کوپه شماره ٧

Monday, August 18, 2008

کاش ویار بستنی نکرده بودم

من و تو از پیچ خیابان که گذشتیم همو گم کردیم؟ نمی دونم هیاهوی عجیبی بود در آن میانه خیابان و من تو رو گم کردم. بی آن که بخواهم گمت کردم. تقصیر من شد. یادت هست من خواستم بریم تا لاله زار، تو نمی خواستی می گفتی اوضاع خوب نیست. اما من هوس بستنی کرده بودم. قاشق قاشق خوردن بستنی یخ کرده توی چله تابستون وای چه حالی داشت. ویار کرده بودم. تو گفتی خودم می رم برات می خرم میارم. آخه مگه می شه؟ بستنی اونم توی این روزهای آخر اسد آب می شه. اونم از کجا از لاله زار تا کوچه میزمحمود. خندیدی و گفتی چه راهیه مگه؟ بدو می رم و می آم. گفتم می خوام بیام. چه اصرار بیخودی بود. اصلا ویار بستنی نبود می دونی ویار بیرون کرده بودم. آخه چند روز بود تو خونه مونده بودم. تو هم که تا سر گذر می رفتی و به بهانه این که یه وخ ویار نکنم زود برمی گشتی. اما رادیو حرف های دیگه می زد. شاه فرار کرده بود. همه رفته بودند میدون بهارستان. وزیر خارجه میتینگ کرده بود. خودم شنیدم گفته بود به شاه خائن. حالا نخست وزیر شده بود همه کاره. خودت گفتی حقشه. هر چند بی بی هی زیر لب دعا می خوند و می گفت پسر ما رو چه به پلتیک. به ما چه که شاه رفته. بر می گرده. مگه تو مشروطه نبود. شاه مجلس رو به توپ بست. اصلا مگه مملکت بی شاه هم می شه؟ اما من می خواستم بدونم. تو خوب حرف می زدی. انگار داری سر کلاس درس به شاگردات درس می دی. به خودم هم درس می دادی. از معلم های مدرسه ناموس و دارلمعلمات هم بهتر. یادته بی بی می گفت زن و ضعیفه رو چه به کار بیرون از خونه. اما تو وایسادی جلوش که نه لیلی رفته دارلمعلمات درس خونده که به دخترا درس بده. اما از وقتی آبستن شدم راستش می خوام بمونم توی خونه. شایدم بی بی راست می گه. چی می گفتم. آره من ویار بیرون کرده بودم و تو فهمیده بودی.
می دونی تا سر اکباتان و خیابون باغ وحش که با هم بودیم. تو دست منو گرفته بودی. آخه تا سرچشمه که خبری نبود. از سرچشمه کم کم شلوغ بود. جمعیت ما رو می بردن. کاش همون سرچشمه برگشته بودیم. دیگه نه بستنی می خواستم نه هوای بیرون. خیابون تو قرق اون ماشین سبزها بود. یادته تا اون موقعی که اون ماشینه که توش یه عالمه مرد چماق به دست بودند که توی دست یکشون که از همه گنده تر بود و سرش تاس بود یک عکس شاه بود دستم توی دستت بود. صداتو شنیدم که گفتی این گروه شعبون بی مخ و داردسته رمضون یخی و طیب و این ها هستند. صدات می لرزید. همون جا بود که گمت کردم. داشتم بالا می آوردم. از ترس قبض روح شدم. اون مردا چوباشون می گردوند و نعره می زدند. فکر کردم که جهنم شده. اما نشده بودم کسی داد زد زنده باد شاه. اما تو گفتی مردم می گفتن یا مرگ یا مصدق عین پارسال. عکس های نخست وزیر زیر دست و پا بود. این طفل معصوم داشت همین طور خودشو می زد به در و دیوار شکمم. می گن بچه پنج ماهه می فهمه. یکی از اون مردها با چوبش اومد طرف من یکی از اون خانوم های اون جوری هم باهاش بود. به من نگاه کرد و گفت پری این زنیکه از خودمونه. زنه نگاهم کرد و گفت: نه بابا فکر کنم طرفدار این پیریه است. مرده گفت ببین چه گوشواره هایی .... و دستشو کشید روی لاله گوشم. من داشتم بالا می آوردم. تو رو می خواستم که دیگه هیچ نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی مریض خونه ام. یکی دو روزی بود. تو نبودی. تو و خونه رو گم کرده بودم. بچه حالش خوب بود. اما بی بی خوب نبود. تو نبودی. من تو رو گم کرده بودم.... تقصیره منه که تو گم شدی. کاش ویار بستنی نکرده بودم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:08 AM

|

<< Home