کوپه شماره ٧

Wednesday, October 22, 2008

اول عقرب


يه عالم روزه كه منم مثل مرجان صبح به صبح با صداي مامان بلند مي شم و اون لباس آبي كه همرنگه آسمونه رو تنم مي كنم . مامان مي گه موهات خوب بلند شده. بعد از اين كه زردي هام رفت و سفيد شدم موهامو ديگه كوتاه نكرده و موهام كه حالا خيلي بلندتر از هميشه است و همقد گردنم شده. مامان اونا رو خرگوشي مي بنده و كيف سورمه اي رو كه زن عمو برام سوغاتي آورده رو مي ده دستم و با هم مي ريم مدرسه. البته مرجان به من مي گه تو آمادگي هستي. من مي رم مدرسه كلاس اولي شده و خانم طلوعي كه قراره سال ديگه معلم من بشه بهش سواد ياد مي ده. اين روزها مردم كمتر مي آن توي خيابون و شهار(شعار) مي دن. معلم ما سرور جونه كه بهمون شعر ياد مي ده و با هم نقاشي مي كشيم.
امروز مثل روزايي ديگه كنار نسيم و بيتا نشستم و يك عالمه نقاشي كشيديم. زنگ كه مي‌خوره مامان مي‌آد دنبالمون. دنبال من و مرجان. مامان مي گه تا چند ماه ديگه يه ني ني كوچولو قراره بياد خونمون. مثل اين ني ني كوچولوي زن عمو سوسن كه همش گريه مي كنه. هنوز نيومده اما اگه گريه كنه دوستش ندارم. توي راه باز دارم خودمو به در ديوار مي زنم و از روي جدول خيابون راه مي رم. مامان هي مي گه مي افتي و يواش دنبالم راه مي ره. اما من گوش نمي كنم. مامان يواشكي يه چيزي به مرجان مي گه و در خونه رو باز مي كنه و به من مي گه تو اول برو. خودمو مي اندازم توي خونه. در اتاق بزرگه بسته است و منم كه فضولي‌ام گل كرده. مي رم طرفش. مامان مي گه تو اتاق خودتون. اما من نمي خوام. در بسته براي من معني نداره. مامان دستمو مي گيره و مي بره تو اتاقم و لباسمو عوض مي كنه. ديشب رفتيم حموم. مامان اون سارافن خوشگلمو با بلوز سفيد يقه اسكي گذاشته مي گه اين ها را تنت كن. مي گم مگه مي خوايم بريم مهموني اما جوابمو نمي ده. فقط موهامو باز مي كنه باز شونه مي كنه.
نهار و كه مي خوريم. اما من ديگه طاقت نمي آرم مي رم طرف در اتاق بزرگه و بازش مي كنم. كلي عروسك و اسباب بازي و بادكنك و كاغذهاي رنگي رنگي به در و ديواره و چند تا كادو. مي گم اين ها چيه. مامان مي گه اول آبانه. تازه بعد از ظهر كه سحر و سپيده دختراي همسايمون و لي لي و علي و اين ني ني كوچولوي زن عمو سوسن مي آن مي فهمم كه اول آبان تولده. اونم تولد من.
پ.ن: امروز يك بار ديگه خودمو توي آينه نگاه كردم. باز هيچ اتفاقي نيافتاده. مثل پارسال، مثل پيرارسال، مثل تمام 365 روزهايي رفت و حالا حسابشون از دستم در رفته. اما هنوز اتفاقي كه به دنبالش بودم در مسير تمام اين سال‌ها حداقل از چهارده‌سالگي تا امروز نيافتاده. هرچند كه مهمترين اتفاق همين گذشتن‌هاست و روزهايي كه بد و خوب رفته و تنها چيزي كه ازشون باقي مانده خاطراتشه و بيشتر از همه خاطرات تمام اول آبان هايي كه آمده و رفته و بي آن كه بفهمم چيزي از وجودم را برده و چيزي به من افزوده. امروز يك بار ديگه اول آبان بود و من خيلي به نوشتن و ننوشتن دل دل كردم. بيشتر از اضطراب الكي و بداخلاقي‌هايي كه توي اين چند سال از 25 مهر به بعد خودشو بهم آويزيون مي كنه و يادم مي اندازه كه يه سال، يه گردش زمين دور خورشيد و رسيدن به نقطه صفري كه من با هاش نفس كشيدنو شروع كردم و مدار اعتدال فرودين زندگي‌ام تموم شده و يك سال به رقم كنار سنم اضافه شده بي هيچ تفاوتي نسبت به ديروز و شايد هم فردا. امروز يه بار ديگه اول آبان اومد و باز يكي يكي سال‌هايي كه گذروندم و رو توي وجودم مرور كردم و باز به روزهايي كه مونده فكر كردم به جبران همه ديروزهايي كه گذشت و به فرصت‌هايي كه معلوم نيست تا كي ادامه داره.
راستي از اون اول آباني كه نوشتم و هيچ وقت از يادم نمي ره بيست و هشت نه سالي گذشته.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:40 PM

|

<< Home