کوپه شماره ٧

Friday, January 21, 2011

شونه هاتو بنداز بالا و...


با عصبانیت می گم: آخه تو که نمی دونی چی شده؟

مثل همیشه می خنده و می گه: خب تعریف کن ببینم چی باز تو رو این طوری عصبانی کرده؟

می گم: بیشعور زنگ زده به من و بعد از این که کلی حرف کلفت بارم کرده و از نوشته ام، همونی که بیشتر آدم هایی که قبولشون دارم و سرشون به تنشون می ارزه گفتند کار خوبیه و باید حتما توی یک نشریه معتبر چاپ بشه ، ایراد گرفته می گه بیا یک دوره یادت بدم چی بنویسی. به من می گه یک سر بیا پیشم تا یادت بدم نوشتن چه جوریه. قبلشم برو فلان سایت اون نوشته منو ببین حتما. می فهمی می گه بیا بهت یاد بدم چه جوری باید بنویسی. اونم کی آدمی که بلد نبود یک جمله ساده رو سر هم کنه و خودم دستشو گرفتم آوردمش و الفبای نوشتن بهش یاد دادم. حالا برم وردستش بشینم ازش نوشتن یاد بگیرم. تو باشی چی کار می کنی؟

می گه: هیچی. چه اهمیتی داره خوب بهش بگو وقت کنم می آم از تو هم چیزی یاد می گیرم.

می خوام از عصبانیت قاطی کنم و با خشم بگم: آخه...

دستاشو بالا می گیره و می گه: خوب فهمیدم آخه تو آدمش کردی و نوشته هاش ارزش نداره؟ اما شایدم بهت یک چیزی یاد داد!

و می خنده. می دونم مسخره ام نمی کنه. می گم: اما این همه اش نیست.

می پرسه: ادامه اشو بگو خانم عصبانی بداخلاق.

براش با همون عصبانیت درباره حرف هایی که زده بخصوص راجع به زبان یاد گرفتن و این ها گفته و این که فکر می کنه خیلی زبان بلده و بعد با عصبانیت این جمله اشو تکرار کردم که خوبه آدم ها مثل من زبان یاد بگیرن تو که خودت خیلی بلد نیستی حرف بزنی؟

دستشو می گیره جلوی دهنش که خنده اشو نبینم. بعد می گه: خوب تو چی گفتی؟ می خواستی به انگلیسی بهش بگی ببخشید که من نمی تونم حرف بزنم. اینو که خوب بلدی بگی.

نگاهش می کنم و می خوام کله اشو بکنم. اما با دست اشاره می کنه تسلیمم. می گم: حالم از این آدم های خود شیفته که با تحقیر دیگران خودشونو بزرگ می کنن بهم می خوره.

نگاهم می کنه و می گه: الان دیگه همه عصبانیتو گفتی؟ اجازه هست بانو.

انگشتمو به طرفش می گیرم و می گم: نری بالای منبر حوصله موعظه شنیدن ندارم.

می گه : بذار حرف بزنم بعد بگو حوصله ندارم.

سرم رو تکون می دم که یعنی خوب بگو

می گه: ببین من نمی فهمم چرا عصبانی شدی. بی خیالش مگه تو با حرفایی اون آدم ارزشت کم می شه. کسی که تو رو می شناسه با حرف های اون آدم قضاوتت نمی کنه. اگر طرف این قدر احمق باشه که این جوری قضاوت کنه بذار توی حماقتش بمونه. به حرفای اون آدم با خصوصیاتی که تو می گی و من می شناسم چه اهمیت داره و چه لطمه ای به تو می زنه. دردت گرفته آره می فهمم چون آسون به این جا نرسیدی اما جایگاهت به اندازه تلاشت بالا هست که نتونه بهمش بزنه. هر چی گفت برای خودش گفته. همه این حرفایی که این یارو به تو زده کائنات رو به اندازه یک بار بال زدن پشه تکون نداده. تو به خاطر این چیزی که توی کائنات ارزشی نداره داری روحتو آسیب می زنی؟ شونه هاتو بالا بنداز و بذار کائنات به تو قدرت بده.

هنوز عصبانیم اما فکرشو که می کنم می بینیم راست می گه. مثل همیشه . توی ذهنم شونه هامو می اندازم بالا و یک دقعه بعد حس می کنم که دیگه عصبانی نیستم.....

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:33 AM

|