کوپه شماره ٧

Friday, June 26, 2009

عزیز سفر کرده‌ام سلام

عزیز سفر کرده‌ام سلام

دیدی چقدر زود دلم برایت تنگ شد. نه اما شاید دلتنگی‌هایم زیاد شده که باز من ماندم مسافر دائمی و چند ساله این کوپه و تو که هنوز نام زندانی ایران روی صفحه‌ات مانده است.

دوست دیروز و امروز فردا

برایت از این روزها و زندگی در لحظه‌ها نوشته بودم. نوشته بودم که چقدر دلم تنگ است و شانه‌ای امن می‌خوام که بی هیچ درخواستی پناه گریه‌هایم باشد. نه تکرار نمی‌خواهم بکنم که این روزها وطن؛ وطن عزیز و دوست داشتنی ما چقدر غمگین است. می‌دانم می‌دانی که شهر مشترکمان شهری که خاطرات کودکی و جوانی و عاشقی ما را در خاکش پنهان کرده بیشتر از همشهری‌هایمان میزبان انواع نظم‌دهندگان و سرکوب‌گران خس و خاشاک‌هایی است که ظاهرا اغتشاش می‌کنند. خس و خاشاک‌هایی که یک هفته است شمارشان در این ملک و سرزمین بیش شده... این ها را خوب می‌دانی.

نه عزیزم این بار نمی‌خوام در قالب واژه‌های شاعرانه با تو صحبت کنم. می‌خواهم مثل همیشه با همان لحنی که اگر روبه رویم هم بودی برایت بنویسم دوستم. حتما خبر نیروهایی را داری که برای امنیت شهر از دست اغتشاش‌گران وارد شهر شدند ؟ کسانی که با سکوت و خونسردی تو را به زمین می‌اندازند و روی مردم آتش می‌گشایند و وقتی بخواهی توضیح بدهی که خانه ات آن سوی این آتش است تنها نگاهت می‌کنند؟ راستش را بخواهی دیروز یکی از دوستان مشترک من و تو از همان دوستانی که در سفر سال گذشته یافته بودم برایم نامه‌ای نوشته بود و احوالاتم را پرسید؟ یکی از همان دوستان لبنانی بود که معتقد بود ما نمی گذاریم کشور او روی صلح را ببیند بود. خوب به خاطر داری که از چه خاطره‌ای صحبت می کنم. یادت هست برخورد دوستان لبنانی‌امان را؟ برخورد نه چندان دوستانه‌ای که تا نام ایرانی را می‌شنیدند روی ترش می‌کردند. تو خوب یادت هست بهتر از من و دیگر همسفرانمان چون در سفر قبلی هم دیده بودی این برخوردها. دوست مشترکمان نوشته بود نگران شما هستیم در ایران. وضع و زندگیتان چگونه است؟ من به یاد چند ساعت پیشتر افتادم زمانی که داشتم به خانه بازمی‌گشتم و سر راهم از محل کار تا خانه تا بخواهی مامور و نیروی امنیتی دیدم. در میان این همه نیروی امنیتی جمعی بودند که قیافه‌هایشان و البته زبانشان با ما کمی فرق می‌کرد. از کنار چند تایی که در یکی از مراکز تجمعشان رد می‌شدم به یک باره یاد همسفرهایمان در هواپیمای ایرباسی که ما را تا سوریه همراهی کرد افتادم. می‌دانی که کدام همسفرها را می‌گویم همان ها که به قول مهماندار مهمانان ویژه هواپیما بودند و از یک در جداگانه وارد خاک دمشق شدند. صدایشان را شنیدم که ه را از ته گلو ادا می کردند. تو معنی این حرف را خوب می‌فهمی. دلم می خواست به دوست لبنانی‌ام بگویم ما خوبیم اگر ... دلم می‌خواست برای آن مردی که برایمان نطق کرد و نام محور شرارت را برد پیغام بفرستم این ماییم یا شما. اما برای دوستمان نوشتم، فقط برایش نوشتم حال ما خوب است. اوضاعمان بد نیست. اما این همه را برای تو می‌نویسم رفیق، خواهر، دوست دیروز وامروز و فردا ... این روزها از خیابان که می‌گذرم دلم می‌گیرد از این شهر که همیشه دوستش داشتم و بارها در کنارش عاشق شدم. اين روزها شهر عزيزم را نمي‌شناسم ديگر نمي‌شناسم. انگار كسي شهر ما را دزديده است. راستي ما اين جا يك چند روزنامه صدا در گلو خفه شده داريم و هزاران فيلتر و يك رسانه ملي كه ملي نيست و پارازيت و سكوت تو در جهان بدون فيلتر نشنيدي خبر اين كه شهرمان را كجا بردند بعد از دزديده شدن؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:06 PM

|

<< Home