کوپه شماره ٧

Sunday, February 06, 2011

وطن هر کسی بخشی از وجود اوست ...



سوسن تسلیمی توی آخرین بخش از مصاحبه اش با برنامه تماشا یک جمله ای شبیه به این گفت. فکر کنم گفت وطن آدم همراهش توی چمدانش باهاش می آد هر جای دنیا که می خواد بره.... یا یک جایی درونش... این که دقیقا چه کلماتی رو برای توصیفش به کار برد این قدر اهمیت نداشته باشه اما معنیش این بود به نظرم که وطن آدم ها جزیی جدا نشدنی از وجودشان است و همراهشون مثل پدر و مادری که اونو به دنیا آوردند یا اسمی که براش انتخاب کردند به دنیا می آد و تا لحظه مرگ ازش جدا نمی شه. مصاحبه برنامه تماشا با سوسن تسلیمی که هر چند ربطی به موضوعی که می خوام بگم نداشته باشه اگر به نظرم متفاوت ترین بازیگریه که تئاتر و سینمای ایران به خودش دید و تکرار شدنی نیست خیلی ارزشمند و دیدنی بود و پر از تجربه های زنی بود که برای بازیگر ماندن در داخل و خارج از کشورش خیلی سختی کشیده بود، اما به نظرم این جمله آخرش از همه مهم تر بود چون دیدم که همه دوستانم که این روزها این برنامه را به اشتراک گذاشتند هم این نکته را هایلایت کردند. صرف نظر این که سوسن تسلیمی این جمله را گفته به نظر منم این نکته خیلی موضوع مهمی بود که نایی جان باشو غریبه کوچک به اون اشاره کرد. در این چند روزی که این مصاحبه رو بارها دیدم با شنیدن این جمله خیلی به فکر فرو رفتم و به نظرم این مسئله همه ماست. چه ماهایی که در وطن خودمان هستیم چه کسانی که خارج از کشور هستند، این که با دید مثبت و منفی وطن آدم همراهش بدنیا می آد و همه جا باهاش همراهه. این شامل همه ما می شه چه کسایی که دلشون به قول معروف در عشق وطن می تپه و چه اونایی که حس خاصی نسبت به این وطن ندارند و چه آن هایی که وقتی پاشون رو از این مملکت می گذارند بیرون می گویند از اون خراب شده بیرون آمدیم و دیگه وطنمون یک جای دیگه است... همه ما وطنمونو با خودمون حمل می کنیم. راستش این مقدمه بلند رو گفتم که بگم این حس همراهی وطن مثل حسی که من الان دارم خیلی هم دوست داشتنی و خوب نیست. می دونم حاشیه و مقدمه حرف هایی که خواهم گفت بلندتر از متنش خواهد شد اما مجبورم یکی دو تا نکته رو اشاره کنم: اول این که اصلا نمی دونم چرا دارم اجازه می دم این کلمات با همه تناقض هاشون روی کاغذ مجازی تاپیپ بشن و دوم این که حس من نسبت به ایران سرزمینی که بدنم از خاکش شکل گرفته هیچ تغییری نکرده و هیچ قصد توهینی به دوستانی که این جا و خارج از ایران هستند ندارم پس مطلب منو بدون عینک بدبینی و احساسات بخونید. برای من ایران جزیی جدا ناپذیر از وجودمه اما گاهی وقت ها وطنی که بخشی از وجودتت رو باید انکار کنی چون همین تکه وجودت نمی گذاره دیده بشی برای همین با دوستانی که وطنشونو انکار می کنن و بهش می گن خراب شده همدردی می کنم با پوزش از همه دوستان وطن پرستم. راستش را بخواهید به نظرم این که وطن آدم بخشی از وجودشه همیشه حس خوبی نسبت به زادگاهت نیست. بله منم مثل خیلی از شماها بارها وقتی خواستم از ملیتم بگم و بگم ایرانی و ایرانی تبار هستم سرمو بالا گرفتم و صدام نلرزیده اما گاهی وقت ها هم صدام لرزیده که بگم زاده این سرزمینم. نه برای این که وطنم را دوست ندارم به خاطر این که قضاوت درباره وطنم قضاوت درستی نیست و من چون با کسی که داره این قضاوت را می کند همعقیده هستم سرمو می اندازم پایین می گم وطنم...می خوام بگم درسته وطن آدم بخشی از وجودشه که ازش جدا نمی شه اما این وطن درهمه و گاهی وطنت را نه از روی هزاران سال قدمت تاریخی و غنای خاکش که براساس رفتار آدم هاش و گفتار گردانندگانش قضاوت می کنند پس خجالت می کشم از آن دوست افغانی که به جرم مهاجرتی که سرنوشت ناخواسته اش بوده با خفت دستاشو می بندند و با لباس های پاره راهی مرز می کنند و دم مرز رهاش می کنند. بغض می کنم از این که می بینیم پشتوهای همسایه ی شرقی ام رنگ به اسم ایرانم پرت می کنند اما نمی تونم در مقابل این که حکومتی که تابعش هستم به خاطر قدرت نمایی کامیون های سوخت را پشت مرز متوقف کرده با عصبانیتش رو تایید نکنم. تحقیر می شم وقتی دختر لبنانی که با همه می خندد تا به من می رسد و پرچم سه رنگ کشورم را روی بلوزم می بینید اخم می کند و به سمت دیگری می رود اما باهاش همدردی می کنم که سلاح ها و جوانانی که تربیت می شوند که نگذارند آرامش به سرزمینش برگردد نام وطن من را دارند. فریاد توی گلوم حبس می شه در مقابل سفارت هایی که تا به پاسپورت قهوه ای رنگم نگاه می کنند می گویند IRANIAN CITIZEN…NO اما قبول می کنم که ارزش این دفترچه را عملکرد داخل وطنم به اندازه ای پایین آورده که این No لعنتی بخشی از اون باشه. راستش این جمله رو که از سوسن تسلیمی شنیدم نمی دونم چرا بی اختیار یاد پارسال افتادم که کنسول سفارت مصر در امان پایتخت اردن توی ایمیلش نوشت درست است که شما خبرنگار و پژوهشگر تاریخ هستید و به حکم قانون رسمی می توانید به هر کشوری سفر کنید اما چون شما شهروند ایران هستید براساس قوانین کشورم نمی توانم به شما ویزا بدم. این ایمیل درست بعد از یک سخنرانی بود که یکی از سران مملکتی در یکی از مجامع عمومی جهان ازطرف کسی آمده بود که چند هفته قبل در جواب درخواست ویزایم نوشته بود مرزهای کشور من برروی خبرنگاران و پژوهشگرانی که قصد دارند برای دوستی به این سرزمین باستانی بیایند باز است....

این ها رو نگفتم از این که بگم که از این که این تکه از وجودم را همه جا دنبال خودم ببرم خوشم نمی آد خواستم بگم برخلاف خیلی از دوستان گاهی حس بدی از نشان دادن این تکه از وجودمان به سراغمان می آید که با وجود حس بد ازش دفاع می کنیم، اما به هر حال همه چی وطن در همه خوب و بدش و چه انکار کنیم چه نکنیم با ماهست همین.

پ.ن: یک بار دیگه تاکید می کنم دلیل خاصی نداشت چیزایی که گفتم اما همه نظرات منفی و مثبتتون رو قبول دارم و فقط حسم رو گفتم.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:19 AM

|