کوپه شماره ٧
Tuesday, February 20, 2007
يكي بود من گم شده
ده سال پيش از ده سال قبلي بود يا بيشتر كه آمدم يك روز سرد زمستاني بدون اين كه باي بسم الله وجودم همراه با نبودن شكل گرفته باشه. مثل اول همه قصه ها خواستم با بود و باشم و نبود را پشت سرم بذارم. اما هر سالي كه گذشت اين نبود كه بود كه زندگي ام را رنگ داده بود. سال ها يكي يكي گذشت بدون تحرك، بدون نشاط در نبود. تا يك صبح زمستاني ديگه كه تو آمدي. صبحي كه تو را ديدم اما تو هم بود نبودي و ديدن تو تو نبود تو خلاصه شد. تو بود نبودن بودي و قصه من تو سطر اولش موند. ما نفهميديم اون يكي كه قرار بود باشه، چرا نبود، چرا اين همه نيومد و زندگي تكرار اين سئوال شد. اما تو نموندي و رفتي شايد به دنبال يكي بود و يكي نبود هميشگي وباقي قصه موند ...
حالا سالهاست كه ما يعني من همچنان ماندم توي يكي بود و نبود و هنوز پيدايش نكردم. اما شنيدم تو پيداش كردي
Labels: داستان نوشت
<< Home