‌اي كه گرفته خوشم مي ايد.

پس.پ.ن: اين روزها هزاران كار ريخته هزار كار نكرده دارم. هزار نوشته كه روي دلم مانده اما .....

.راستی می دونی همه جای باغ فردوس توی دل شب از من سراغ تو رو می گرفتن؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:55 PM

|

Wednesday, August 19, 2009

براي 28 مرداد



رفيق ديروز و امروز هميشه دوباره سلام

دوباره سلام و دوباره حال تو خوب است و حال همه ما خوب است و تو باور نكن هميشگي كه تو خوب مي‌داني اين سلام تازه مهمترين دليل خوب نبودن حال و احوالات ماست. روزگار و زندگي اين روزها آن سوي دنيا در مرزهاي آزاد چه گونه است؟ هر چه هست از روزهاي دلگير و پر از اضطراري كه مي‌گذرانيم، از تجربه ترديد براي بودن و نبودن، از تعطيلي آرزوهايمان بايد بهتر باشد.

رفيق اين نامه يا درد و دل نامه امروز من هرچند از سر دلتنگي است و يادداشت‌هايي در آن دفترچه سفيد اما مروري است بر روزهايي تلخ سرزمينمان. مي‌داني كه امروز و اين جا كه دارم مي‌نويسم باز 28 مرداد از راه رسيده است. روزي كه سرنوشت تلخ اين ديار برگ تازه‌اي خورد روزي كه همه آرزوهاي ملتي كه يك سال قبلترش براي آزادي و جمهوري كشته داده بودند برباد رفت. رفيق من و تو اين روز را و حوادثش را خوب مي‌شناسيم آن قدر كه انگار كه در اين روزها زندگي كرديم. راستي ما آن روزها را نديده‌ايم يا ...؟ راستش را بخواهي امروز مي‌خواستم به عادت هميشگي باز در دل تاريخ بروم. به آن 28 اسد سنه 1332 كه همه چيز ناگهان بهم ريخت. براي همين صبح قبل از آن آفتاب دامنش پشميش را روي شهر بياندازد بلند شدم و قدم زنان رفتم تا دم كاشي ده خيابان كاخ. مي‌داني كه راهم چقدر نزديك است. مي‌خواستم ببينم از آن همه خاطره چيزي به جاي مانده است؟ ببينم ماشين سوخته آقاي نخست وزير هنوز در كنار خانه ويران شده اش باقي مانده است؟ راستي تو جايي خوانده‌اي وزير امور خارجه با آن تن بيمار و رنجورش از خيابان كاخ تا بهارستان چگونه در ميان قداره كشان و گردنه زنان رفت؟ مي‌داني كه قرار بود آخرين شماره باختر امروز را در بياورد. فكر مي‌كني به چه تيتري فكر كرده بود؟باخترامروز چند روز قبلش تيترهاي سرنوشت سازي زده بود: خائني كه مي‌خواست مملكت را به خاك و خون بكشد.......

مي‌گفتم رفته بودم تا ببينم كودتا چيان سوار بر جيپ هايشان چگونه مشت‌ها را گره كرده از شاآباد آمده بودند به قصد آتش زدن خانه‌اي كه شاهد خوبي براي مهمترين تصميم اين سرزمين بود. تصميم براي حفظ منافع ملي و ثروت سرزمينمان. اما تو خوب مي‌داني كه سال‌هاست هيچ رد پايي از آن روزها نه در آن خانه و نه در خيابان كاخ نيست. اصلا همه چيز در تاريخ گم شده است. خوب مي‌داني كه سال‌هاست ميله‌هاي فلزي كه در آن جا گذاشته‌اند مانعي است بين ما و آن خانه. هر دوي ما خوب مي‌دانيم كه آن خانه آن جاست اما نشاني از پيرمرد و يادگارهايش ندارد چون ساكنان جديدي دارد. ساكناني كه من و تو و خيلي‌ها ميشناسيم ساكنان اين محله را.

خواهرم حرف‌هاي زيادي است كه مي‌خواهم بنويسم از آن روزها و اين روزها. حرف‌هايي كه همه را تو خوب مي‌داني پس نامه را كوتاه مي‌كنم كه تكراري‌ها باشد براي روزهاي ديگر.

پ.ن: راستي مي‌داني كه درست سي سال پيش در اين روز 300 نفر در حين ديدن فيلم گوزن‌ها زنده زنده در آتش سوختند. راستي كدام صحنه بود. آن صحنه در دل قدرت با سيد؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:26 PM

|

Sunday, August 09, 2009

17 مرداد

با يك روز تاخير نمي‌دونم چرا دارم اين پست را مي‌نويسم؟!

هفدهم مرداد هم گذشت. مثل هفده مرداد پارسال، پيرارسال... مثل همه روزهايي كه مي آيند و مي‌گذرند و فراموش مي‌شوند. مثل 16 مرداد كه رفت يا همين امروز 18 مرداد كه اونم داره تموم مي‌شه. مثل فردا كه 19 مرداده و اونم خيلي زود خواهد گذشت. اصلا فرقي هم مثل هفده مرداد با روزهاي ديگه هست؟ بله مي دونم 17 مرداد براي ما كه خبر و كار در مطبوعات را انتخاب كرديم قراره يك روز خاص باشه. از همون ده دوازده سال پيش كه محمود صارمي خبرنگار خبرگزاري جمهوري اسلامي توي مزارشريف به شهادت رسيد مقرر شد كه پسوند خبرنگار كنار اين روز قرار بگيره. اما فقط همين يك نام كنار شماره يك روز هيچ طول و عرض ديگه‌اي هم نداره و نخواهد داشت. آخه اصلا توي مملكتي كه خبرنگاري شغل به حساب نمي‌آيد و خبرنگارا حشرات الارض هستند و زندان‌ها پر از همكاران ما داشتن روز خبرنگار اتفاق مهمي به شمار مي‌آيد؟ اي بابا به توصيه دوستان ديگه قرار نيست اين جا مطلب تند بنويسم. سياسي نويسي هم تعطيله بگذريم. داشتم از 17 مرداد امسال مي‌گفتم. امسال 17 مرداد مثل همه روزهايي كه طي مي‌كنيم بدون خبر اومد و قصد كرد كه برود. ما هم كه خودمان را درگير روزمرگي‌هاي هميشگي كرديم اصلا داشت يادمان مي‌رفت كه روز خبرنگار هم هست. اما خوب بعضي از دوستان نگذاشتند يادمان برود كه خبرنگاريم و روز خبرنگاري هم هست. راستش از اون روزي كه دادگاه اول متهمان حوادث اخير برگزار شد حدس زديم بايد يك روز مهم در پيش باشد. در اين دادگاه خوب خيلي از دوستان همكارانمان بودند. وقتي خبر بازداشت چند نفر ديگه از دوستانمان را در روزهاي منتهي به اين روز مهم شنيديم به تقويم رجوع كرديم ببينيم كه چه روز مهمي در پيش است. پنج شنبه كه رفتيم پشت در انجمن صنفي روزنامه نگاران و با اون پلمپ بزرگ روي درش رو به رو شديم تازه دوزاريمون افتاد كه روز خبرنگار نزديك شده و اين هم هديه‌اي از دادستاني است براي روز خبرنگار. وقتي توي اخبار تلويزيون ديديم كه ميترا لبافي ميكروفنشو برداشته و توي واحد مركزي خبر گشته و جمعي از خبرنگاران عزيز كرده آقاي ضرغامي مثل مراتي و نجف زاده رو جمع كرده كه از تجربياتشون بگن ديگه باورمون شد روز خبرنگار در راهه، وقتي در كنار تبريكاتي كه از سوي نهادهاي دولتي از فكس گرفته تا اس ام اس مي‌آمد توهين‌هاي امام جمعه مشهد را به خبرنگاران خوانديم تقويم نگاه نكرده فهميديم كه روز خبرنگار رسيده. بعد با چشم‌هاي كبود احمد زيد آبادي در دادگاه به شغلي كه انتخاب كرديم فكر كرديم و بغضمان تركيد. بغضي كه چند ماهي است روي صفحه هاي روزنامه ها و پنجره هاي وب نريخته. بعض از اين كه وقتي نمي‌تواني روي قانون آزادي قلم بنويسي اصلا خبرنگار بودن چه معني داره؟ بغض كه بعد از ديدن عروسي كه در دل خبرنگاران بيست و سي را از پخش به اصطلاح اعترافات متهمين برپاست و اونوقت از اين كه اون ها هم اسم خبرنگار روي خودشان گذاشتند از خودت از قلمت خجالت مي‌كشي. از اين كه داري هنوز مي‌نويسي و صدها نفر از دوستات بيكار خانه نشين شدن ديگه نوشتنت نمي آد. بغض مي‌كني از اين بابت كه يك روز قسم خورده بودي پا بذاري جاي پاي سيد حسين فاطمي و ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل و امروز حتي جسارت نداري كه از روزنامه نگار عزيزي كه با تن بيمارش در زندان مانده سعيد حجاريان عريز را مي‌گويم بنويسي. از اين كه چرا اصلا بايد نوشت وقتي بيشتر شماره هاي دفترچه تلفنت و PHONE BOOK موبايلت مال كساني است كه امروز نيستيند يا در زندان هستند و يا خبرهايي از ممنوع الكار شدنشان هست؛ از دوستاني كه ترك وطن كردند؟؟؟... وقتي حتي نمي‌شود نام كشته‌گان اين حوادث را بنويسي اصلا نوشتن چه معني مي‌دهد.

نه مثل اين كه باز نشد كه اين نامه رنگ و بوي سياسي و حرف‌هاي غمگين را نگيرد. همش تقصير اين صفحات خالي روزنامه سفيدي‌هاي جاي جاي آن است كه داغ يك خبر بر دلش مانده شايد هم تقصير بي خبري‌هاي اين روزها است. دارم به اين فكر مي‌كنم كه دكتر علي شريعتي زنده بود ديگر نمي‌گفت قلم توتم من است.. دكتر جان دست ما را قلم كردند و قلممان را گرفتند.

پ.ن: اين كه چرا اين مطلب را ديروز ننوشتم دليل اساسيش اين بود كه روزمرگي‌ها وقتي براي نوشتن نگذاشت همين

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:55 PM

|

Thursday, August 06, 2009

این صدای صوراسرافیل بود

ا

صداها باز از میانه کوچه به گوش می رسد. یا فاطمه زهرا، یا جده سادات باز شروع شد. صدای چیه؟ هان حکما قیامت شده است؟ اما نه آقا چی می‌گفت هان این صدای توپ و شرانبل روسی است.... یا جده سادات این تیر و توپ داغ و درفش است.. شده عین دوره شاه شهید که ننه می‌گفت مردم قلیون ها را به حکم آقا شکستند. من که آن زمان نبودم اما از تعریف های ننه و آقام یادم هست. یا باب الحوائج این یکی حکما صور اسرافیل بود. چه نفیر شومی داشت. اما نه حتما این هم کار قزاق‌هاست. همین قزاق‌هایی که این روزها تا سر کوچه می‌خوایی بروی یک کوفتی بخری ده تاشان را می‌بینی. با آن لباس‌های سیاه و سبیل‌های از بناگوش در رفته. آقا می‌گفت این ها فوج قزاق روسی هستند که به دستور ولیعهد در دارلحکومه تبریز زیر نظر آن اجنبی چه بود اسمش ... یادم رفته اما اسمش خوف داشت ها همان چی چی خوف مشق نظامی دیدند که این طور رعب و وحشت بیاورند. حالا هم یک فوجشان سربند این سر و صداها و در خیابان های تهران رها کردند. عین گرگ گرسنه به قول مه لقا خانم. این صدای مردم است که می آید. کاش می‌شد رفت دید مردم چه می‌گویند. هرچند آقا قدغن کرده کسی از اهل حرم پا بیرون بگذارد. آقا می‌گفت مردم برای گرفتن حقشان به خیابان‌ها ریختند. چی می‌خوان خدایا توبه چه اسم سختی عدالتخانه... خدایا توبه عدالتخانه ... این چه لفظ غریبی است؟ حتما به قول خانم این هم از آن سوغات های این جماعت فرنگی است. خدا منو مرگ بده که این لفظ را به زبان آوردم. ...خاک برسر تقصیر خودت بود که رفتی پشت در اتاق فال‌گوش وایستادی. به قول عمه خانم بزرگ واه واه بچه کلفت رو چه به این که فالگوش بایسته و به حرف های پلیتکی گوش بدهد. اما خانم بزرگ خواسته بود بداند آقا با دوستانش چه می‌گوید. به من چه دخلی دارد. این آقا هم که سر پر بادی دارد. چه حرف‌هایی می‌زدند. ما که نمی فهمیدیم. این را به خانم هم گفتم. نام قانون را می‌گفتند یک اسم های سختی می‌گفتند که ما توی عمر آقامانم هم نشنیده بودیم. کنسی سیو را خیلی تکرار می‌کردند. یکیشان می‌گفت عدالتخانه کافی نیست. باید دارلشوری بخواهیم. میرزا جهانگیرخان دوست جان جانی آقا هم که یک ریز می گفت قانون و نام میرزا ملکم و میرزا یوسف خان و یک کلمه را تکرار می‌کرد. این را برای مه لقا خانم گفتم. مگر خرم نمی‌دانم که خانم چه طور قند در دلشان آب می‌شود به شنیدن اسم این میرزا جهانگیر خان. درست از ما کلفتیم اما همین چند روز پیش در باغ شنیدم که داشتند برای گلچهره خانم از این جوان آتشی مزاج شیرازی تعریف می‌کردند. کر شوم خودم با گوش‌هایم شنیدم که می‌گفت میرزا جهانگیر خان را عمه اش بزرگ کرده. به نظرم جلسه بعدیشان هم خانه همین عمه باشد. این را از آقا شنیدم. نمی‌دانم کار خوبی کردم که به خانم نگفتم.... یا پیغمبر باز شروع کردند. یعنی مردم را می‌کشند. صدای پای خانم می‌آید. الان یاد من بدبخت می‌افتد. از همان صدای اول توپ و تفنگ که آمد همه نوکرها را پی آقا فرستادند. انگار آقا به حرف مادرشان گوش می‌کنند. زیور راست می‌گفت خوب شما خانم دلتان شور تنها پسرتان می‌زند بروید دختر امیرلشکر را بیاورد دستشان را بگذارید تا باد پلیتکی سرشان بخوابد. دروغ می‌گویم دختر مردم را سال‌هاست نشان کردید آقا هم از وقتی از فرنگ آمدند شدند معلم سرخانه اشان. یا قمر بنی هاشم... یا مادر سادات باز یک صدای دیگر ننه ام خدابیامرز زنده بود می‌گفت کنیز چشم سفید به تو چه که توی کار بزرگون دخالت می‌کنی. یادش بخیر که همیشه می‌گفت تو توی خانه می‌مانی اینقدر چشم سفیدی. هی ننه کجایی ببینی این روزها را . کاش زنده بودی و آن سید را می‌دیدی. همان سیدی که چند روز پیش پشت امامزاده یحیی دیدم. الان اگر بودی گیس‌هایم را می‌کشیدی و می‌گفتی تو توی امامزاده یحیی چه غلطی می‌کردی؟ چشمت به نامحرم خورده دیگر چه می‌کنی حتما خودت را وا دادی... اما نه ننه یک نظر از پشت پیچه بود. چه سیدی بود نورانی. خانم فرستاده بودم من گردن شکسته را برای مه لقا خانم که دلشان درد می‌کرد از خواهرشان جوشانده بگیرم. خودت که می‌دانی هیچ کس جز من گردن شکسته نبود که پی فرمان خانم برود. نزدیک مدرسه نواب بود. که یک هو یک فوج قزاق ریخت در خیابان و من دست و پایم را گم کردم آمدم به جایی فرار کنم که چادر زیر پایم گرفت و خوردم زمین. بخدا هنوز کبود است و درد می‌کند، پایم را می‌گویم. خواستم بلند شوم که دیدمش. گفت چیزی شد. آمدم چیزی بگویم که یک هو فهمیدم پیچه ام کنار رفته و چشمم در چشم‌هایش افتاده. زود نگاهش را دزدید و گفت: در بین این همه شلوغی برای چه از منزل خارج شدید؟زبانم بند آماده بود. گفتم مجبور بودم. گفت هرچه زودتر به خانه برگرد. لهجه‌اش مثل آقاجان بود. اراکی. از زمین که بلند شدم باز گفت برو خانه هر چه زودتر... برو... رفیقش از آن سوی کوچه صدایش زد و گفت سید عبدالحمید زودتر بیا. داشتم می‌آمدم که گفت: ساکن همین جایی. گفتم نه کلفت میرزا یوسف خان دفترالممالکم. گفت: یادم می‌ماند. به سمت مدرسه نواب رفت. لبهایش خشک بود. به گمانم روزه بود. باز هم همان صداها آمد یا صدیقه طاهره. خانم هم که مثل اسپند روی آتش شده است. اما نه انگار آقا آمده. چه می‌گوید انگار توی سرپولک کسی را کشتند. یک طلبه جوان بوده... آقا می‌گوید دهان به روزه. خدا از سر تقصیراتشان نگذرد. یا صدیقه طاهره باز شروع شد...

پ.ن: امروز مشروطه بود. چه مشروطه بی‌سرو صدایی. این نوشته به یاد نخستین شهید مشروطه اتود خورده. باید بیشتر رویش کار کنم.

پس.پ.ن: قلب الاسد گذشت. این بار هم چیزی را با خود برد. بخشی دیگر را کند و برد اما باز هم زندگی ادامه دارد ............

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:24 AM

|

Monday, August 03, 2009

دختر همسایه

در تاکسی را که باز کردم بوی عطر قدیمی و دمده‌ای توی بینی‌ام پیچید و همراه شد با صدای شاد کوروس که از ته دل می‌خوند: دختر همسایه شبای زمستون، گاهی می‌اومد روی بوم...

وقتی داشتم به راننده می‌گفتم سر فلسطین نگاه کردم. مردی میانسال و چاق بود. بلوز سفیدی پوشیده بود و سیبل‌هایش و چرب کرده‌اش کمی مایل به بالا بود. مثل همه زمان‌هایی که از نشر چشمه کتاب می‌خرم و کتابهایم را تا سر فلسطین نگاه می‌کنم و ورقی می‌زنم " مرگ در می‌زند" وودی آلن را از کیسه در آوردم و شروع به خواندن مقدمه‌اش کردم. ترافیک عصرگاهی کریم‌خان تا میدان ولی‌عصر روان بود. جلوی ماشین کنار راننده یک دختر جوون نشسته بود که تا وقتی میدان ولی‌عصر پیاده شد فکر کردم دختر راننده است. اول بلوار کتاب را روی پام گذاشتم و از راننده که حالا داشت به شماعی زاده گوش می‌داد که می‌خواند: گل برگ گلم گلی توی باغچه گفتم مسیر بعدیتون؟ این یکی آخر آهنگ بود از اون آهنگ‌های زمان دبیرستان رفتن و به قول خواهرم دوره فاکل های یک متری با چونه بود و با مخلفات... پرسیدم: مسیر بعدیتون؟ گفت: شما کدوم مسیر می‌روید؟ گفتم: امیراکرم. پرسید: چقدر می‌دی؟ گفتم: دربست نمی‌خوام برم. اگه مسیرتونه بگید. حسابی گشنه بودم. دلم هوس سیب‌زمینی و پنیرهای خانه هنرمندان کرده بود اما کار داشتم باید می‌رفتم خونه. گفت: منم نگفتم دربستیه. 1000 بده ببرمت. گفتم چه خبره. هرچند حوصله وایستادن سر فلسطین را نداشتم. توی اون ساعت خیلی بد ماشین گیر می‌آمد. اما گفتم: نه آقا همون سر فلسطین پیاده می‌شم. گفت: خیلی خوب حالا بیا جلو بشین با هم کنار می‌آیم. گفتم عقب راحتم. زد کنار و گفت: نه بیا مسافر عقب سوار کنم.

جلو نشستم. حالا نوبت اندی کوروس باهم بود که یاسمن رو بخونن. دستشو دراز کرد و گفت: امیرم. اسم تو چیه؟ و پیچید توی فلسطین. جواب ندادم. دوباره گفت: اسم شما؟ خودم را برای این تنبلی ذاتی فحش دادم. گفتم: ای بابا چه فرقی می‌کنه. هر چی دوست دارید... گفت: حالا اسمت. نمی‌دانم چرا دلم نخواست اسم خودم را بگویم... با خودم گفتم پیاده می‌شم. بین این همه اسمی که توی ذهنم بود از دهنم پرید: ترانه.. گفت: خوب ترانه خانم می‌تونیم همدیگر را ببینیم؟ دیگه این مدل راننده تاکسی ندیده بودم. گفتم: شما قراره منو به مقصد برسونین و تمام. اما ظاهرا قصد دیگه ای دارید؟ گفت: می‌خوام باهات آشنا بشم. من یک مرد تنهام... . سن بابای منو داشت. گفتم: شما به همه مسافراتو پیشنهاد دیدن مجدد می‌دید؟ گفت: من دنبال یک همدمم. بی اراده گفتم: من همدمم را دهسال پیش پیدا کردم. قرار نیست دوباره پیداش کنم. یک دفعه دستپاچه شد. گفت: نه باور کنید قصد بد ندارم. فکر کردم یک خانم مجردید. چه عیبی داشت که با هم آشنا می‌شدیم. اما من کاری به زن شوهر دار ندارم. گفتم: به هر حال اشباه کردید. لطفا نگهدارید... بین صدای معین که داشت صبحت به خیر عزیزم را می خواند گفت: قصد بدی نداشتم... اجازه بده برسونمت مقصدت... یک هزار تومانی هم از توی کیفم در آوردم و روی کنسول ماشین گذاشتم و گفتم: مسیرم همین جا بود. نگهدارید... نگهداشت و گفت: سوتفاهم شده من قصد بدی نداشتم... مهمون من باشید... در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. سر خیابان انقلاب بودیم.... به جای امتداد فلسطین راه صبا را پیش گرفتم. عصبانی نبودم. بیشتر خنده‌ام گرفته بود از این یکی دیگه شاهکار بود .....

پ.ن: دو روز دیگه تا 105 سالگی مشروطه ایران مانده و من به تاریخی که هی تکرار می‌شود نگاه می‌کنم... می‌دانم در این روزهایی که جریان‌های سیاسی و بخصوص اعترافات بحث روزه نوشتن از چنین موضوعی احمقانه است اما گاهی باید از دور یک ماجرا را دید... البته حتما یک مطلب در این باره و مشروطه خواهم نوشت

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:19 AM

|