کوپه شماره ٧

Sunday, October 17, 2010

برداشت هایی از قطار بی کوپه

برداشت اول قطار پردیس تهران مشهد

واگن 3 صندلی 28

قطار بدون تاخیر ایستگاه تهران را رد می کند. راس ساعت 7 صبح روز یکشنبه. خانه های ساده جنوب شهر یکی یکی از جلوی پنجره می گذرد. از پشت سر صدای خش خش می آید. همراه با صدای خش خش بوی تخم مرغ آب پز در فضا می پیچد. این ترکیب با جمله بفرمایید حاج آقا کامل می شود. هفت هشت حاج آقا هستند که لابه لای حرف هایشان متوجه می شوم دارند برای زیارتی چند روزه به مشهد می روند. آن که پشت سر من نشسته یک سبد پر از خوراکی آورده است. این را به همراه فلاسک بزرگ چایی که صدایش از همان ابتدا در این سمفونی خوردن جزو صداهای اصلی است را وقتی از جایم بر می خیزم تا چند قدمی راه بروم می بینم. یکی از حاج آقا ها از ثواب زیارت امام رضا در ماه ذیقعده می گوید. آن یکی دیگر که در صندلی آن طرفتر نشسته و هی کنار صندلی این حاج آقا خوراکی می آید دارد با تلفن از ارباب رجوعی می گوید که آمده گردن کج کرده تا کارش راه بیاندازند می گوید و می گوید ارباب رجوع اون کسیه که هوای کارمندها را داشته باشد. این را که می گوید صدای تق تق به هم خوردن مهره های تسبیحش را می شنوم... بعد از خوردن صبحانه دوم که مال خود قطار است صدای خنده هایشان می پیچد. اس ام اس هایی که خوانده می شود... گوشی را در گوشم می گذارم و صدایش را بلند می کنم و حالا موسیقی Requiem of dreams دارن ارنوفسکی همه ذهنم را پر می کند. چشمانم را می بندم و تنها دارم حرکت یکنواخت قطار را لابه لای نوای ارکستر گم می شوم...

برداشت دوم قطار پردیس مشهد تهران

واگن 5 صندلی 20

قطار نزدیک تهران رسیده است. آخرین ایستگاهی که گذشته تابلوی ورامین را داشت. ردیف خانه های کوچک و محقری که پشت بامشان پر از حلب های خالی روغن و آشغال و ماهواره های کوچک است می گذرد. Ring Tone های مختلف از نوحه تا رنگ بابا کرم به صدا در می آید و همراه می شود با صداهایی که می گوید آره نزدیک تهران هستیم. بیاین دیگه. یک کاروان حاج خانم هایی است که بدون همسرانشان چند روزی آمدند مشهد. یکیشان که صندلی پشت صندلی من نشسته چادر نماز تیره ای بر سر دارد. از همان ابتدای راه زن ها بلند بلند با هم حرف می زنند. از سفر بعدی می گویند که یک ماه دیگر به نظرم به ماسوله است. یکی از آن ها که مقنعه چوندار مشکی بلندی زیر چادر کش دارش پوشیده می گوید انشاالله کربلا هم جور می کنم. اهل یک هیات هستند و به نظر می اید این خانم سرپرستشان است. این را هم لابه لای حرف های بلند بلندی که از پس صدای موسیقی هم شنیده می شود می شنوم. که لابه لای خنده زن ها می پیچد که می گویند چیه حاج آقا منتظره؟ داره می آد دنبالت... بابا خوش به سعادتش. بی خود نبود این همه دلواپسش بود.... لنز دوربین را رو به تصاویر در گذر تنظیم می کنم و شاتر می زنم. کاش می شد این خانه های خرابه را نشان داد و گفت این جا هم مردمانی هستند همشهری ما. باز یکی از این آهنگ های رقص دار می پیچد و در صدای زنی گم می شود که می گوید: سلام عزیزم. من زن دایی هستم مهشید جان. بله مشهد بودیم. جای همه خالی زیارت خوبی بود... ممنونم. مگه می شه دعا نکنم. همه اتونو اسم بردم. از آقا خواستم همه اتون سر خونه زندگیتون باشید و خدا شوهرهاتونو به راه راست هدایت کنه ... بقیه جملاتش لابه لای جمله همان رئیس کاروان گم می شود که: داری پشت بلندگوی مسجد حرف می زنی زری خانوم... و خنده جمع... شاهین نجفی می خواند اسمشو تقدیر نذار و از پشت ویزور دختر کوچکی را می بینیم که روی پشت بام خانه محقری لابه لای آشغال ها دست تکان می دهد. دستم روی شاتر می رود اما شاتر نمی خورد........

پ.ن: این قطارهای پردیس تحول عظیمی در مسافرت به مشهد است. باور نمی کنید که صبح ساعت 7 حرکت کنید 3 می رسید دروازه مشهد. کلی خوبه... این اصلا تبلیغ نبود.راستی یک اشکال بزرگ داره اما دیگه کوپه نداره و من این بار کوپه شماره هفت رو ندیدم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

Saturday, October 02, 2010

اعترافات سهمگین یک قاتل


با کمال تاسف باید بگویم که شما دارید نوشته های یک قاتل را می خوانید... بله، متاسفانه باید بگویم که من یک قاتلم. یک قاتل که با خونسردی هر چه تمامتر جان یک موجود زنده رو گرفته. جان یک موجود زنده اونهم به جرم این که زیبا بود. زیباتر از من. برای همین دست انداختم گردن نازکش را گرفتم و در دستم فشار دادم. این قدر که راه نفسش بسته شد. البته این باعث مرگش نشد...

من قاتلم... بله ببخشید که این قدر راحت اعتراف می کنم. قتل کردم ، مال کسی را که نخوردم. از دیوار خانه کسی هم بالا نرفتم. چرا باید احساس ندامت کنم؟ فقط همین چند دقیقه پیش با کمال بی رحمی این موجود زیبا را در میان دستام گرفتم و رگ حیاتش را جدا کردم. حتما می پرسید دلم نسوخت؟ نه دلم نسوخت آخه اون طفلکی زبان نداشت که ناله کند برای همین چرا باید دلم بسوزد که این طور فجیع کشته شد؟!

داشتم می گفتم که من قاتلم. یک قاتل سنگدل و خونسرد که به جای احساس ندامت از کشتن آن موجود کوچک با آن جسم حقیر در حالی که می دونستم اگر کمکش کنم می تونم نجاتش بدم، در کمال آرامش بدن ظریفش را تکه تکه کردم و روی زمین ریختم... نمی بینید این جاست رد خونش همین جا روی دستم مانده... باور نمی کنید عطر بدن زیبایش هم همچنان روی پوستم مانده است.

بله داشتم می گفتم دست به صفحه خودتون نزنید این تصویر یک قاتل است. قاتلی که بدون هیچ ندامتی داره اعتراف می کنه که جان یک موجود زنده را گرفته و این بار اولی نیست که دست به چنین اقدامی غیر انسانی زده و احتمالا بار آخر هم نخواهد بود... آخر من هر وقت که دلم می گیرد یا یک گل زیبا می بینیم خم می شم می بوسمشو و بعد از شاخه جداش می کنم. هر وقت هم که دلم می گیره یا دارم حرف می زنم بی توجه به این ببینم چه موجود زیبایی رو دستم گرفتم گل بیچاره رو توی دستم تکه تکه می کنم... امروز عصر هم دلم گرفته بود و طفلکی گل رز قرمزی که روی میز بود... تکه تکه شد و تکه تکه هاش همراه کاغذهای خورد شده نوشته های نیمه کاره ام رفت توی جاسیگاری که پر از سیگارهای نیمه سوخته ای بود که روی فیلتر سفیدش ردی از یک رژ قرمز همرنگ گل سرخ مانده بود....دیدید که من چه قاتل سنگدلی هستم....

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:04 AM

|