کوپه شماره ٧

Wednesday, June 24, 2009

سلام رفيق روزهاي گذشته و امروز و فردا

سلام رفيق روزهاي گذشته و امروز و فردا

اين روزهاي نااميدي حال تو آن سوي جهان چگونه است؟ مي‌دانم كه دلتنگ وطني اما هر چه هست در هوايي نفس مي‌كشي كه هيچ باتومي به جرم گذشتن از خيابان محل زندگيت به پايت نمي‌خورد و كسي كيفت را بدون هيچ حكم بازرسي به جرم خوش نيامدن از قيافه‌ات نمي‌گردد. هي اگر از حال من بپرسي بهت خواهم گفت خوبم هر چند كه گفته و نگفته باور نمي‌كني كه خوب هستم. كه خوب بودن و خوب نبودنم را از لابه لاي اين سطور و كلماتي كه مي‌نويسم و آن‌هايي كه در دلم پنهان مي‌كنم و روي كاغذ نمي‌آورم خوب مي‌فهمي.

دوستم يادت هست روزي كه از هم خداحافظي كرديم سرراهي يك دفترچه كوچك به تو سپردم و قرار شد هر گاه كه دلتنگ شدي مثل دلتنگي‌هاي هميشگي كه هميشه كه داشتيم و داريم را برايم گريه كني. مثل همه روزهايي كه براي هم درد دل مي‌كرديم. مي‌داني عزيزم كه اين روزها به آن دفترچه كرم قهوه‌اي بيشتر از تو احتياج دارم. چون مي‌دانم تو جايي را داري كه گريه‌ها و دلتنگي‌هايت را فرياد كني و من اين روزها حتي در خلوت خودم هم جايي براي گله كردن از حالم ندارم. براي همين است كه تصميم گرفتم از اين به بعد تا تو بيايي همه دلتنگي‌هايم را براي تو اين جا بنويسم. حرف‌هايي كه براي گفتن و نگفتن‌ دارم.

نمي‌داني چقدر دلم تنگ است رفيق، دوستم، خواهرم. دلتنگ يك دل سير گريه، دلتنگ دست مهرباني كه بدون هيچ توقعي اشك‌هايم را از روي صورتم پاك كند و موهايم را نوازش كند. خواهركم اين روزها اين حال تنها من نيست. حال همه كساني است كه تو و من خوب مي‌شناسيم. حال كساني كه مثل من و تو دلي براي لرزيدن و عاشق شدن هنوز دارند. كساني كه براي افتادن برگ گل سرخي روي زمين اشك مي‌ريزند.

اين روزها حال همه ما خوب است اما تو مي‌داني كه نيست. اين روزها نشسته‌ايم در ميان چه كنم چه كنم و ديدن اميدهايي كه به خاك سرد وطن مي‌روند و شمارش هر روزه دوستاني كه در بند مي‌شوند و انتظار تلخي كه كي نوبت ما مي‌شود؟؟ نوبت ما به جرم فرياد كردن بغض‌هاي اين روزهايمان، به جرم گريه كردن براي صدايي كه در گلوي جوانشان به خون نشست. اين روزها حال همه خوب است مي‌بيني كه!

رفيق در اين روزهاي تلخ تنهايي و سردرگمي تصميم‌هاي تازه‌اي براي زندگيم گرفتم. وقتي آينده‌اي نباشد و اميد مرده باشد آدم در لحظه بايد زندگي كند؛ در ميان روزمرگي‌هايش. زندگي اين روزهاي دوستانت اين روزها همين شده و من هم تصميم‌هايم به اندازه همين لحظه‌هاست. دارم اين روزها بار ديگر كتاب‌ها و داستان‌هايي كه روزي خوانده بوديم را مرور مي‌كنم. تو كه مي داني مدتي بود خسته شده بودم از اين داستان‌هايي كه فكر مي‌كردم كهنه است و ربطي به امروز ما ندارد. مسخره است نه خسته شده بودم از داستان‌هايي كه روزي همه عشق زندگيم بودند. حالا كار من شده مرور كتاب‌هايي كه زندگي من و تو و قومي كه از ان برخاستيم را قرن گذشته روايت كرده است. مي‌داني فهميده‌ام كه بي آن‌كه بدانيم باز هم تاريخ را رج زديم. من و تو و همه استادانمان در دانشگاه و ان‌هايي كه به آن‌ها اعتقاد داريم بازهم يك بخش‌هايي از زندگي اين عموي پير اين كهنه پوش تاريخ را از چشممان انداختيم و همان جاها را دوباره تكرار كرديم. رفيق راستي خبر تازه را شنيدي ما پنجاه و چند سال جوان شديم و باز از يك سالي پنجاه و پنج سالگي خودمان زندگي را شروع كرديم؟ انگار اين تكرار تكراري روزمرگي‌ها تمامي ندارد. رفيق اين روزها براي هر كسي اين داستان را مي‌گويم يك دفعه و بي مقدمه مي‌پرسد حالا چه خواهد شد؟ و من هر بار در مقابل اين پرسش متحير مي‌مانم كه چه بايد بگويم كه سئوال خود من از همه روزهاي گذشته است و مرورشان يافتن جواب اين سئوال است. مي‌بيني دوست خوبم كه زندگي چقدر براي ما سرگرم كننده شده؟

راستي تو پاسخي براي اين سئوال داري؟

دوست عزيزم، خواهرم همراه روزهاي تلخ گذشته و امروز و شايد روشن فردا خيلي حرف‌ها هست كه بايد برايت بنويسم اما شايد همه حرف‌ها را نمي‌شود در اين كوپه نوشت. بقيه دلتنگي‌ها را مي‌گذارم براي نامه بعدي كه برايت خواهم گفت. اگر توان نوشتن بود و قرعه‌اي به نامم نخورده بود.

پ.ن: راستي اين قدر دلتنگي‌ها زياد بود كه يادم رفت به تو بگويم كه اين روزهاي تلخي كه گذشت من يك بار ديگر به پايان يك دوباره تازه رسيدم. هرچند كه فراموش كرده بودم كه همه چيز يك بار ديگر براي من تمام شد و كي دوباره آغاز مي‌شود معلوم نيست.

راستي برايت ننوشتم كه در ميان دلتنگي‌هاي مردم راه مي‌رفتم مردي را ديدم تنها و گم شده در خود؟ فكر كردم مي‌شناسمش قيافه‌اش برايم آشنا بود اما آن چنان گمشده در خودش بود كه هر چه فكر كردم يادم نيافتاد كجا ديدمش. نمي‌داني او را كجا ديدم؟

دوستدارت دوست ديروز و امروز و فردا

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:39 PM

|

<< Home