کوپه شماره ٧
Sunday, April 13, 2008
یه پنج زاری می خوام اسماربند بخرم
در کنار خاله بودن را دوست داشتم. وقتی می اومد خونه امون یا می رفتیم خونه اشون رو خیلی دوست داشتم. به غیر از این که رفتن به خونه خاله یعنی بازی کردن و دیدن بهروز که اون روزها دوستش داشتم یک ویژگی داشت. گفتم که گوش های خاله سنگین بود. برای همین اسم بعضی از وسایل جدید را اشتباهی می گفت. مثلا به تلویزیون می گفت کلویزیون؛ به سون آپ می گفت سفید آب، اسمارتیز هم می گفت اسماربند. عشق من این بود که خاله رو مجبور کنم این کلماتی را که بلد نیست را بگه( می دونم خیلی کار بدی بود. اما من چهار پنج سالم بیشتر نبود) آ خر این بازی هم به این جا ختم می شد که خاله می فهمید من سر به سرش می ذارم و دست می کرد پر روسری ململ سفیدش و یک پنج زاری می داد و می گفت: من دختر ندیدم این جور از دیوار راست بالا بره. بیا پدر صلواتی بیا اینو پول رو بگیر و برو برای خودت اسماربند بخر و سر به سر من پیره زن نذار.» می دونست من عاشق کیت کت و اسمارتیز هستم. امروز که فکر می کنم می بینیم من خیلی بزرگ های فامیل را اذیت می کردم اما به خاطر این که همیشه با مادرجانم بودم همشون خیلی دوستم داشتند. هنوزهم خیلی از اون هایی که زنده اند به روم می آرند که خیلی شیطون بودم .
از خاله می گفتم. یک بار خاله اومده بود تهران. مامانم فهیمه رو حامله بود. اگه اشتباه نکرده باشم یا شهریور یا مهر 58 بود. همون سالی که من قرار بود برم آمادگی. یک روز خیلی ناگهانی بابام اومد و به مامانم گفت باید بریم مشهد. بعد هم یک چیزی به مامانم گفت که دیدم مامانم شروع کرد به گریه کردن. یادمه خاله اصلا راضی نبود بره مشهد. توی قطار تا مشهد مامانم بغض کرده بود. خاله با بابام دعوام کرد که چرا اذیتش می کنی. رسیدیم مشهد فهیدیم چه اتفاقی افتاده. خاله به جز پدر شوهر خواهرم یک پسر کوچکتر داشت به اسم علی که مثل برادر و پدرش راننده بود( رانندگی شغل خانوادگی شوهر خاله بود. اولین شماره یا دومین شماره گواهینامه ای که تو ی مشهد صادر شده بود و اگر اشتباه نکنم یکی از پنج شماره اول کل ایران مال شماره گواهینامه شوهرش بود. اون یکی شماره هم مال پدر بزرگ مادری شوهر خواهرمه) این پسر خاله مسافر برده بود قم. توی ترمینال منتظر مسافر بوده که دعوا می شه. یک پاسدار با یک نفر دیگه.از اون دعواهای اعتقادی اول انقلاب. در بین این دعوا پاسداره شروع می کنه به تیراندازی و از بد حادثه یک گلوله می خوره وسط پیشانی پسر خاله. یادم هست فردای آن روزی که رسیدیم مشهد خاله رو دیدم که گریه می کرد و یکی از دو تا دختر پسرش را در بغل گرفته بود و کمرش خم شده بود. از غصه مرگ پسرش که سنی نداشت و چند سالی بیشتر نبود که ازدواج کرده بود و دو تا دختر شش و یک ساله داشت. یادمه خاله بعد از این حادثه اومد تهران. برای شکایت.برای پایمال نشدن خون پسرش . آخه گفته بودند قتل غیر عمد بوده و قرار بود ضارب را آزاد کنند. حتی قم خونه امام خمینی هم رفته بود و عباش رو گرفته بود. آخرش هم شکایتش به جایی نرسید و تنها چیزی که نصیبش شد یک درجه شهادت بود که به پسرش دادند. این غصه نذاشت شش ماه هم زنده بماند. یادمه زمانی که برای آخرین بار خاله رو دیدم دیگه به تلویزیون نمی گفت کلویزیون. اصلا حرف نمی زد. فقظ گریه می کرد. حتی نفهمید مامانم بچه سومش هم دختره. اگه اشتباه نکنم همین روزها بیست و هفت ساله که خاله مرده . قیافه اش خیلی یادم نیست. تنها چیزی که یادمه این که این خاله به ظاهر ضد زن را چقدر دوست داشتم.
حالا هر وقت اسمارتیز می خورم یادم می افته که چقدر خاله رو اذیت می کردم و اون هم می دونست که این بازی یک بازی کودکانه است و همپام می شد.
Labels: کودکی ها
<< Home