کوپه شماره ٧

Wednesday, December 05, 2007

خليج هميشه فارس مانده ما


رسم نانوشته‌اي در ميان ورزشكاران، هنرمندان و دانشمندان وجود دارد كه هر گاه در يك رقابت مقابل يك اسرائيلي قرار مي‌گيرند به اعتراض از مدال و جايزه خود چشم پوشي مي‌كنند. كساني مثل آرش ميراسماعيلي كم نيستند كه از حق خود براي گرفتن طلاي المپيك گذشتند. البته مزد اين افراد در بازگشت به وطن داده مي‌شود. اما نمي‌دانم در مقابل اين عكس و اين حركت رئيس جمهوري كه دولت خود را دولت مهر و مردمي مي‌داند چه بايد گفت. آقاي رئيس جمهور به عنوان يك ايراني از شما مي‌پرسم و پاي تمام عواقبش مي‌ايستم كه آيا اين اجلاس اين قدر براي ايران اهميت داشت كه شما در جايي حضور پيدا كنيد كه تمام سهم ملت ما از دنيا اين گونه مورد سئوال قرار گيرد؟ اين يك سئوال ساده است؟ آيا هويت ملي و تاريخي ايرانيان براي شما اهميتي نداشت. اين سئوالات خالي از هر گونه جو زدگي و تنها به عنوان يك ايراني يك شهروند مي‌پرسم، در دعوت نامه‌اي كه براي شما آمد اين نام جعلي را نديده بوديد؟ آيا حضور شما و نشستن در زير نام جعلي خليج عربي نشان از تاييد نماينده يك ملت بر نامي غلط نيست؟ آقاي رئيس جمهور اين عكس با مهر و در سايت مخصوص خود شما منتشر شده است پس كسي نمي‌تواند ادعا كند كه درست شده است و تصاوير انتقال داده شده به سراسر دنيا نيز حضور شما را به نمايش گذاشته شده است و در آن از حضور رئيس جمهور ايران در اجلاس سران كشورهاي خليج ؟ خبر مي دادند. كاش شما به سهم 60 ميليون ايراني احترام مي‌گذاشتيد و به اين نام اعتراض مي كرديد. هرچند مي‌دانم خليج فارس هميشه تاريخ درياي پارس و خليج فارس هست و خواهد بود.
پ.ن : اين عكس را كه ديدم باز شعر سيمين بهبهاني در گوشم پيچيد:

دوباره مي سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خويش

ستون به سقف تو مي زنم،
اگر چه با استخوان خويش

دوباره مي بويم از تو گُل،
به ميل نسل جوان تو

دوباره مي شويم از تو خون،
به سيل اشك روان خويش

دوباره ، يك روز آشنا،
سياهي از خانه ميرود

به شعر خود رنگ مي زنم،
ز آبي آسمان خويش

اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ايستاد

كه بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ي آنچنان خويش

كسي كه « عظم رميم» را
دوباره انشا كند به لطف

چو كوه مي بخشدم شكوه ،
به عرصه ي امتحان خويش

اگر چه پيرم ولي هنوز،
مجال تعليم اگر بُوَد،

جواني آغاز مي كنم
كنار نوباوگان خويش

حديث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز مي كنم

كه جان شود هر كلام دل،
چو برگشايم دهان خويش

هنوز در سينه آتشي،
بجاست كز تاب شعله اش

گمان ندارم به كاهشي،
ز گرمي دمان خويش

دوباره مي بخشي ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره مي سازمت به جان،
اگر چه بيش از توان خويش

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:04 PM

|

<< Home