کوپه شماره ٧

Monday, August 03, 2009

دختر همسایه

در تاکسی را که باز کردم بوی عطر قدیمی و دمده‌ای توی بینی‌ام پیچید و همراه شد با صدای شاد کوروس که از ته دل می‌خوند: دختر همسایه شبای زمستون، گاهی می‌اومد روی بوم...

وقتی داشتم به راننده می‌گفتم سر فلسطین نگاه کردم. مردی میانسال و چاق بود. بلوز سفیدی پوشیده بود و سیبل‌هایش و چرب کرده‌اش کمی مایل به بالا بود. مثل همه زمان‌هایی که از نشر چشمه کتاب می‌خرم و کتابهایم را تا سر فلسطین نگاه می‌کنم و ورقی می‌زنم " مرگ در می‌زند" وودی آلن را از کیسه در آوردم و شروع به خواندن مقدمه‌اش کردم. ترافیک عصرگاهی کریم‌خان تا میدان ولی‌عصر روان بود. جلوی ماشین کنار راننده یک دختر جوون نشسته بود که تا وقتی میدان ولی‌عصر پیاده شد فکر کردم دختر راننده است. اول بلوار کتاب را روی پام گذاشتم و از راننده که حالا داشت به شماعی زاده گوش می‌داد که می‌خواند: گل برگ گلم گلی توی باغچه گفتم مسیر بعدیتون؟ این یکی آخر آهنگ بود از اون آهنگ‌های زمان دبیرستان رفتن و به قول خواهرم دوره فاکل های یک متری با چونه بود و با مخلفات... پرسیدم: مسیر بعدیتون؟ گفت: شما کدوم مسیر می‌روید؟ گفتم: امیراکرم. پرسید: چقدر می‌دی؟ گفتم: دربست نمی‌خوام برم. اگه مسیرتونه بگید. حسابی گشنه بودم. دلم هوس سیب‌زمینی و پنیرهای خانه هنرمندان کرده بود اما کار داشتم باید می‌رفتم خونه. گفت: منم نگفتم دربستیه. 1000 بده ببرمت. گفتم چه خبره. هرچند حوصله وایستادن سر فلسطین را نداشتم. توی اون ساعت خیلی بد ماشین گیر می‌آمد. اما گفتم: نه آقا همون سر فلسطین پیاده می‌شم. گفت: خیلی خوب حالا بیا جلو بشین با هم کنار می‌آیم. گفتم عقب راحتم. زد کنار و گفت: نه بیا مسافر عقب سوار کنم.

جلو نشستم. حالا نوبت اندی کوروس باهم بود که یاسمن رو بخونن. دستشو دراز کرد و گفت: امیرم. اسم تو چیه؟ و پیچید توی فلسطین. جواب ندادم. دوباره گفت: اسم شما؟ خودم را برای این تنبلی ذاتی فحش دادم. گفتم: ای بابا چه فرقی می‌کنه. هر چی دوست دارید... گفت: حالا اسمت. نمی‌دانم چرا دلم نخواست اسم خودم را بگویم... با خودم گفتم پیاده می‌شم. بین این همه اسمی که توی ذهنم بود از دهنم پرید: ترانه.. گفت: خوب ترانه خانم می‌تونیم همدیگر را ببینیم؟ دیگه این مدل راننده تاکسی ندیده بودم. گفتم: شما قراره منو به مقصد برسونین و تمام. اما ظاهرا قصد دیگه ای دارید؟ گفت: می‌خوام باهات آشنا بشم. من یک مرد تنهام... . سن بابای منو داشت. گفتم: شما به همه مسافراتو پیشنهاد دیدن مجدد می‌دید؟ گفت: من دنبال یک همدمم. بی اراده گفتم: من همدمم را دهسال پیش پیدا کردم. قرار نیست دوباره پیداش کنم. یک دفعه دستپاچه شد. گفت: نه باور کنید قصد بد ندارم. فکر کردم یک خانم مجردید. چه عیبی داشت که با هم آشنا می‌شدیم. اما من کاری به زن شوهر دار ندارم. گفتم: به هر حال اشباه کردید. لطفا نگهدارید... بین صدای معین که داشت صبحت به خیر عزیزم را می خواند گفت: قصد بدی نداشتم... اجازه بده برسونمت مقصدت... یک هزار تومانی هم از توی کیفم در آوردم و روی کنسول ماشین گذاشتم و گفتم: مسیرم همین جا بود. نگهدارید... نگهداشت و گفت: سوتفاهم شده من قصد بدی نداشتم... مهمون من باشید... در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. سر خیابان انقلاب بودیم.... به جای امتداد فلسطین راه صبا را پیش گرفتم. عصبانی نبودم. بیشتر خنده‌ام گرفته بود از این یکی دیگه شاهکار بود .....

پ.ن: دو روز دیگه تا 105 سالگی مشروطه ایران مانده و من به تاریخی که هی تکرار می‌شود نگاه می‌کنم... می‌دانم در این روزهایی که جریان‌های سیاسی و بخصوص اعترافات بحث روزه نوشتن از چنین موضوعی احمقانه است اما گاهی باید از دور یک ماجرا را دید... البته حتما یک مطلب در این باره و مشروطه خواهم نوشت

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:19 AM

|

<< Home