کوپه شماره ٧

Tuesday, June 30, 2009

از مرگ رسته


از مرگ رسته
هر روز
به مردن فكر مي‌كنم.
به مريضي، قحطي،
خشونت، تروريسم، جنگ
به آخرالزمان
و همين
كمك مي‌كند به هيچي فكر نكنم
راجر مگاف
پ.ن: اين روزها لابه لاي همه دلتنگي‌ها و خستگي‌ها هنوز ديدن فيلم و خواندن كتاب و زمزمه شعري مي تواند به ساعتي از يادت ببرد كه زندگي بر وفق مراد نيست و حال ما خوب نيست. مي‌شود نترسيد از هجوم مرداد و از گذشتن از روزهاي بي آينده‌ي قلب الاسد كه در راه است.
يكي از كتاب‌هاي خوبي كه اين روزها خواندم كتابي از مجموعه شعرهاي شاعران جهان و عكس‌هاي عكاسان با عنوان تو مشغول مردنت بودي ترجمه محمد رضا فرزاد برخوردم كه شعرهاي خوبي دارد و حرفه هنرمند منتشر كرده.
Photo by : André Kertész

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:11 PM

|

Sunday, June 28, 2009

دوباره می سازمت وطن


دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشك روان خویش
دوباره ، یك روز روشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
كه بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
كسی كه « عظم رمیم» را
دوباره انشا كند به لطف
چو كوه می بخشدم شكوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می كنم
كنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می كنم
كه جان شود هر كلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست كز تاب شعله اش
گمان ندارم به كاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش

سیمین بهبهانی

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:02 PM

|

Friday, June 26, 2009

عزیز سفر کرده‌ام سلام

عزیز سفر کرده‌ام سلام

دیدی چقدر زود دلم برایت تنگ شد. نه اما شاید دلتنگی‌هایم زیاد شده که باز من ماندم مسافر دائمی و چند ساله این کوپه و تو که هنوز نام زندانی ایران روی صفحه‌ات مانده است.

دوست دیروز و امروز فردا

برایت از این روزها و زندگی در لحظه‌ها نوشته بودم. نوشته بودم که چقدر دلم تنگ است و شانه‌ای امن می‌خوام که بی هیچ درخواستی پناه گریه‌هایم باشد. نه تکرار نمی‌خواهم بکنم که این روزها وطن؛ وطن عزیز و دوست داشتنی ما چقدر غمگین است. می‌دانم می‌دانی که شهر مشترکمان شهری که خاطرات کودکی و جوانی و عاشقی ما را در خاکش پنهان کرده بیشتر از همشهری‌هایمان میزبان انواع نظم‌دهندگان و سرکوب‌گران خس و خاشاک‌هایی است که ظاهرا اغتشاش می‌کنند. خس و خاشاک‌هایی که یک هفته است شمارشان در این ملک و سرزمین بیش شده... این ها را خوب می‌دانی.

نه عزیزم این بار نمی‌خوام در قالب واژه‌های شاعرانه با تو صحبت کنم. می‌خواهم مثل همیشه با همان لحنی که اگر روبه رویم هم بودی برایت بنویسم دوستم. حتما خبر نیروهایی را داری که برای امنیت شهر از دست اغتشاش‌گران وارد شهر شدند ؟ کسانی که با سکوت و خونسردی تو را به زمین می‌اندازند و روی مردم آتش می‌گشایند و وقتی بخواهی توضیح بدهی که خانه ات آن سوی این آتش است تنها نگاهت می‌کنند؟ راستش را بخواهی دیروز یکی از دوستان مشترک من و تو از همان دوستانی که در سفر سال گذشته یافته بودم برایم نامه‌ای نوشته بود و احوالاتم را پرسید؟ یکی از همان دوستان لبنانی بود که معتقد بود ما نمی گذاریم کشور او روی صلح را ببیند بود. خوب به خاطر داری که از چه خاطره‌ای صحبت می کنم. یادت هست برخورد دوستان لبنانی‌امان را؟ برخورد نه چندان دوستانه‌ای که تا نام ایرانی را می‌شنیدند روی ترش می‌کردند. تو خوب یادت هست بهتر از من و دیگر همسفرانمان چون در سفر قبلی هم دیده بودی این برخوردها. دوست مشترکمان نوشته بود نگران شما هستیم در ایران. وضع و زندگیتان چگونه است؟ من به یاد چند ساعت پیشتر افتادم زمانی که داشتم به خانه بازمی‌گشتم و سر راهم از محل کار تا خانه تا بخواهی مامور و نیروی امنیتی دیدم. در میان این همه نیروی امنیتی جمعی بودند که قیافه‌هایشان و البته زبانشان با ما کمی فرق می‌کرد. از کنار چند تایی که در یکی از مراکز تجمعشان رد می‌شدم به یک باره یاد همسفرهایمان در هواپیمای ایرباسی که ما را تا سوریه همراهی کرد افتادم. می‌دانی که کدام همسفرها را می‌گویم همان ها که به قول مهماندار مهمانان ویژه هواپیما بودند و از یک در جداگانه وارد خاک دمشق شدند. صدایشان را شنیدم که ه را از ته گلو ادا می کردند. تو معنی این حرف را خوب می‌فهمی. دلم می خواست به دوست لبنانی‌ام بگویم ما خوبیم اگر ... دلم می‌خواست برای آن مردی که برایمان نطق کرد و نام محور شرارت را برد پیغام بفرستم این ماییم یا شما. اما برای دوستمان نوشتم، فقط برایش نوشتم حال ما خوب است. اوضاعمان بد نیست. اما این همه را برای تو می‌نویسم رفیق، خواهر، دوست دیروز وامروز و فردا ... این روزها از خیابان که می‌گذرم دلم می‌گیرد از این شهر که همیشه دوستش داشتم و بارها در کنارش عاشق شدم. اين روزها شهر عزيزم را نمي‌شناسم ديگر نمي‌شناسم. انگار كسي شهر ما را دزديده است. راستي ما اين جا يك چند روزنامه صدا در گلو خفه شده داريم و هزاران فيلتر و يك رسانه ملي كه ملي نيست و پارازيت و سكوت تو در جهان بدون فيلتر نشنيدي خبر اين كه شهرمان را كجا بردند بعد از دزديده شدن؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:06 PM

|

Wednesday, June 24, 2009

سلام رفيق روزهاي گذشته و امروز و فردا

سلام رفيق روزهاي گذشته و امروز و فردا

اين روزهاي نااميدي حال تو آن سوي جهان چگونه است؟ مي‌دانم كه دلتنگ وطني اما هر چه هست در هوايي نفس مي‌كشي كه هيچ باتومي به جرم گذشتن از خيابان محل زندگيت به پايت نمي‌خورد و كسي كيفت را بدون هيچ حكم بازرسي به جرم خوش نيامدن از قيافه‌ات نمي‌گردد. هي اگر از حال من بپرسي بهت خواهم گفت خوبم هر چند كه گفته و نگفته باور نمي‌كني كه خوب هستم. كه خوب بودن و خوب نبودنم را از لابه لاي اين سطور و كلماتي كه مي‌نويسم و آن‌هايي كه در دلم پنهان مي‌كنم و روي كاغذ نمي‌آورم خوب مي‌فهمي.

دوستم يادت هست روزي كه از هم خداحافظي كرديم سرراهي يك دفترچه كوچك به تو سپردم و قرار شد هر گاه كه دلتنگ شدي مثل دلتنگي‌هاي هميشگي كه هميشه كه داشتيم و داريم را برايم گريه كني. مثل همه روزهايي كه براي هم درد دل مي‌كرديم. مي‌داني عزيزم كه اين روزها به آن دفترچه كرم قهوه‌اي بيشتر از تو احتياج دارم. چون مي‌دانم تو جايي را داري كه گريه‌ها و دلتنگي‌هايت را فرياد كني و من اين روزها حتي در خلوت خودم هم جايي براي گله كردن از حالم ندارم. براي همين است كه تصميم گرفتم از اين به بعد تا تو بيايي همه دلتنگي‌هايم را براي تو اين جا بنويسم. حرف‌هايي كه براي گفتن و نگفتن‌ دارم.

نمي‌داني چقدر دلم تنگ است رفيق، دوستم، خواهرم. دلتنگ يك دل سير گريه، دلتنگ دست مهرباني كه بدون هيچ توقعي اشك‌هايم را از روي صورتم پاك كند و موهايم را نوازش كند. خواهركم اين روزها اين حال تنها من نيست. حال همه كساني است كه تو و من خوب مي‌شناسيم. حال كساني كه مثل من و تو دلي براي لرزيدن و عاشق شدن هنوز دارند. كساني كه براي افتادن برگ گل سرخي روي زمين اشك مي‌ريزند.

اين روزها حال همه ما خوب است اما تو مي‌داني كه نيست. اين روزها نشسته‌ايم در ميان چه كنم چه كنم و ديدن اميدهايي كه به خاك سرد وطن مي‌روند و شمارش هر روزه دوستاني كه در بند مي‌شوند و انتظار تلخي كه كي نوبت ما مي‌شود؟؟ نوبت ما به جرم فرياد كردن بغض‌هاي اين روزهايمان، به جرم گريه كردن براي صدايي كه در گلوي جوانشان به خون نشست. اين روزها حال همه خوب است مي‌بيني كه!

رفيق در اين روزهاي تلخ تنهايي و سردرگمي تصميم‌هاي تازه‌اي براي زندگيم گرفتم. وقتي آينده‌اي نباشد و اميد مرده باشد آدم در لحظه بايد زندگي كند؛ در ميان روزمرگي‌هايش. زندگي اين روزهاي دوستانت اين روزها همين شده و من هم تصميم‌هايم به اندازه همين لحظه‌هاست. دارم اين روزها بار ديگر كتاب‌ها و داستان‌هايي كه روزي خوانده بوديم را مرور مي‌كنم. تو كه مي داني مدتي بود خسته شده بودم از اين داستان‌هايي كه فكر مي‌كردم كهنه است و ربطي به امروز ما ندارد. مسخره است نه خسته شده بودم از داستان‌هايي كه روزي همه عشق زندگيم بودند. حالا كار من شده مرور كتاب‌هايي كه زندگي من و تو و قومي كه از ان برخاستيم را قرن گذشته روايت كرده است. مي‌داني فهميده‌ام كه بي آن‌كه بدانيم باز هم تاريخ را رج زديم. من و تو و همه استادانمان در دانشگاه و ان‌هايي كه به آن‌ها اعتقاد داريم بازهم يك بخش‌هايي از زندگي اين عموي پير اين كهنه پوش تاريخ را از چشممان انداختيم و همان جاها را دوباره تكرار كرديم. رفيق راستي خبر تازه را شنيدي ما پنجاه و چند سال جوان شديم و باز از يك سالي پنجاه و پنج سالگي خودمان زندگي را شروع كرديم؟ انگار اين تكرار تكراري روزمرگي‌ها تمامي ندارد. رفيق اين روزها براي هر كسي اين داستان را مي‌گويم يك دفعه و بي مقدمه مي‌پرسد حالا چه خواهد شد؟ و من هر بار در مقابل اين پرسش متحير مي‌مانم كه چه بايد بگويم كه سئوال خود من از همه روزهاي گذشته است و مرورشان يافتن جواب اين سئوال است. مي‌بيني دوست خوبم كه زندگي چقدر براي ما سرگرم كننده شده؟

راستي تو پاسخي براي اين سئوال داري؟

دوست عزيزم، خواهرم همراه روزهاي تلخ گذشته و امروز و شايد روشن فردا خيلي حرف‌ها هست كه بايد برايت بنويسم اما شايد همه حرف‌ها را نمي‌شود در اين كوپه نوشت. بقيه دلتنگي‌ها را مي‌گذارم براي نامه بعدي كه برايت خواهم گفت. اگر توان نوشتن بود و قرعه‌اي به نامم نخورده بود.

پ.ن: راستي اين قدر دلتنگي‌ها زياد بود كه يادم رفت به تو بگويم كه اين روزهاي تلخي كه گذشت من يك بار ديگر به پايان يك دوباره تازه رسيدم. هرچند كه فراموش كرده بودم كه همه چيز يك بار ديگر براي من تمام شد و كي دوباره آغاز مي‌شود معلوم نيست.

راستي برايت ننوشتم كه در ميان دلتنگي‌هاي مردم راه مي‌رفتم مردي را ديدم تنها و گم شده در خود؟ فكر كردم مي‌شناسمش قيافه‌اش برايم آشنا بود اما آن چنان گمشده در خودش بود كه هر چه فكر كردم يادم نيافتاد كجا ديدمش. نمي‌داني او را كجا ديدم؟

دوستدارت دوست ديروز و امروز و فردا

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:39 PM

|

Friday, June 19, 2009

نیایش

خـداونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

بـــه علمای مــا مسؤولیـت، و به عوام ما علــــــــــــم، و بــه دینداران ما دیــــــــن و به مؤمنـان ما روشنـایی، و به روشنفكران ما ایمان، و به متعصبیـن ما فهـــــــم و بـه فهمیدگـان ما تعـصــب، و به زنان ما شعـــــــــور، و به مردان ما شــــــــرف و بــه پیـــران ما آگــــــاهی، و به جوانان ما اصــــالت، و به اساتید ما عقیــــــــده و به دانشجویان ما نیزعقیـده، و به خفتگان ما بیداری، و به بیــداران مـــــا اراده و بـه نشستگـان ما قیـــام، و به خاموشـان ما فریـــاد، و به نویسندگان ما تعهــــد و بـه هنرمنــــــدان ما درد، و به شاعران ما شعــــور، و به محققـان ما هــــــــدف و به مبلغــان ما حقیقـــت، و به حسودان ما شكـــاف، و به خودبینان ما انصـــاف و بـه فحاشـــــان مـــا ادب، و به فرقه‌ های ما وحـدت، و به مردم مـا خود آگـاهـی و به همۀ ملت همت تصمیم، و استعداد فداكـــــــاری، و شایستگی نجات و عــزت ببخــــــــــــــش
سی و دو سال گذشت از روزی که شریعتی بزرگ در لندن درگذشت. اما این نیایش را امروز هم با درد در جانمان می نشیند

posted by farzane Ebrahimzade at 7:09 PM

|

Wednesday, June 17, 2009

هيچكس خس نبود ، خاشاك نبود

به نام خدا


بيانيه جمعي از اهالي هنر وفرهنگ كشور



جمعه بيست و دوم خرداد روز با شكوهي بود . همه بودند . آنها كه هميشه مي آمدند و آنها كه هرگز نيامده بودند . همه محترم بودند. هيچكس خس نبود ، خاشاك نبود .

جمعه بيست و دوم خرداد روز نمايش اعتماد ، آگاهي و عقلانيت ملت و درك صحيح مردم از ارادة دردست گرفتن سرنوشت خويش بود .

1- جامعة هنري ايران همپاي اين جريان تاريخي ، پيشگام حركت سرنوشت ساز انتخابات رياست جمهوري دهم شد و در بستر سازي اين اعتماد عمومي ، به سهم خود تلاش كرد.

2- متاًسفانه در هنگامة تجلي اين ارادة ملي ، جريانهاي شناخته شده اي با سوءاستفاده از امكانات ملي و دولتي به كارگرداني آرا و مديريت آن پرداختند و در يك اقدام ويرانگر تاريخي ، ضربة مهلكي به حقوق مدني مردم وارد كردند و عملاً بخش گسترده اي از جامعة ايران را در آستانة خروج از دايرة اعتماد به نظام قرار دادند.

3- در شرايطي كه بسياري از نخبگان سياسي و فرهنگي كشور به همراه بخش عظيمي از ملت ، در صحت انتخابات دچار تشكيك شده اند ، متاسفانه رسانه ملي ايران به جاي بستر سازي براي رفع نگراني ها و اعتراضات و تلاش جهت شفاف سازي واقعيت ها ، همچنان از مواضع و ادبياتي دور از شان اين ملت بزرگ استفاده مي كند.



جامعة هنري و فرهنگي ايران همگام با خواست و ارادة عمومي ملت كه در راهپيمايي ميليوني آنها تجلي يافته و در اظهارات نامزدهاي معترض منعكس شده است، از تمامي مراجع قانوني و مذهبي درخواست مي كند ، نقش پناه مردم را در اين شرايط خطير ايفا كنند و براي اعادة حقوق از دست رفتة ملت و بازسازي بناي ويران شدة عدالت اجتماعي ، اقدام كنند.

اين جامعة هنري و فرهنگي همچنين از نيروهاي نظامي و انتظامي درخواست مي كند با خويشتن داري و پرهيز از خشونت ، تصويری جوانمردانه و در خور ملت محترم ایران را نزد جهانیان ، به نمايش گذارند .


امضا کنندگان :


عزت اله انتظامي – محمد احصايي – سيروس الوند – بيژن امكانيان - صابر ابر - محمد آلادپوش - فرح اصولي - امیر اثباتی- پگاه آهنگرانی- ويشكا آسايش - محمد احمدی- حمید اسکندری- محمد رضا اعلامی- حمید امجد- پرويز آبنار - ژیلا ایپکچی- اهورا ایمان- بابك اطمينان – محمد اطبايي – هوشنگ آزادي ور – علي اسدي - مصطفي احمدي – طاهره ايبد- شهرام اقبال زاده- سميرا اسكندر فر – ايمان افسريان– پويا آريانپور– آيدا اطبايي – ثميلا امير ابراهيمي – عليرضا احدي - اريكا ابراهيمي قاجار – كيان اولاد وطن - رخشان بني اعتماد - ساعد باقری- مرضیه برومند- مهدی بزرگمهر-بیتا بهشتیان- شهرزادبهشتیان- عليرضا بزدوده- امير حسين بياتي- مجيد برزگر- رضا بهار انگيز – معصومه بختياري – امير حسين بيرجندي – رضا بهرامي نژاد – هاله باستاني – کامبوزیا پرتوی- کیومرث پوراحمد- جعفر پناهي - ماني پتگر - حمید پورآذری- سعيد پور اسماعيلي - پرويز تناولي- هديه تهراني– فرهاد توحيدي- پريسا تنضيقي–امير توده روستا– ژينوس تقي زاده– شيده تامي- بهمن جلالي - رعنا جوادي - ليلا حاتمي – ابراهيم حقيقي - محمد حسين حقيقي - محد علی حسین نژاد- منیژه حکمت - شاپور حاتمي – رضا حائري – محمد حقيقت – منصوره حسيني – وحيد حكيم – سعيد حدادي پژمان حبيبيان – محمد حدادي – علي حدادي – اكبر حدادي- حسین خسرو جردی- فردین خلعتبری- مصطفي خرقه پوش - اشكان خطيبي – نگار جواهريان – مامك خادم – واحد خاكدان – فرزين خسرو شاهي – خسرو خسروي - سیف الله داد- احمد رضا درويش - ابوالحسن داودی- محمد رضا درويشي - بهرام دهقانی- مصطفي دره باغي – مرتضي دره باغي – محسن صادقيان - علیرضا رئیسیان- شادمهر راستین- داود رشيدي - فاطمه راکعی- محمد رحمانیان- لیلی رشیدی- امير شهاب رضويان - محمد رضایی راد- امير راد – مامك رادمان – شيوا رشيديان– نادر رضايي- حامد رشتيان – عميد راشدي – مهشيد رحيم تبريزي – ناصر رفاهي – بهاره رهنما - حسین زمان – مريلا زارعي – ارد زند - جمال ساداتیان- حسام الدین سراج- عليرضا سميع آذر - سعید سهیلی- محمد علي سجادي - علی اصغر سید آبادی- حميد سعيدي – سحر سلحشور – محمد علي سعيدي - مرتضی شایسته- پرویز شهبازی- عليرضا شجاع نوري - سعيد شهرام – مهوش شيخ الاسلامي – مسعود شامحمدي - فرهاد مهرانفر – غزل شاكري - كورش شيشه گران – رزيتا شرف جهان – مهدي شكيب – سعيد شهلا پور - افسانه شعبان نژاد -علي اكبر صادقي - حبیب اله صادقی- مهرداد صدیقی- پروين صفري - هاجر صمدي – بهرنگ صمدزادگان – حامد صحيحي – منير صحي – سعيد صديق - فرشته طائرپور- طناز طباطبائی– محمد مهدي طباطبايي - نيما طباطبايي – كيانوش عياري - حسين عليزاده – افشين علا – فريدون عمو زاده خليلي – تقي عليقلي زاده - امیرعابدی - قدرت الله عاقلی- ساقی عطائی- بهرام عظيم پور – مجيد عاشقي – سميرا عليخان زاده - محمد عاشقي - اصغر فرهادي – داريوش فرهنگ - حمید فرخ نژاد- شبنم فرشادجو- محمد فرشته نژاد- فرشاد فزونی- فرهاد فزونی- شهاب فتوحي – بيتا فياضي – گلناز فتحي – رعنا فرنود- يعقوب عمامه پيچ - آتوسا قلمفرسايي – مهدي قربان پور - حميد رضا قليچ خاني – نيلوفر قادري نژاد - پرويز كيمياوي - عبد الجبار کاکايی- مسعود كرامتي - مهدی کرم پور- باران کوثری- پيروز كلانتري – بهمن كيارستمي – ميترا كاويان – تورج كياني – ميترا كارآگاه – رضا كاظمي – كيوان كياني - ليلي گلستان - احمد رضا گرشاسبی- افسانه گيويان – باربد گلشيري - نیلوفر لاری پور- محمد حسین لطیفی- داريوش مهرجويي - محسن مخملباف- فاطمه معتمد آريا - منوچهر محمدي - سهیل محمودی- علي مصفا – بيژن ميرباقري – تورج منصوري – فرزاد موتمن - آزاده مدنی- سهراب مدنی- حسن معجونی- کسری معظمی- محمد رضا مویینی- نازنین مفخم- مازیار میری- مهران ملكوتي– مرضيه محبوب - مسيح منصوري- مهسا محب علي – حسن معجوني – احمد مهرانفر - كسري معظمي – بيوك ملكي - منوچهر معتبر – احمد مرشد لو – شهرام مكري – محمد رضا مقدسيان – معصومه مظفري – محمد حسين ماهر – علا محسني – منوچهر مشيري – جلال متولي – محمد حسين مهدوي سعيدي – ماكان محمدي – مجتبي ميرطهماسب – رايكا ميلانيان – حميد رضا مرادي - محمد علی نجفی- مهتاب نصیر پور- پريوش نظريه - نشاط نوذری- حميد نعمت اله – توكا نيستاني - مريم نراقي – وحید نیکخواه آزاد- فريبا نباتي – رضا نامي – طوفان نهان قدرتي – پيمان نهان قدرتي – ليلا نقد پري – امين نوراني – محمد نصيري – ماجد نيسي – آرزو نيكپور - علي واجد سميعي - احمد وكيلي – ايمان وزيري - ضیاء هاشمی- افشین هاشمی- کارن همایون فر- مهسا محب علی- محبوبه هنريان – تبسم هاشمي - فرشته يميني شريف - سيد رضا يكرنگيان - فاطمه راکعی- طاهره ایبد – بیوک ملکی – فریبا نباتی – افسانه گیویان – فرخنده آقایی – لیلی فرهاد پور – معصومه انصاریان – مهدی غنی – حسن لطفی – سعید عباس پور – فتح ا.. بی نیاز – شیوا ارسطویی – رضی هیرمندی – رودابه حمزه ای – مهدی حجوانی – زهره قایینی – افسانه شعبان نژاد – نوشین ابراهیمی – داوود شعبانی – یوسف علی خانی- شهرام اقبال زاده - مهرداد میرکیانی ، شالیزه عارف پور ، مونا زندی ، علیرضا شمس ، منوچهر سفر زاده ، فیروزه امینی ، هایده دیلمغانی ، مجید اخوان ، محمد هادی قمیشی ، مسعود صادقیان ، خزر معصومی ، شادی افشار ، معصومه عبیری

پ.ن: دوستان به دلیل کمبود منابع اطلاع رسانی لطفا این بیانیه را منتشر کنید

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:42 PM

|

جان خس و خاشاک

گوشي موبايلش را از كيفش در آورد و شماره را گرفت و با صدايي نه چندان آرام به آن كه پشت خط بود گفت: « اداره‌اي؟... پس به من زنگ بزن.» كف مترو آن طرفتر از صندلي آبي رنگي كه او نشسته بود نشسته بودم و دستم را كه به خاطر فشار كساني كه پشت سرم قرار بود سوار مترو شوند به ميله وسط واگن خورده بود را مي‌ماليدم. او نشسته بود آن طرف تر از همراهانش. ده دوازده نفري بودند در دست هر كدامشان هم يك كيسه ميوه و آب ميوه و دو شيشه آب معدني خنك و عرق كرده بود. حالا چرا اين قدر دقيق مي‌گويم چون وقتي مي‌خواستم بليت يكسره ميرداماد تا توپخانه را بخرم مردي كه هماهنگشان مي‌كرد پشت سرم ايستاده بود و داشت هماهنگشان مي‌كرد. غير از اين ده دوازده زن همين تعداد مرد هم همراهشان بود. تعدادشان را زماني كه مرد ميانسال با ريش نامرتب جو گندمي و بلوز راه راهي كه روي شلوار مشكي‌اش انداخته بود با پسر جواني كه دستش جعبه همين ميوه‌ها بود چك كرد فهميدم. مرد آرام يكي از زن‌ها كه چانه مقنعه‌اش را بالا آورده بود و يك چادر كش‌دار سرش بود را صدا زد و گفت: حواست باشه هر كي اومده را اسمشو يادداشت كن. ايستگاه هفت تير بايد پياده بشيم. » معلوم بود كه قرار است براي شركت در تجمعي كه در ميدان ولي عصر برگزار مي‌شد آمدند.
البته اين ها مربوط 10 دقيقه قبل از آن بود كه سوار مترو شديم. حالا او با همكارانش جلوي من نشسته بودند. قيافه‌هايشان من را ياد نيروهاي حراست نهادهاي دولتي مي‌انداخت. مثل كارمندهاي حراست وزارت ارشاد و كتابخانه مجلس. البته در ميانشان چند تايي از جمله همين كسي كه زمان سوار شدن هولم داد و بلند بلند حرف زدنش توجهم را جلب كرد مانتوي بلند مشكي پوشيده بودند و مقنعه سر كرده بودند. تلفنش با آهنگ رنگي زنگ خورد. قسم مي‌خورم كه هيچ وقت علاقه‌ نداشتم به گفتگوي تلفني كسي گوش دهم. اما او آن قدر بلند صحبت مي‌كرد كه ناگزير بودي از گوش دادن كه گفت:« دارم مي‌رم ولي عصر.... آره... خوب ديگه گفتن ماموريت به اندازه يك روز بهمون مي‌دهند... به شما هم گفتن؟... خوب مي‌آمدي... ا چه جالب..... آره ... بعد نيست دو ساعت زودتر مي‌ري از اداره بيرون.... من خيلي نمي مونم... نه بابا.... ببين .... آره... آقاي فلاني.... گفت فال و تماشاست.... نه من اون روز نرفتم... اون روز هم گفتن يك روز ماموريته... آخه دير گفتن.... اره از دستمون رفت.... فكر كنم پنجاه هزار توماني بشه... خوبه ديگه... اره » لابه لاي حرف‌هايش هم مي‌خنديد.... هواي درون مترو سنگين‌تر مي‌شد. هر ايستگاهي كه مي‌ايستاديم جمعيت بيشتري وارد مي‌شد. ساعت نزديك 4 بود و ساعت پيك مترو. اما هر چي مترو شلوغ‌تر و پر همهمه تر مي‌شد صداي او را مي‌شنيدم واضح‌تركه ادامه داد:« آره شنيدم تجمع موسوي اين ها به هم خورده... بد شد. آقاي فلاني (همان فلاني قبلي) مي‌گفت كاش مي‌آمدند يه بزن بزن حسابي مي‌شد و يك ده‌تاشون كشته مي‌شدند و عزاي عمومي چيزي اعلام مي‌كردند چند روزي هم اين طوري نمي‌رفتيم سر كار... » با شنيدن اين جمله چيزي درونم فروريخت. باورم نمي‌شد يك آدم اين طور در مورد مرگ و زندگي كساني كه هموطنش هستند و براي احقاق حقشان براي راي گمشده‌اشان به خيابان‌ها ريختند تصميم‌گيري كنند. يعني ارزش خون خواهران و برادران تو به اندازه دو روز تعطيلي تو ست. بغضي تلخ و سنگين گلويم را فشرد. دلم مي‌خواست بگويم اين هايي اين خس و خاشاكي كه مي‌آيند جانشان را بركف اعتقادشان گذاشتند نه مثل تو براي پنجاه هزار تومان بيشتر حقوق و نه براي آب ميوه‌ و آب معدني مجاني آمدند... مترو در ايستگاه هفت تير ايستاد و او با همان حالتي كه وارد مترو شد پياده شد و همه را به كناري زد...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:40 PM

|

Thursday, June 04, 2009

لبخند پیروزی

سه پیش بود حدودا همین موقع ها. زمان این جریانی رو که می خوام تعریف کنم را می گم. اگر اشتباه نکنم سال 85 زمانی که جریان الواح دانشگاه شیکاگو و پس ندادنشون به ایران شروع شد و بسیاری از شخصیت های حقیقی و بعد هم حقوقی ها در موردش اظهار نظر کردند. در همان گیر و دار عباس سلیمی نمین که تازه داشت وارد مسائل تاریخی معاصر شده بود و داشت خودشو به عنوان یک کارشناس تاریخی جا می زد از رسالت و کیهان خارج شده بود یه اظهار نظر تاریخ باستان کرد. توی پرانتز این مال زمانی بود که هنوز توی صدا و سیما قانون نانوشته ای نبود که هر فیلم و برنامه تاریخی باید با تایید و مشاوره ایشان ساخته بشه. سلیمی نمین در گفتگویی با یکی از روزنامه ها که اگر اشتباه نکنم همین سرمایه‌ ادعا کرد که آریایی ها روس بودند و تخت جمشید را عیلامی ها ساختند و اسرائیلی ها و آمریکایی ها برای این که تاریخ ایران را از بین ببرند تخت جمشید را از بین ببرند و تاریخ عیلامی ها را نابود کنند این الواح را گرفتند و بعد هم یه ادعای تازه که در این تخت جمشید ده ها بنای عیلامی بوده که امسال اشمیت و کسانی که بعد از او آمدند نابود کردند. استنادش هم به عکس هایی بود که توی یک کتاب مرجع درباره تخت جمشید آمده بود. خوب این حرف ها آن قدر بی پایه و اساس بود که خیلی از پژوهشگران تاریخ به جای اظهار نظر درباره الواح مجبور به جوابگویی به ایشون شدند. از جمله کسانی که خود ما توی خبرگزاری میراث صحبت کردیم دکتر پرویز رجبی بود که پاسخ علمی خوبی به این ادعا کرد. پاسخی که به مذاق آقای سلیمی نمین خوش نیامد و با تماسی که با خبرگزاری داشت دکتر رحبی را به مناظره خواند. جریان این که این مناظره چه جوری شکل گرفت و این ها رو فکر می کنم یه بار گفتم و اصلا این جا دلیلی برای طرحش نباشه. موضوعی که می خوام تعریف کنم این بود که سلیمی نمین در این مناظره تلاش کرد با ارائه مثلا اسنادی ثابت کنه که بله بخش های عیلامی تخت جمشید را خراب کردند و چه و چه و چه. عکس های قدیمی ترانشه های باستان شناسان را نشان می داد و می گفت این ها الان نیست. اشمیت و همراهانش نابود کردند. هر چه هم دکتر رجبی و البته دکتر ارفعی که یک باستان شناس و عیلام شناس است و به عنوان مهمان آمده بود و احمد محیط طباطبایی که به عنوان گرداندنده و مجری این مناظره می گفتند این ها ترانشه است قبول نمی کرد. در نهایت یک باستان شناس دیگر که آن موقع رئیس بنیاد پارسه پاسارگاد بود یعنی آقای طالبیان با تلفن وارد جریان بحث شد و تقریبا سلیمی نمین را آچمز کرد. در بین حرف هاش سلیمی نمین درباره تخریب بعضی ها جاها پرسید. دکتر طالبیان هم که نمی دانست اصل ماجرا چیه گفت بله گاهی بعضی سازه ها باید خراب شوند تا اصل سازه بماند. این یک اصل کلی است. مثل پایی که قانقاریا گرفته باشد. من در آن لحظه به دلیل این که به همراه آقای محیط سر میز مناظره بودم یک دفعه دیدم که خنده ای عجیبی روی صورت سلیمی نمین نشست. روی صندلیش جابه جا شد و نفس راحتی کشید. این حرکت از چشم دکتر رجبی هم پنهان نماند. بعد از این که سلیمی نمین فاتحانه انگار نهاوند را فتح کرده گفت دیدید من گفتم که بعضی سازه ها خراب شده. دکتر رجبی آهی کشید و با همان لحن آرام خودش گفت: آقای سلیمی نمین شما جای فرزند من هستید. اما راستش یک کاری کردید که دلم به درد آمد. زمانی که آقای طالبیان داشت درباره خراب شدن سازه می گفت شما لبخندی از سر رضایت زدید. انگار فکر کردید که فکر کردید بازی را از همه ما بردید. بی آن که توضیح آقای طالبیان را تا ته گوش دهید. ایشان یک اصل باستان شناسی را برای شما گفتند و شما آن را به نفع خودتان گرفتید. من خیلی متاسفم.
خیلی یادم نیست که جواب سلیمی نمین چی بود. اما مناظره را باخته بود. بد هم باخته بود. هرچند که قبول نکرد که بازنده آن هست. این را تعریف کردم که بگویم امشب در مناظره بین میر حسین موسوی و احمدی نژاد من آن خنده را بارها در صورت احمدی نژاد دیدم. بخصوص زمانی که خواست پرونده یک خانم یعنی خانم رهنورد را جلوی چشمان همسرش بگیرد. فکر می کنم فکر کرد با عصبانی کردن میر حسین می تواند او را از میدان بدر کند. اما میر حسین موسوی رفتاری را کرد مشابهه رفتار دکتر رجبی. البته او به لبخند پیش از پیروزی رئیس دولت نهم اشاره نکرد اما گفت شما ظاهرا هیچ نقطه منفی در زندگی من پیدا نکردید. همسر من که پرونده اش را شما این جا آوردید یکی از زنان روشنفکر ایرانی است. میر حسین حتی ترجیح داد نگوید زمانی که خانم رهنورد همزمان دو مدرک را گرفته بودند تحصیل همزمان در دو دانشگاه آزاد و سراسری اشکالی نداشت و چند سالی است که این قانون برداشته شده است. چون می دانست که خود احمدی نژاد استاد دانشگاه بوده و خوب به این نکته اشراف دارد. همین جا بود که همه معادلات و برنامه ریزی های احمدی نژاد به هم ریخت و شروع به صحبت و پاسخ گویی شد که با لحن قاطع میر حسین سکوت کرد.
احمدی نژاد در این مناظره نا خواسته شایدم خواسته نه تنها شانزده سال حکومت رفسنجانی و خاتمی را زیر سئوال برد که دوره ریاست جمهوری مقام معظم رهبری و رهبری امام خمینی را به تیغ انتقاد کشاند.
فکر می کنم احمدی نژاد یک بار دیگر تاریخ 30 ساله انقلاب رو بازخوانی کند. او نکاتی رو مطرح کرد که هیچ ربطی به این دوره نداشت. یادش رفت که زمانی که موسوی رئیس دولت بود( تصحیح شده است ) بود ایران در وضعیت بدی قرار داشت. برخلاف دوره ایشان همه دنیا مسلح شده بود تا انقلاب اسلامی را از میان بردارند. موسوی رئیس دولت زمان دوره جنگ تحمیلی بوده است. جنگی که زمان او شروع نشده بود اما او مجبور بود این جنگ را ادامه بدهد. آقای احمدی نژاد اگر آن زمان مسئولیت نداشتید به یاد دارید که نفت 7 دلار بود نه مثل حالا 150 دلار. حتما می دانید زمانی که جنگ هست همه پول ها خرج جنگ می شود اما الان چه؟؟ آیا نه این که در این چهار سال جیب بسیاری پر نشد؟ چرا کسی از او نمی پرسد که جواب میر حسین را درباره سازمان برنامه بودجه و اظهارات مشایی جواب نداد و درباره کردان گفت این مدرک ها برای من ارزشی ندارد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:40 AM

|

Wednesday, June 03, 2009

گالیله سوزان

شبیه همه راننده تاکسی هایی بود که توی 365 روز سال چندین بار سوار تاکسی های زرد و تازگی ها سبزشان می شم. این که می گم شبیه منظورم نیست که راننده تاکسی ها شکل خاصی دارند. منظورم این بود که از اون آدم هایی بود که این قدر توی این تهران شلوغ و پر ترافیک کلاج و دندنه گرفتن و گاز دادن و ترمز گرفتن و با آدم های جورواجور مواجه شدند که از صد کیلومتری حتی زمانی که توی سینمای تاریک هم نشستند می تونید بفهمید که راننده تاکسی هستند. البته این هیچ ربطی به موضوع نداشت و حاشیه پردازی بود. مسیرم را که گفتم زد روی ترمز تاکسی زرد و خط نارنجیش و مثل خیلی از راننده تاکسی ها زمانی که داشتم در جلوی را می بستم تکرار کرد: خانم یواش. مسیر طولانی بود و مثل همیشه که این مسیر را می رم کتاب دستم را از همان جایی که انگشتانم لایش بود باز کرد. توی تاکسی قبلی یک دو صفحه ای از خاک غریب را خوانده بود. اون جای داستان خاک غریب بود که پدره می خواست بدون این که به دخترش بگه عاشق شده بره به یه سفر تازه. تاکسی کمی جلوتر که رفت به فرمان پلیس ایستاد. گارد امنیتی با اسکورت کامل کسی را منتقل می کرد. راننده گفت: باز دارن یکی از ما بهترون رو می برن دفترش. نگاهی به ماشین ها انداختم مهمان خارجی بود چون روی ماشین ها پرچم یک کشور دیگر زیر نور آفتاب این روزهای خردادی می درخشید.باز سرم را روی کتاب انداختم و گذاشتم تا همسفرهای سفر کوتاه درون شهریم به همراه راننده تاکسی حرف بزنن. حرف مثل همیشه به گرانی و حکومت دینی رسید. یکی که صدایش جوان بود و درست پشت سرم نشسته بود گفت: آقا ما هر چی می کشیم از این حکومت دینی می کشیم. راننده گفت: بله آقا این جا هم مثل اروپا باید یه رنسانس اتفاق بیافتد تا وضع ما خوب شود. عیب از دین نیست ها این کسانی هستند که دین را وسیله ای برای معاششون کردن. برام حرف هاش جالب بود. بخصوص اون بخش رنسانسش. ادامه داد: بله آقا توی اروپا مگه نبود همین مذهبی بودند که گالیله رو سوزوندن. به چه جرمی به جرم این که گفت زمین گرده. دستم را دوباره گذاشتم لای کتاب و نگاهی به راننده انداختم که داشت خیلی با اعتماد به نفس داستان تکفیر گالیله رو تعریف می کرد. همون صدای جوان گفت: البته گالیله بعد از این که حرفش رو پس گرفت بخشیدند. راننده با همان قیافه حق به جانب گفت: نه آقا معلومه تاریخ نخوندی اگه خونده باشی می بینی که بعد از این که حرفشو پس گرفت بازم سوزوندنش. اینو توی کتاب نوشته خودم خوندم. تازه اگه جمعه ها گوش کنید توی برنامه ای که این آقای هست روزهای جمعه درباره آینده است فرداست چیه صحبت می کنه خودش گفت. می دونستم منظورش طرحی برای فردای کریم پور ازغدی رو می گفت. صدای جوان یک بار دیگر گفت اما گالیله رو اعدام نکردند. راننده تاکسیه مصر گفت: شما تاریخ نخوندی. می خواستم بهش بگم : پدر جان اگر احتمالا این مرد جوان تاریخ نخونده باشه اما این من 16 سال از زندگیم رو با تاریخ زندگی کردم و حداقل 10 واحد درسی تاریخ اروپا از قرون وسطی تا رنسانس خوندم و از بد حادثه جریان گالیله رو کنفرانس دادم و نمره خوب گرفتم و با این همه نشنیده بودم گالیله رو بسوزنن. اما نمی دونم چرا دیدم حال و حوصله بحث را ندارم. بخصوص که صحبتشون به انتخابات کشیده شد و این که کی بهتره و کی بهتر نیست. برای همین سرم را انداختم روی کتاب و دوباره شروع کردم به خوندن...............
پ.ن: این روزها حال و هوای دلم خیلی ابری است چرا خوب مثل همیشه هستم. کمی اش دلتنگی است و کمیش تنهایی همیشگی و کمی دیگرش هم البته خستگی از کار زیاد.....خستگی که باعث شده مدت ها برای دل خودم ننویسم. دلم برای یک داستان ناب لک زده اما مگر میان جنگ رنگ ها و التهاب فردا می شود نوشت؟؟؟ کی این یک هفته پر التهاب می گذرد و باز زندگی به حال عادی خود باز می گردد. هر چند که عادت به روزمرگی عادت بدی است...........

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:50 AM

|