کوپه شماره ٧

Thursday, August 07, 2008

خبرنگاری


روزهای کودکی روزهای سرخوشی و بی خبری از دنیا است اما این روزهای کودکی با حادثه ای بزرگ در نزدیکی خانه و شهرم گره خورده است. چهار ساله هستم و تازه از خیابان اکباتان شاه آباد نزدیک مجلس اسباب کشی کردیم به خانه ای در خیابان شاه. نزدیک مرکز ژاندارمری و البته میدان 24 اسفند و دانشگاه تهران. یک خونه سه طبقه با یک حیاط و باغچه. قراره ما طبقه اولش باشیم. مادرجان طبقه دومش و عمو محمد زنش رو بیاره طبقه سوم. من این خانه را دوست ندارم. دوست دارم به جای دیگری برویم. آخه ما توی کوچه خرداد پلاک 18 زندگی می کنیم. این یعنی تولد مرجان. خواهر بزرگترم که 18 خرداد به دنیا آمده. من دوست دارم بریم کوچه آبان پلاک 1 تا روز و ماه تولد من باشد. هی به مامان می گم و او می گه :«مگه می شه؟ ما این خونه رو به سختی پیدا کردیم و خریدیم. تازه کوچه آبان کجا بود؟»
اما من دلم می خواد کوچه آبان را پیدا کنیم. چند وقت بعد از اسباب کشی ما به کوچه خرداد شهر شلوغ شد. توی خیابونی که کوچه ما به آن منتهی می شود همش پر از آدم هایی است که بلند بلند حرف می زنند. یعنی همه با هم یک چیزی را تکرار می کنند. اولش میون اون همهمه چیزی رو نمی فهمم. آخه یه دفعه می بینی بین اون چیزهایی که اونا با هم تکرار می کنن صدایی شبیه صدای تفنگ ترقه ای علی پسر عموم می پیچه. اما صدای این ترقه بلندتر از صدای تفنگ علی هست. آدم می ترسه. مامان وقتی صدا می آد آروم می گه خدا کنه تیر هوایی باشه. یا می شینه جلوی تلویزیون یا روزمامه(روزنامه) می خونه. روزمامه هایی که همش عکس های آدم های زیاد رو چاپ می کنن. من که نمی فهمم توی این روزمانه چی نوشته. فقط عکس هاشو می بینم و دست می کشم روی خط های سیاهی که کنار هم گذاشتند. اما بیشتر دوست دارم برم بیرون و بین اون همه مردم باشم. بابا منو می بره. می ذارم روی شونه هاش. آخه می دونه نمی تونه همپام راه بیاد. من از روی شونه های بابا می بینم مردم دستهاشونو گره می کنن و تو هوا تکون می دن و می گن: ای شاه خائن آواره گردی / خاک وطن را ویرانه کردی/ کشتی جوانان وطن آه و واویلا/ مرگ بر شاه مرگ بر شاه.» لابه لاشو می بینم کسایی رو که دوربین عکاسی دستشونه و هی می ذارن روی چشماشون و بعد بر می دارن. یکی هم یه دوربین داره مثل اون دوربینی که عمو محمود داره و فیلم ما ها رو می گیره و روی یک پرده سفید نشونمون می ده. یه دفعه صدا می آد و همه به یک طرف می رن. بابا پاهای منو محکم می گیره و به سمتی می ره. ماشین های سبز رو می بینم که داره می آد. روش سربازا نشستن. اون طرف تر می بینم یک آقای با یه دوربین داره عکس می گیره. اون برخلاف مردم فرار نمی کنه. به بابا می گم این آقاهه چرا داره می ره طرف ماشین ها. بابا می گه اون حتما خبرنگاره.... خبرنگار.
.....
خانم نوری معلم انشامون روی تخته سبز رنگ کلاس نوشته در آینده می خواهید چکاره بشید. من ته خودکار رو توی دهنم گذاشتم و دارم فکر می کنم. به دست نازیلا نگاه می کنم که داره تند تند می نویسه. می دونم داره می نویسه می خواد معلم بشه. مثل مامانش. اما عمرا با اون درس خوندن نازیلا بتونه بره دبیرستان. چه برسه معلم بشه! مونا مامانش توی انیستیتو پاستور کار می کنه. انسیتیو پاستور چسبیده به مدرسه ما گاهی صدای سگ های هار رو می شنویم. اون می خواد پرستار بشه. این موضوع انشا موضوع آشنایی است. جواب هر کدام از ما همیشه مثل هر سال است. اما من مدتی است که دوست ندارم معلم بشم. راستش چند وقتیه که می خوام متفاوت باشم. حالا چند سالیه که می دونم توی جنوب جنگه. خیلی شب ها از صدای آژیر حمله هوایی و ضد هوایی ها تا صبح نمی خوابیم. اما دغدغه من این روزها حمله هوایی نیست. فکر های بزرگتری دارم. حالا بزرگ تر شدم. از وقتی که دیگه نمی رم دبستان ایثار. مدرسه ما نزدیکه مجلسه. آخه چند سالی هست که مجلس از بهارستان اومده نزدیک همین خونه ما. خونه امون هنوز توی کوچه خرداد پلاک 18 است. دیگه برام مهم نیست که خونه امون توی کوچه آبان نیست. یه جورایی دوستش دارم. آخه پنجره خونه امون رو به خونه آلن باز می شه. پسر همسایه رو به روی امون. کلیمی هستند. اون امسال می ره کلاس سوم راهنمایی. من حالا به جای آتیش سوزوندن با علی پسر عموم می شینم پشت پنجره و به هوای درس خوندن به آلن نگاه می کنم که توی حیاط خونه اشون داره درس می خونه. حالا دیگه فکر همه اش می کنم که قراره آینده چه کار کنم فکر می کنم. می دونم از دکتر بودن هم خوشم نمی آید. بیشتر خانم نوری صدام می زنه و می گه ابراهیم زاده بیا انشاتو بخون. می دونه مثل همیشه و برخلاف همه درس ها انشام رو می نویسم. همون طور که از پشت میز می رم می گه بیا ببینم کاری که برای آینده ات انتخاب کردی مثل شعر خوندنت خوبه؟ می رم و دفترم را باز می کنم . می خوانم:« ای نام تو بهترین سرآغاز/ بی نام تو نامه کی کنم باز/ اکنون که قلم به دست گرفته ام و دارم به موضوعی که معلم محترم فکر می کنم با خودم می اندیشم که میان این همه شغل مهمی که وجود دارد دوست دارم کدام یکی را برگزینم تا برای جامعه امان مفید باشیم. من ترجیح می دهم در میان این همه شغل خبرنگار شوم. چون خبرنگارها زندگی پر هیجانی دارند و همیشه کارهای خطرناکی می کنند. ...........
باقی انشا مهم نیست. چند سالی می شه که خواننده پرو پا قرص کیهان بچه ها هستم. روزهای سه شنبه که منتشر می شه بابام می خره. عاشق داستان های دنباله دارش هستم. مامان هم زن روز می خونه. یه مدتیه که داره یه داستان دنباله دار منتشر می کنه به اسم آن سفر کرده یا یه اسمی تو همین مایه ها منتشر می کنه. چقدر روزنامه ها و کتاب ها را قیچی می کردم برای روزنامه دیواری. به هر مناسبتی پیشنهاد روزنامه دیواری می دم. نوشتن را دوست دارم. تا پارسال هر وقت با بچه ها جنگ بازی می کنیم من می شم گزارشگر یه جامدادی لوله ای دارم که می گیرم جلوی دهنم و از آدم ها سئوال می کنم. می دانستم خانم نوری می گه:« تو باز تن تن خوندی؟ » عاشق ماجراهای تن تن هستم آن قدر که همه می دانند. می گویم:« نه خانم. اما مامانم یه کتاب داره به اسم زندگی جنگ و دیگر هیچ نویسنده اش خبرنگاریه به اسم اوریانا فالاچی من یه کم از این کتاب رو خوندم و می خوام مثل اون خبرنگار بشم. » یکی از بچه ها می پرسه مگه خبرنگاری هم شغله؟!.... کی بود این سئوال را پرسید؟
دلم شور می زند. قراره نتایج کنکور انسانی فردا صبح برسه مشهد. آخه مشهدم. بخش اول انسانی که تا حرف سین است یک نسخه آمده و به دیوار زده اند. دو بار نگاه می کنم درست است اسمم توی روزنامه چاپ شده. این یعنی تونستم مرحله دوم کنکور را از سر بگذرونم. این یعنی من سد دانشگاه را شکستم. به کدی که مقابل اسمم نوشته شده نگاه می کنم. چند ساعتی طول می کشه تا بفهمم که چه رشته ای قبول شدم. تاریخ شهید بهشتی. یاد شبی می افتم که تعیین رشته کردم. دفترچه تعیین رشته رو گذاشتم جلوم و انتخاب کردم. رشته قبل از تاریخ ارتباطات علامه بود. بین دو رشته ای که عاشق هستم اول ارتباطات را انتخاب کردم و بعد تاریخ را. به ترتیب اولویت نمره. در این چند ساله روزنامه خون حرفه ای هستم. مشتری پر و پا قرص دکه روزنامه فروشی سر کوچه. حسین آقا همه روزنامه های ورزشی و سینمایی را کنار می ذاره تا برم بگیرم. از شماره اول خیلی از نشریات دارم. حالا دیگه وقتی به آینده فکر می کنم می دونم که تاریخ را دوست دارم اما با خودم می گم من می تونم روزنامه نگار بشم. مثل این هایی که توی این روزنامه ها می نویسنند. تا به حال یکی دو تا مطلب هم به مجله سینما فرستادم اما چاپ نشده. ........
چند سالی است که به لطف رئیس جمهور جدید فضای تازه ای در جامعه ما راه افتاده. حالا روزنامه ها زیاد شدند. روزنامه هایی که ادبیات تازه ای دارند و می آیند و بعد از مدتی هم بسته می شوند. خیلی دوست دارم بتوانم در یکی از روزنامه ها کار کنم. می دانم ابزار اصلی را دارم می توانم بنویسم بعد هم از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و دانشجوی فوق لیسانس تاریخ هستم. خیلی تلاش می کنم اما ظاهرا باید آشنایی داشته باشی تا روزنامه ها تو را قبول کنند. دوستی می گوید این قدر این شاخ و آن شاخ نپر. برو توی رشته خودت تدریس کن. تدریس را دوست ندارم. چون خودم دانش آموز خوبی نبودم و معلم هام را اذیت می کردم. نمی خواهم کسی همان بلاها را سر خودم بیاورد. بعد از این طرف و آن طرف رفتن ها بالاخره به دعوت دکتر اکبری تو کارهای تحقیقاتی تاریخ با گروه پژوهشی آینده همراه می شوم. حالا که بیشتر وقتم توی کتابخانه می گذرد فرصت خوبی است که شغل روزنامه نگاری را بیشتر بشناسم. می نشینم و می نویسم. می نویسم و می نویسم. منابع روزنامه نگاری را می خوانم. لید و تیتر و سوتیر را می شناسم. به گیسو می گویم برای صفحه سیاوش روزنامه نوروز یه مطلب دارم. آقای سید آبادی دبیر یکی دو روز این صفحه هست. فرصت به دست آمده. مطلبی درباره 16 آذر 1332 و سه قطره خون. مطلب در روزنامه 16 آذر 1380 منتشر می شه. دیدن اسمم کنار مطلب چه حس خوبی دارد....
از 15 آذر 80 تا امروز که 26 اردیبهشت 1381 است اتفاقات زیادی افتاده. من حالا دیگه تمام وقتم را در کتابخانه به دنبال منابع مربوط به تامین اجتماعی است. چند وقته که با تعدادی از بچه های رشته تاریخ و جامعه شناسی انجمن ساربان را داریم. انجمنی که قصد دارد در حوزه روزنامه نگاری و میراث فرهنگی کار کنه. حمید رضا حسینی همکلاس دوران لیسانسم که دبیر این انجمن هست از طریق دوستانش تونسته یه صفحه توی روزنامه ایران بگیره. می داند درباره دارلفنون اطلاعات زیادی دارم. پیشنهاد می دهد بنویسم. می نویسم. برای نوشتن مطلب سه قسمتی دارلفنون دو هفته وقت می ذارم. مطلب تو دو شماره با اسم خودم توی روزنامه ایران منتشر می شه:« دارلفنون به وسعت فرهنگ» این یک اتفاق جدیه. اولین مطلب بلند توی روزنامه اصلی کشور اونم با تیتری توی صفحه اصلی یعنی دیده شدن. این مطلب را خیلی ها می خوانند. چندین نامه و نوشته از طرف شاگردان سابق دارلفنون و چند پژوهشگر برام میاد که تشکر کردند. موضوع دارلفنون سر زبان ها می افتد. این ها همه به خاطر مطلب من است...........
حالا شش سال از اون روزها می گذره و توی این سال ها من مدام توی روزنامه های مختلف، خبرگزاری و سایت ها و مجلات زیادی کار کردم و مطلب نوشتم. حالا شش ساله که خبرنگارم. خبرنگار فرهنگ و هنر. حساب مطالبی که این طرف و اون طرف با اسم و بی اسمم چاپ شده از یادم رفته. شش ساله که از راه نوشتن درآمدم را به دست می آورم. دیگه برای چاپ مطالبم هی مطلبم را به این روزنامه و اون روزنامه نمی فرستم. گاهی انقدر سفارش مطلب دارم که نمی رسم سرم رو بخارونم. حالا شش سال گذشته و مدتیه که عضو انجمن صنفی روزنامه نگاران هستم. شش سالی که به اندازه تمام سال های زندگیم برام تجربه تلخ و شیرین داشته. تجربه هایی تلخی از روزهایی که جدی گرفته نمی شدم تا زمانی خبر تلخ توقیف روزنامه ای را می شنیدیم. حس شیرین دیدن و مطرح بودن .... شش سال گذشته و من تونستم دو تا رشته ای که دوست داشتم تا این جا برسم. اما راستش رو بخواهین هنوز وقتی ازم می پرسن چه کاره ای یک لحظه تامل می کنم و می گم خبرنگار. این به خاطر اینه که هنوز مطمئن نیستم خبرنگار هستم یا نه؟
پ.ن: امروز 17 مرداد روز خبرنگار این روز را به همه دوست هام و همکارام تبریک می گم و امیدوارم روزهای آینده روزهای خوبی باشه و روزنامه هاشون برقرار باشه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:55 PM

|

<< Home