کوپه شماره ٧

Tuesday, August 07, 2007

اي آزادي اي خجسته آزادي


می چرخم داخل ورق های بهم پیوسته تاریخ معاصر ایران . به دنبال چه هستم نمی دانم . دلم شعر می خواد . اما امشب کاری به خیام و حافظ و مولانای بزرگ ندارم. شعرهایی از جنس تاریخ این روزها می خوام. دیوان میرزاده عشقی را برای هزارمین بار ورق نه به دنبال این شعر نیستم که می گوید:
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این موجود آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
نمی دونم چه مرگم شده که حتی نمی خوام با بهار همراه شوم آن جا که حسرت هایش را قافیه می کند:
کار وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوس افسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسوس
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بی وطن خانه و ملک و سر و تن چیزی نیست
حتی جسارتش را ندارم مثل او به صدای بلند فریاد کنم:
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطا است
کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهب ها جداست
کار ایران با خداست
این روزها در این شهر پر هیاهو صدایی نمی آید که از پس آن بخوانم
مرغ سحر ناله سر كن
داغ مرا تازه تر كن
ز آه شرربار ، اين قفس را
برشكن و زير و زبر كن
بلبل پر بسته زكنج قفس درآ
نغمة آزادي نوع بشر سرا
و ز نفسي عرصة اين خاك توده را
عارف قزوینی کجاست که همکلام با شیدا برای تن خونین سید عبدالحمید های تاریخ معاصر ایران بخواند:
از خون شهیدان وطن لاله دمیده است
از ماتم سرو قدشان سروا خمیده است
نه نمی دانم چرا امشب نشسته ام این جا و روح تمام شاعران مشروطه را با دیوان هایشان احضار کردم تا مگر یکی شون بیان و با تنها یک بیت آرومم کنن و عطشم را فرو بنشانن. مگر بهار که هم صدایش می خوانم:
گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم كه بر كاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
اي آزادي اي خجسته آزادي
از وصل تو روي بر نگردانم
تا آن که مرا به نزد خود خوانی
یا آن که ترا به نزد خود خوانم
اما باز هم فرخی یزدی است که از پس دهان دوخته شده اش در زندان قصر همچنان برایم تکرار می کند:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زا ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود ببیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال جان فدای آزادی

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:42 AM

|

<< Home