کوپه شماره ٧

Saturday, October 04, 2008

فرصت


دست می کشم روی گونه های داغت و می گم: برام بگو
می گی: از چی؟
می گم: از هر چه دوست داری. از هر چی من دوست دارم.
می گی: من که نمی دونم تو چی دوست داری؟
می گم: اما چرا؟
می گی: آخه زیاد نمی شناسمت
می گم: چرا؟ این همه روز است که هم را می شناسیم چرا من را نمی شناسی
می گی: نشد.
می گم: نشد یا نخواستی؟ این همه روز چرا نشناختیم؟ من نه پیچیده بودم و نه سخت. تو نخواستی گلم.
می گی: نه فرصت نبوده
می گم: نه فرصت زیاد بود. اما تو نخواستی. همین طور که نذاشتی من تو را بشناسم. اما حالا دیگر فرصتی نمانده. تو راست می گی. فرصتی نمانده و من به زودی از همین راهی که آمدم بر می گردم. بر می گردم به سمتی که تو توی ته آن نیستی.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:51 AM

|

<< Home