کوپه شماره ٧

Monday, August 20, 2007

کاشی ده



شما به این دادگاه احضار شدید تا شهادت بدهید. احضار شدید تا به گناه بزرگتان اعتراف کنید. یادتون باشه از این لحظه هر حرفی که بزنید بر علیه شما در دادگاه صالحه ای که برگزار می شود استفاده خواهد شد.
... شما گفتید من شاهدم. من هیچ گناهی نکردم. به چی باید اعتراف کنم
.. شما متهمید به خیانت. یک خیانت به او و دوستانش. این را قبول نمی کنید؟
... من خیانت نکردم. نه این انصاف نیست. من هیچ خیانتی نکردم. فقط ... نه من خیانت نکردم. من فقط شاهد بودم
.. تعریف کنید
... از کجا باید بگویم؟
.. از همان اول
... از کجای این قصه باید بگم
.. از او بگویید. از کجا او را شناختید
... او ... او آقای و سرور ما بود. با آن قد بلند و شانه های محکم. نمی دانم چند سال پیش بود شاید یک قرن شاید هم بیشتر .... او از جنس دیگران نبود. بزرگ بود و از اهالی فردا. یادم هست چند سالی نبود. اهالی خانه انتظارش را می کشیدند. یک روز خفه پاییزی از همان روزهایی که همش صدای تیر و تبر می آمد. برگشت. هرچند مثل قدیم نبود. اما قدم هاش می گفت خودشه. اومد و خلوت و سکوت را از همه جا پروند. آخه تنها نبود. کم کم صدای قدم های او با قدم های دیگری همراه شد. صبح ها با صدای آرام قدم زدنش خواب را دور می کرد. شب ها هم که تا زمانی که صدای مرغ حق می آمد اون ها او و آن آدم های آشناش بودند و صدای بلندشان.
.. از اون آدم های آشنا بگو. از کی آمدند؟
... درست یادم نیست. اما از آن روزی که آمدند و صدایشان پیچید که می گفتند می خواهیم برویم و آن جایی که پسر اون مردی که طاعون خواب را به شهر آورد بنشینند ؛ از همان روز که یک نام مشترک بود که آن ها را با او پیوند می داد. یادم هست میانشان یک جوان پر شر و شور بود همان بود که دیگران و او را مجبور می کرد تا تند تر حرکت کنند. بقیه آرام تر بودند. البته همیشه نه وقتی که از آن چیزی که باعث جنگ بود حرف می زدند آرامش نداشتند. همه شبیه آن جوان جوشی می شدند.
.. دیگه چی از اون روزها یادت می آد؟
... یادم هست از خیلی چیزها. از آن روزهایی بی خبری چند روزه از او از آن شب های پر شر و شور. از روزهایی که انتظار قدم هایش را می کشیدیم. آخه او همان جایی که کار می کرد می خوابید . از آن روزهایی که آن ها کاری بزرگ کردند. از آن روز که پیک نامه ای آورد. یادم هست همسایه و همراهش با آن نگاه معصوم آن پیک را گرفت و لرزید.
.. چی بود؟
... خوب اون رئیس شده بود. اما همه می دانستند که او اهل مصالحه نیست. یادم هست همان موقع یک چند وقتی نیامد. بعد خیلی خسته می آمد. سرش خیلی شلوغ شده بود.کار بزرگ او و یارانش مثل بمب صدا کرده بود. خیلی ها دوست نداشتن. برای همین سنگ می انداختند سر راه قدم هاش.
.. منظورت را واضح بگو.
... هر روز خسته می شد. هر روز یا قشقرق جدید. یک روز آن جوان پر شور که تازه سروبالین دار شده بود را تیر زدند. یک روز دیگه شهر را پر از این خبر کردند که پسر آن مردی که طاعون را آورد یک رئیس تازه آورده. چه روز بدی بود. صدای مردم خواب شهر را آشفت در آن گرمای تموز و او رئیس ماند نه به حکم آن همسایه تاجدار که به خواست مردم. اما مگه راحتش گذاشتند.
.. از آن روز بگو
... از آن روز یا روزها؟ مدتی بود که کمتر می رفت و همش در آن جا میان کتاب هایش مانده بود. به نظر خسته بود. سر و بالینش مثل همیشه نگران بود. تا آن که آن روزهای شلوغ آمدند. از آن روزهایی که همسایه رفت و همه چشم ها به او خیره شد. اما هوای گرم نیمه تموز آبستن حادثه بود. دلشوره داشتم. مثل او و سرو بالینش. مثل همراهانش. آن آقای متینی که دائما می گفت باید فکری به حال این آتش زیر خاکستر بکنیم. آن جوان که حالا از زخم هایی که داشت مانند پیرمردها شده بود مخالف بود. صحبت از آتش می کرد و خیزش. خیابان های شهر آبستن حوادث مهمی بود. آن شبی که آن مرد با آن زخم کهنه روی گونه با یک برگه کاغذ آمد و به دستور او دست هایش را بستند تا آن روز تلخ. همان روزی که آن مرد بیگانه آمد . صدایش پیچید:« نهضت ملى ايران تصميم دارد كه در قدرت باقى بماند و تا آخرين نفر اگر هم تانك هاى انگليس و آمريكا از روى نعش شان بگذرد مقاومت نمايند.»اما باور ساده ای مي گفت اين بار با نوبه هاي ديگر تفاوت مي كرد. همسر و بالین آرام مثل باد از اتاقي به اتاق ديگر مي رفت صداي بوق و كرناي اوباش مي آمد. یارانش چقدر از او خواستند که برود. حتی آن جوان. یک طوفان در راه بود. ....از این جا به بعد را یادمه.
.. تعریف کن
... هنوز بعد از این همه سال تنم می لرزه. آن شب همه باز یکی یکی آمدند. صدای تبر و تیر در هم پیچیده بود. صدای قهقه مستانه ای در دور دست. یاران می گفتند باید رفت. شاید به من اعتماد نداشتند. به اندازه آن ها محکم نبودم. شب که شد تازه همه چیز شروع شد.
.. خیانت تو هم همان جا بود نه
... نه خیانت نبود. نمی توانستم مقاومت کنم. جای من باشید. آن آدم ها ذره ای احساس نداشتند. از روی باغچه ها می گذشتند از من که راحت تر می شد. آن آتش همان که ماشینش را سوزاند من را به زانو در آورد یا غربت تلخش وقتی در میان یارانش رفت و جوری که من شنیدم گفت:« بايد رفت تا فردا سكوت كرد. فردا پاسخ اين روزها را خواهيم داد. فردا درباره ما و آن چه ما كرديم قضاوت مي كند. تنها جرم من ملي كردن نفت بود. جرم من عشق به وطنم بود. وطني كه هنوز حاضرم به پايايش جان دهم.» چقدر باوقار قدم می زد و رفت. خسته رفت و پیر رفت. انگار هزارساله بود.
.. اما تو به او خیانت کردی
... نه خیانت نکردم
.. چرا تو به او قول داده بودی از تا آخرین نفس حفاظت کنی.
... آره اما چه طور می تونستم زمانی که زیر ضربه های آن ها بودم مقاومت کنم. آن یکباره هجوم آورند و مقاومت من شکست. شما هم بودید نمی تونستید دوام بیاورید. منکه از آهن نیستم از چوبم.تو همه این سال ها همش به این فکر کردم من بودم که کمر او را شکستم یا آن ها من تنها در کاشی ده خیابان کاخ بود.
پ .ن با چند ساعت و یک روز تاخیر این مطلب را برای پنچاه و چهارمین سال و به یاد کاشی ده خیابان کاخ نوشتم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:37 AM

|

<< Home