کوپه شماره ٧

Monday, August 06, 2007

شب روی سنگفرش خیس

و تو بدون ذره ای احساس، بدون این که ترس یا دلشوره ای داشته باشی، خودت را مثل گوسفند قربانی به این جراحی تسلیم می کنی. درست است. چون حالا که در این مه غلیظ شبانه و باران، در دامنه سفال های این خانه قوز کرده ای، قطره قطره خون چکان روی سنگفرش خیس....
شب روی سنگفرش خیس
خوزه آرکادیو بوئیندیای عزیزم سلام. از حالت نمی پرسم تا از حالم نگم. دلم می خواد به جای حالم برات کتاب بخونم. از رادی بزرگوار بخونم. نه شایدم برم اون طرف تر سراغ دیوان نمایش استاد بیضایی اما نه امشب یک بار دیگه ندبه می چسبه. شایدم شهادت خوانی قدمشاد مطرب. هرچند که وقتی خوب نیستی می تونی بری و با شب سیزدهم یا شیش و بش کمی بخندی. اصلا مي رم سراغ هري پاتر يا ارباب حلقه ها شايدم يكي ديگه از كتاب هاي رول دال دلم مي‌خواد برم توي هپروت و به هيچ چيزي فكر نكنم.
می دونی یک نیمه اسد دیگه گذشت و من ماندم و دلشورهایی که از نیمه این روز شروع می شه و تا شب هفدهم ادامه داره. باز قاطی کردم. دیگه حتی نمی تونم خودم رو به دست احساسم بسپارم که آرومم کنه. شده یک جور آلرژی فصلی. مثل وقتی که بهار فصل شکوفه ها می شه و بینی ام شروع می کنه به خاریدن و بعد خارش دست ها و صورت و آب ریزش و سرخی .... این هم از یک دلشوره ساده شروع می شه و بعد دلشوره می شه یک بار سنگین و روی دلت رو پر می کنه و آن وقت تو یک دفعه به خودت می آیی و می بینی نه انگار دنیا روی شونه هاته و نمی تونی تکون بخوری. آره خوزه پنج ساله که این بیماری مزمن نمی ذاره به برج اسد فکر کنم. پارسال یادت نیست این روزها دوباره سگ شده بودم. یادت نیست بهت گفتم ببین به جای این که این قدر از این ماهی های طلایی بسازي یک معجونی به من بده که این چند روز را فراموش کنم. اما این چند روز دلم می خواد تنها باشم. حوصله هیچ کس را حتی خودم ندارم. اين روزها دوستام همه يك صدا از ترس‌ها و هراس‌هايي كه وجود داره مي‌گن. از دلشوره حبس شدن آرزوهاشون. اين روزها سر توي پنجره هر كي مي كني مي بيني دلتنگي از مصلوب شدن تن موجود 101 ساله ايه كه مي شناسيم. من مي بينم اما سكوت كردم. ديگه نمي‌خوام از هيچكي و هيچي بگم. این رو به همه بگو می خوام مثل دکتر مجلسی توی شب روی سنگفرش خیس خیابان سرم رو بذارم روی پنجره و روی سنگفرش خیابان خواب خودم را ببینم.
پ . ن : درسته که این یک نامه به خوزه آرکادیو است اما شرح مستندی از حال الان من است. نمی دونم اما فکر می کنم باز افتادم توی یکی از اون دوره های بداخمی که نه حوصله خودم را دارم نه دیگران. از شما چه پنهان دلم یک کم برای خوزه تنگ شده. برای آزارهایش. اين روزها همه بچه ها همش از مشروطه مي‌گن و نام كساني چون ميرزا ملكم خان، آخوند زاده سيدين سندين است كه تكرار مي شود. نام دوستاني كه در بندند. پاي دفترهاي دوستان پر از تهديدهاي توخالي و تهوع آور است. اما من سرم را توي لاك خودم كردم و ترجیح می دهم چند وقتی که شاید چند ساعت باشه برای آروم کردن خودم به جای ناله خفه بشم و هیچ کس را نبینم و بنشینم نمایشنامه های رادی بزرگوار را بخونم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:27 AM

|

<< Home