کوپه شماره ٧

Friday, February 16, 2007

فقط بچه ها می دونن که چی می خوان


چند وقت پیش توی همین صفحه نوشتم اولین بار که در زندگیم عاشق شدم ده سالم بود. اما این همه حقیقت نیست. اولین باری که عاشق شدم شش ساله بودم. اون جا نه این که نخواستم بگم فکر کردم شاید باور کسی نشه که یک بچه شش ساله اونم یک دختر بچه شیطون با موهای لخت و چشمان سیاه پر از آتیش عاشق بشه. اما من واقعا کسی رو دوست داشتم. اون روزها یه فامیلی داشتیم سه چهار سالی از من بزرگتر بود. شش ساله بودم که فهمیدم که برام با دیگران فرق داره. اون مثل علی پسر عموم نبود که در زمانی که به من و خواهر بزرگتر کاری نداشته باشه زور بگه و زمانی که جلوی پسرای دیگه کم بیاره پشت ما قایم شه. مثل پسرای همسایه امون هم نبود که بتونم بهشون زور بگم و با جیغ و داد مجبورشون کنم تو بازی اشون منم بازی بدن. شاید برای این بود که اون از من چند سالی بزرگتر بود. نمی دونم به هر حال هر چی بود وقتی می رفتیم خونه اشون می نشوندم و برام کتاب می خوند. کیهان بچه ها داستان های تن تن رو اولین بار بهروز برای من خوند. اون موقع ها من هنوز مدرسه نمی رفتم. یادم هست همیشه با مامان بزرگم که خاله اش بود می رفتم خونه اشون. با هام بازی می کرد و کتاب می خوندیم. تنها کسی بود که به حرف من گوش می داد. اما شاید من به حرف اون گوش می دادم هر چی بود با بهروز آروم بودم. چون اون خیلی آروم بود. درس خون و همیشه شاگرد اول.
کلاس اول بودم رفتم مشهد. آخه اونم مشهد زندگی می کرد. روز اول گیر دادم که من باید برم خونه بهروز اینا. مامان بزرگم گفت نمی شه. امروز نمی شه. فرداش رفتیم دم بیمارستان بهروز رو سوار ماشین کردیم. من می خواستم برم جلو پیش اون بشینم یادمه مامانش گفت نمی شه آخه بهروز بیمارستان بوده و دلشو عمل کرده. گفتم منم بیمارستان بودم. آخه چند ماه قبلش به خاطر یرقان یکی دو هفته ای بیمارستان بودم. مادر بزرگم گفت فرق می کرد. این آخرین باری بود که دیدمش. چند وقت بعد یک روز دیدم مامانم با تلفن حرف می زد و گریه می کرد. پرسیدم چی شده گفت چیزی نیست. فضولی کردم. شنیدم به یکی گفت بهروز مرده. خیلی از مرگ چیزی نمی فهمیدم. فقط می دانستم که کسی که می میره دیگه نمی بینیمش و همه گریه می کنند. فکر می کردم مردن یعنی یک شب یک دست بزرگ بیاد و ما را از اتاقمون ببره یک جایی که جلوی چشم هیچکی نباشیم. این رو از روزی یاد گرفتم که بیمارستان بودم. یک پسر توی اتاق رو به رویی من بود که تقریبا همسن هم بودیم. اونم مثل من زردی داشت. اما بیماری اون پیشرفته بود. چند روز اول خوب با هم دوست شدیم و زمانی که سرمم تموم می شد می رفتم توی اتاقش. یک روز صبح که بیدار شدم محمد دیگه تو اتاقش نبود. صدای گریه مامانش می آمد. از مامانم پرسیدم محمد کجاست با بغض گفت خوب شد رفت خونه اشون اما من می دونستم همون دست بزرگ اومده و اونو با خودش برده. مثل بهروز. بعدا فهمیدم بهروز سرطان معده داشت. مثل پدرش و برادرش که چند سال بعد مرد. وقتی مرد فقط 12 سالش بود. اون دوازده ساله بود و من هشت سالم بود. من دوازده ساله شدم و همسن او. حالا من سی و دو سالمه و بیست و پنج سال گذشته تنها خاطره اون که یک عکس رنگ و رو رفته توی آلبوم مادربزرگم هنوز دوازده ساله. حالا دیگه شاید مادرش که هم که بعد از اون پسر بزرگش رو هم از دست داد شاید کمتر یادش بیافته آخه زندگی ها خیلی سخت شده. بیست و پنج سال یک عمره. شاید حالا اگه زنده بود دکتر یا مهندس شده بود. یادمه می گفت دوست داره دکتر بشه. نه نمی دونم چرا این روزها این قدر به یاد اون می افتم. یاد کتاب خوندن و گوش دادن. توی این بیست و پنج سال بازم عاشق شدم و عاشق بودم اما اون یک فرق دیگه داشت. شاید باورش برای خودمم سخت باشه که بچه ها هم می تونن عاشق بشن. اما اونا هم عاشق می شن عشق اونا برخلاف عشق آدم بزرگ ها ساده و بی غشه. شاید به قول شازده کوچولو چون فقط بچه های کوچولو می دانند که چی می خوان.
پی نوشت: این چیزی بود که والنتین می خواستم بنویسم. اما حس کردم شاید کمی تلخ باشه. برای همین حالا نوشتم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:23 PM

|

<< Home