کوپه شماره ٧
Wednesday, August 19, 2009
براي 28 مرداد
رفيق ديروز و امروز هميشه دوباره سلام
دوباره سلام و دوباره حال تو خوب است و حال همه ما خوب است و تو باور نكن هميشگي كه تو خوب ميداني اين سلام تازه مهمترين دليل خوب نبودن حال و احوالات ماست. روزگار و زندگي اين روزها آن سوي دنيا در مرزهاي آزاد چه گونه است؟ هر چه هست از روزهاي دلگير و پر از اضطراري كه ميگذرانيم، از تجربه ترديد براي بودن و نبودن، از تعطيلي آرزوهايمان بايد بهتر باشد.
رفيق اين نامه يا درد و دل نامه امروز من هرچند از سر دلتنگي است و يادداشتهايي در آن دفترچه سفيد اما مروري است بر روزهايي تلخ سرزمينمان. ميداني كه امروز و اين جا كه دارم مينويسم باز 28 مرداد از راه رسيده است. روزي كه سرنوشت تلخ اين ديار برگ تازهاي خورد روزي كه همه آرزوهاي ملتي كه يك سال قبلترش براي آزادي و جمهوري كشته داده بودند برباد رفت. رفيق من و تو اين روز را و حوادثش را خوب ميشناسيم آن قدر كه انگار كه در اين روزها زندگي كرديم. راستي ما آن روزها را نديدهايم يا ...؟ راستش را بخواهي امروز ميخواستم به عادت هميشگي باز در دل تاريخ بروم. به آن 28 اسد سنه 1332 كه همه چيز ناگهان بهم ريخت. براي همين صبح قبل از آن آفتاب دامنش پشميش را روي شهر بياندازد بلند شدم و قدم زنان رفتم تا دم كاشي ده خيابان كاخ. ميداني كه راهم چقدر نزديك است. ميخواستم ببينم از آن همه خاطره چيزي به جاي مانده است؟ ببينم ماشين سوخته آقاي نخست وزير هنوز در كنار خانه ويران شده اش باقي مانده است؟ راستي تو جايي خواندهاي وزير امور خارجه با آن تن بيمار و رنجورش از خيابان كاخ تا بهارستان چگونه در ميان قداره كشان و گردنه زنان رفت؟ ميداني كه قرار بود آخرين شماره باختر امروز را در بياورد. فكر ميكني به چه تيتري فكر كرده بود؟باخترامروز چند روز قبلش تيترهاي سرنوشت سازي زده بود: خائني كه ميخواست مملكت را به خاك و خون بكشد.......
ميگفتم رفته بودم تا ببينم كودتا چيان سوار بر جيپ هايشان چگونه مشتها را گره كرده از شاآباد آمده بودند به قصد آتش زدن خانهاي كه شاهد خوبي براي مهمترين تصميم اين سرزمين بود. تصميم براي حفظ منافع ملي و ثروت سرزمينمان. اما تو خوب ميداني كه سالهاست هيچ رد پايي از آن روزها نه در آن خانه و نه در خيابان كاخ نيست. اصلا همه چيز در تاريخ گم شده است. خوب ميداني كه سالهاست ميلههاي فلزي كه در آن جا گذاشتهاند مانعي است بين ما و آن خانه. هر دوي ما خوب ميدانيم كه آن خانه آن جاست اما نشاني از پيرمرد و يادگارهايش ندارد چون ساكنان جديدي دارد. ساكناني كه من و تو و خيليها ميشناسيم ساكنان اين محله را.
خواهرم حرفهاي زيادي است كه ميخواهم بنويسم از آن روزها و اين روزها. حرفهايي كه همه را تو خوب ميداني پس نامه را كوتاه ميكنم كه تكراريها باشد براي روزهاي ديگر.
پ.ن: راستي ميداني كه درست سي سال پيش در اين روز 300 نفر در حين ديدن فيلم گوزنها زنده زنده در آتش سوختند. راستي كدام صحنه بود. آن صحنه در دل قدرت با سيد؟
Labels: وب نوشت
<< Home