کوپه شماره ٧

Friday, June 01, 2007

در این نیمه گرم جوزا که باد تموز می وزد چه خبر از دل پایتخت


قصبه نیاوران جوزای 1325 باغ امیر لشگر
سلام
به جهت جسارت من را می بخشید که دست به قلم بردم و این رقعه را برای شما نگاشتم. اما چه کنم که این دوری و دلتنگی ها ناگزیرم کرد که به آن چه از خودتان آموخته ام عمل کنم و حالیه که میرزا حسین خان اخوی را آقاجان امیرلشگر به پایتخت احضار کردند و به واسطه این که اطمینان دارم ایشان بعد از دست بوسی با آقاجان به دیدار شما می آیند به بهانه بازگرداندن این کتابی که شما به امانت به من سپرده بودید نامه را در جوف آن همان جایی که خودتان پنهانی آموختید برایتان بفرستم تا هم حال شما را بدانم و دلتنگی هایم را برایتان به عرضتان برسانم. ببخشيدم حضرت استاد كه كمي هول شده‌ام. آخر خود شما كه مي دانيد تا امروز براي هيچ كس ورقه اي ننوشته ام و اصلا نمي دانم چه طور بايد نوشت. آن چه هم به كاغذ مي آيد تعليمات خود شما است كه گفته بوديد بايد ساده نوشت. اما خيلي سخت است. آخه شما دارالفنون رفته ايد و فرنگ ديده ايد و به لسان فرنگي احاطه داريد. صدها كتاب و آرتيكل فرنگي خوانده ايد و قواعد نگاشتن را نيك مي دانيد و متصل در كاغذ اخبار مي نويسيد. رسمتان با اين كمينه كه دورتر از شاه عبدالعظيم را نديده و همه عالم را به قول شما محدوده بهارستان و حوالي آن مي داند و از نياوران سرسبزتر جايي را نديده توماني ده عباسي توفير مي كند. اگر نبود همين تعليمات شما در باب لسان فرنگستاني و سواد و خط فارسي اين قدر جسارت نمي دانستم.
حال و احوالتان در این هوای رو به نیمه جوزا که بادهای تموز در تهران می وزد چگونه است. مه لقا خانم همشیره اتان را دو هفته پیش در مجلس روضه خوانی که در باغ عموجان دیدم. بسیار مسرور شدم که شنیدم حالتان خوب است. هرچند خانم سرورالسلطنه مادر بزرگوارتان دلواپس قیل و قالی بودند که در تهران به راه افتاده است بودند و می گفتند شما خیلی درگیر کارهای پلتیکی هستید و هر روز مشروطه خواه تر از دیروز می شوید. مادرتان می گفتند که کاش نگذاشته بودند شما قدم در مدرسه دارلفنون بگذارید و از آن سو به فرنگ بروید و این قسم مستفرنگ شوید. اما می دانم که ایشان به داشتن پسری چون شما می بالند که این گونه به علم العلوم جهان آشنا است و حرف هایی بزرگی می زنید که کمتر کسی می فهمند. مادرجان به ایشان گفتند آقاجان امیرلشگر از خدا می خواهند پسری چون شما داشته باشند. برای همین این قدر میرزا حسین خان را معاشر شما کرده اند. البته من هم مانند ایشان دلواپس هستم شنیدم که وضع تهران خوب نیست. هرچند ما در این باغ نیاوران هستیم و دور از تهران اما خبرهای تهران به این جا نیز سرایت می کند. از نوکرهایی که پیوسته میان تهران و این جا در رفت و آمدند شنیدم شاه همچنان دارد با مشروطه مخالفت می کند. همین هفته پیش هم که آقاجان برای سرکشی به ما آمده بود این جا با چند تن از دوستان خود در اتاق پنج دری مجلس کرده بودند. یواشکی گوش ایستاده بودم که شنیدم می گفتند شاه به پالکونیک قزاق دستور تجهیز داده و این افسر جدید لیاخوف را فرمانده بریگاد قزاق کرده. یکی از معاشران آقاجان می گفت فوج سیلاخوری در تهران مستقر شدند. شما می دانید سیلاخوری ها کی هستند؟ من عقلم همین قدر می رسید که این فوج رحم و انصاف ندارند. شنیدم که آقاجان می گفت کار خوبی کرده اند که حرم خود را به باغ نیاوران آوردند. می گفت خیلی های دیگر هم همین کار را می کنند. دلم گواهی بد می دهد. شنیدم که شما و دوستان خود حلقه ای برای حفاظت از مشروطه تشکیل داده اید. تو را به فاطمه زهرا مراقب خود باشید. خودتان که می دانید شاه کنونی نواده همان شاهی است که به قول خودتان آن طور مربی خود امیر نظام بزرگ را رگ برید و وزیری چون میرزا حسین خان سپهسالار را با آن همه خدمت ارزنده خانه نشین و دقمرگ کرد. باور کنید هر شب که می خواهم بخوابم چهار قل و ون یکاد برایتان می خوانم و برایتان فوت می کنم. به مادرجان اصرار کردم همین هفته برویم امامزاده قاسم نذرتان کردم سلامت باشید. ما که این جا جز دعا خواندن کاری از دستمان بر نمی آید. راستی یادم رفت بگوید چنانچه استادم از من خواسته بود متن فرانسه اشعار لامارتین را به پایان برده ام. این کتاب شاتوبریان هم که به من سپرده بودید را بارها خوانده ام. حالیه به دور از چشم اهالی خانه دارم طبیب اجباری را که ترجمه اش کرده اید را می خوانم. از نوکرها هم خواسته ام پنهانی روزنامه های مخفی را برایم بیاورند. به اميد خواندن آرتيكل يا نوشته‌اي از شما. چند روز پیش روزنامه ای به دستم رسید به نامی هول انگیز صوراسرافیل. از روزنامه هایی بود که آقاجان از تهران آورده بود و در اتاق خود جا گذاشته بود. مطلبی در آن خواندم که دلم را لرزاند . متنی بود نوشته فردی دخو نام از تجارت سهمگین آصف الدوله حاکم خراسان. در فقره فروختن دختران قوچان. به تمام وجود لرزیدم یک لحظه خودم را جای آن دخترکان بیچاره گذاشتم. می دانم استادم از من بیشتر در این قسم موارد می دانند. نمی دانید چقدر دلم می خواهد باز بنشینم و از حرف های شما درباب کلمه مقدسه حریت و مشروطه و برابری بشنوم. کاش کمی به دور از دنیای پلیتیک سری به باغتان در نیاوران می زدید تا چشم ما نیز به جمالتان روشن شود. ببخشیدم که این نامه را این جا باید به پایان برسانم شب از نیمه گذشته و اهالی منزل متوجه غیبت من می شوند.
راستی از مه لقا خانم شنیدم که مولد شما همین روزها در ماه جوزا است . به قول خودتان مولد یعنی این که یک دور سال به سال های زندگی و معرفت بیشتر می شود. به هر حال شما نیز یکسال به پختگی نزدیک تر شدید به قول خودتان. برایتان دعا می کنم موفق باشید و سالم بمانید و یا شما زودتر به نیاوران بیایید و یا ما بازگردیم به تهران و بار دیگر استاد را ببینیم.
قصبه نیاوران باغ امیر لشگر جوزای سنه 1325
پ. ن: مي خواستم اين داستان بدون پي نوشت باشه. اما از آن جا كه شايد دوستان ممكن است اشتباه كنند كه اين يك نامه حقيقي است لازم است توضيح بدم اين بخشي از يك داستان بلند است كه اين روزها فكرم را حسابي مشغول كرده. البته بخشي از آن را نوشتم. اين هم يك بخش كوچك ( يكي از داستان‌هاي آن است.) همين

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:22 PM

|

<< Home