کوپه شماره ٧
Saturday, September 15, 2007
يك تكه از تمام سهم من براي آينده


برعكس هياهوي كه اون بيرون بود اون جا خالي بود و ساكت. همون روز اولي كه ديدمش. انگار توي اين همه سال هيچ تغييري نكرده بود. شايد هم من نمي فهميدم. تنها فرقش خاكي بود كه روي صندلي هاي قهوه ايش نشسته بود. طبيعي بود آخه بيرون خيلي بهم ريخته بود يك طرف بساط بنايي و يك طرف ديگه هم بساط نقاشي برپا بود. جز اين فرقي نكرده بود. همون هفت ديف صندلي به هم پيوسته و اون تخته سبزي و كلام مقدس كه با رنگ قرمز شره شده نوشته شده بود، حتي صندلي پشت اون ميز بلند و اون چشم انداز قشنگ شهر پر از غبار و خاكستري كه از پشت دو رديف پنجره رو به ايوان معلوم بود. نشستم روي همون صندلي كه سال ها پيش براي اولين بار كه آمدم اين جا رويش نشسته بودم. سومين صندلي رديف دوم طرف پنجره يعني سمت چپ. دستام رو روي ميز كوچكي كه خاطره تمام درسهايي كه خوانده بودم و يادداشت هايي كه برداشتم را داشت و چشمام و بستم يك بار ديگه خيال كردم هجده سالمه و براي اولين بار به اندازه يك سفره شهري يك ساعته از خونه دور شدم تا سهم خودم رو از آينده بگيرم. چشمام رو بستم و يك بار ديگه رفتم به سال 72 و اتاق 311 گروه تاريخ دانشگده ادبيات دانشگاه شهيد بهشتي. ياد خاطرات شيرين روزهاي دانشگاه و دانشجويي. ياد آرزوهايي دور و ديري كه توي اون كلاس ها و روي اون ايوون رو به شهر بهشون فكر كرده بود و اين كه به چندتاش رسيده بودم. ياد همه دوستايي كه زير اون سقف پيدا كرده بودم. عزيزترين عزيز، مريم، مهين، فريبا، اعظم، معصوم، نوشين، اون يكي مريم، نسيبه، ياد پسراي كلاس حميد رضا حسيني ، اكبر ورزدار، مهرداد نوري ، مرتضي سالمي و ....باورم نمي شد تمام تلخي هايي كه توي هفته گذشته همراهم بود توي اون اتاق كه همه سهم خيلي از همه ما براي آينده است از يادم بره و چيزهاي خوب به يادم بياد.
توي كلاس 311 گروه تاريخ دانشكده ادبيات دانشگاه شهيد بهشتي بهم ثابت شد توي تمام اين روزهاي بيخاطره مي شه بار ديگه رفت به سال هاي خوبي كه ديگه تكرار نميشن اما ردشون هست. ياد اين كي هستيم و هر جا بريم اين يك تكه زمين همه سهم من از آينده بود. جايي كه من با خيلي از كساني كه ميشناسم و نميشناسم شريكم.
Labels: دل نوشت
<< Home