کوپه شماره ٧
Thursday, August 06, 2009
این صدای صوراسرافیل بود
ا
صداها باز از میانه کوچه به گوش می رسد. یا فاطمه زهرا، یا جده سادات باز شروع شد. صدای چیه؟ هان حکما قیامت شده است؟ اما نه آقا چی میگفت هان این صدای توپ و شرانبل روسی است.... یا جده سادات این تیر و توپ داغ و درفش است.. شده عین دوره شاه شهید که ننه میگفت مردم قلیون ها را به حکم آقا شکستند. من که آن زمان نبودم اما از تعریف های ننه و آقام یادم هست. یا باب الحوائج این یکی حکما صور اسرافیل بود. چه نفیر شومی داشت. اما نه حتما این هم کار قزاقهاست. همین قزاقهایی که این روزها تا سر کوچه میخوایی بروی یک کوفتی بخری ده تاشان را میبینی. با آن لباسهای سیاه و سبیلهای از بناگوش در رفته. آقا میگفت این ها فوج قزاق روسی هستند که به دستور ولیعهد در دارلحکومه تبریز زیر نظر آن اجنبی چه بود اسمش ... یادم رفته اما اسمش خوف داشت ها همان چی چی خوف مشق نظامی دیدند که این طور رعب و وحشت بیاورند. حالا هم یک فوجشان سربند این سر و صداها و در خیابان های تهران رها کردند. عین گرگ گرسنه به قول مه لقا خانم. این صدای مردم است که می آید. کاش میشد رفت دید مردم چه میگویند. هرچند آقا قدغن کرده کسی از اهل حرم پا بیرون بگذارد. آقا میگفت مردم برای گرفتن حقشان به خیابانها ریختند. چی میخوان خدایا توبه چه اسم سختی عدالتخانه... خدایا توبه عدالتخانه ... این چه لفظ غریبی است؟ حتما به قول خانم این هم از آن سوغات های این جماعت فرنگی است. خدا منو مرگ بده که این لفظ را به زبان آوردم. ...خاک برسر تقصیر خودت بود که رفتی پشت در اتاق فالگوش وایستادی. به قول عمه خانم بزرگ واه واه بچه کلفت رو چه به این که فالگوش بایسته و به حرف های پلیتکی گوش بدهد. اما خانم بزرگ خواسته بود بداند آقا با دوستانش چه میگوید. به من چه دخلی دارد. این آقا هم که سر پر بادی دارد. چه حرفهایی میزدند. ما که نمی فهمیدیم. این را به خانم هم گفتم. نام قانون را میگفتند یک اسم های سختی میگفتند که ما توی عمر آقامانم هم نشنیده بودیم. کنسی سیو را خیلی تکرار میکردند. یکیشان میگفت عدالتخانه کافی نیست. باید دارلشوری بخواهیم. میرزا جهانگیرخان دوست جان جانی آقا هم که یک ریز می گفت قانون و نام میرزا ملکم و میرزا یوسف خان و یک کلمه را تکرار میکرد. این را برای مه لقا خانم گفتم. مگر خرم نمیدانم که خانم چه طور قند در دلشان آب میشود به شنیدن اسم این میرزا جهانگیر خان. درست از ما کلفتیم اما همین چند روز پیش در باغ شنیدم که داشتند برای گلچهره خانم از این جوان آتشی مزاج شیرازی تعریف میکردند. کر شوم خودم با گوشهایم شنیدم که میگفت میرزا جهانگیر خان را عمه اش بزرگ کرده. به نظرم جلسه بعدیشان هم خانه همین عمه باشد. این را از آقا شنیدم. نمیدانم کار خوبی کردم که به خانم نگفتم.... یا پیغمبر باز شروع کردند. یعنی مردم را میکشند. صدای پای خانم میآید. الان یاد من بدبخت میافتد. از همان صدای اول توپ و تفنگ که آمد همه نوکرها را پی آقا فرستادند. انگار آقا به حرف مادرشان گوش میکنند. زیور راست میگفت خوب شما خانم دلتان شور تنها پسرتان میزند بروید دختر امیرلشکر را بیاورد دستشان را بگذارید تا باد پلیتکی سرشان بخوابد. دروغ میگویم دختر مردم را سالهاست نشان کردید آقا هم از وقتی از فرنگ آمدند شدند معلم سرخانه اشان. یا قمر بنی هاشم... یا مادر سادات باز یک صدای دیگر ننه ام خدابیامرز زنده بود میگفت کنیز چشم سفید به تو چه که توی کار بزرگون دخالت میکنی. یادش بخیر که همیشه میگفت تو توی خانه میمانی اینقدر چشم سفیدی. هی ننه کجایی ببینی این روزها را . کاش زنده بودی و آن سید را میدیدی. همان سیدی که چند روز پیش پشت امامزاده یحیی دیدم. الان اگر بودی گیسهایم را میکشیدی و میگفتی تو توی امامزاده یحیی چه غلطی میکردی؟ چشمت به نامحرم خورده دیگر چه میکنی حتما خودت را وا دادی... اما نه ننه یک نظر از پشت پیچه بود. چه سیدی بود نورانی. خانم فرستاده بودم من گردن شکسته را برای مه لقا خانم که دلشان درد میکرد از خواهرشان جوشانده بگیرم. خودت که میدانی هیچ کس جز من گردن شکسته نبود که پی فرمان خانم برود. نزدیک مدرسه نواب بود. که یک هو یک فوج قزاق ریخت در خیابان و من دست و پایم را گم کردم آمدم به جایی فرار کنم که چادر زیر پایم گرفت و خوردم زمین. بخدا هنوز کبود است و درد میکند، پایم را میگویم. خواستم بلند شوم که دیدمش. گفت چیزی شد. آمدم چیزی بگویم که یک هو فهمیدم پیچه ام کنار رفته و چشمم در چشمهایش افتاده. زود نگاهش را دزدید و گفت: در بین این همه شلوغی برای چه از منزل خارج شدید؟زبانم بند آماده بود. گفتم مجبور بودم. گفت هرچه زودتر به خانه برگرد. لهجهاش مثل آقاجان بود. اراکی. از زمین که بلند شدم باز گفت برو خانه هر چه زودتر... برو... رفیقش از آن سوی کوچه صدایش زد و گفت سید عبدالحمید زودتر بیا. داشتم میآمدم که گفت: ساکن همین جایی. گفتم نه کلفت میرزا یوسف خان دفترالممالکم. گفت: یادم میماند. به سمت مدرسه نواب رفت. لبهایش خشک بود. به گمانم روزه بود. باز هم همان صداها آمد یا صدیقه طاهره. خانم هم که مثل اسپند روی آتش شده است. اما نه انگار آقا آمده. چه میگوید انگار توی سرپولک کسی را کشتند. یک طلبه جوان بوده... آقا میگوید دهان به روزه. خدا از سر تقصیراتشان نگذرد. یا صدیقه طاهره باز شروع شد...
پ.ن: امروز مشروطه بود. چه مشروطه بیسرو صدایی. این نوشته به یاد نخستین شهید مشروطه اتود خورده. باید بیشتر رویش کار کنم.
پس.پ.ن: قلب الاسد گذشت. این بار هم چیزی را با خود برد. بخشی دیگر را کند و برد اما باز هم زندگی ادامه دارد ............
Labels: داستان نوشت
<< Home