کوپه شماره ٧
Wednesday, June 17, 2009
جان خس و خاشاک
Labels: وب نوشت
البته اين ها مربوط 10 دقيقه قبل از آن بود كه سوار مترو شديم. حالا او با همكارانش جلوي من نشسته بودند. قيافههايشان من را ياد نيروهاي حراست نهادهاي دولتي ميانداخت. مثل كارمندهاي حراست وزارت ارشاد و كتابخانه مجلس. البته در ميانشان چند تايي از جمله همين كسي كه زمان سوار شدن هولم داد و بلند بلند حرف زدنش توجهم را جلب كرد مانتوي بلند مشكي پوشيده بودند و مقنعه سر كرده بودند. تلفنش با آهنگ رنگي زنگ خورد. قسم ميخورم كه هيچ وقت علاقه نداشتم به گفتگوي تلفني كسي گوش دهم. اما او آن قدر بلند صحبت ميكرد كه ناگزير بودي از گوش دادن كه گفت:« دارم ميرم ولي عصر.... آره... خوب ديگه گفتن ماموريت به اندازه يك روز بهمون ميدهند... به شما هم گفتن؟... خوب ميآمدي... ا چه جالب..... آره ... بعد نيست دو ساعت زودتر ميري از اداره بيرون.... من خيلي نمي مونم... نه بابا.... ببين .... آره... آقاي فلاني.... گفت فال و تماشاست.... نه من اون روز نرفتم... اون روز هم گفتن يك روز ماموريته... آخه دير گفتن.... اره از دستمون رفت.... فكر كنم پنجاه هزار توماني بشه... خوبه ديگه... اره » لابه لاي حرفهايش هم ميخنديد.... هواي درون مترو سنگينتر ميشد. هر ايستگاهي كه ميايستاديم جمعيت بيشتري وارد ميشد. ساعت نزديك 4 بود و ساعت پيك مترو. اما هر چي مترو شلوغتر و پر همهمه تر ميشد صداي او را ميشنيدم واضحتركه ادامه داد:« آره شنيدم تجمع موسوي اين ها به هم خورده... بد شد. آقاي فلاني (همان فلاني قبلي) ميگفت كاش ميآمدند يه بزن بزن حسابي ميشد و يك دهتاشون كشته ميشدند و عزاي عمومي چيزي اعلام ميكردند چند روزي هم اين طوري نميرفتيم سر كار... » با شنيدن اين جمله چيزي درونم فروريخت. باورم نميشد يك آدم اين طور در مورد مرگ و زندگي كساني كه هموطنش هستند و براي احقاق حقشان براي راي گمشدهاشان به خيابانها ريختند تصميمگيري كنند. يعني ارزش خون خواهران و برادران تو به اندازه دو روز تعطيلي تو ست. بغضي تلخ و سنگين گلويم را فشرد. دلم ميخواست بگويم اين هايي اين خس و خاشاكي كه ميآيند جانشان را بركف اعتقادشان گذاشتند نه مثل تو براي پنجاه هزار تومان بيشتر حقوق و نه براي آب ميوه و آب معدني مجاني آمدند... مترو در ايستگاه هفت تير ايستاد و او با همان حالتي كه وارد مترو شد پياده شد و همه را به كناري زد...
<< Home